_ من زنگ نمیزنم!
جیمین با بیچارگی به نامجون که با قاطعیت تماس گرفتن و رد کرد نگاه کرد حال تهیونگ چندان تعریفی نداشت و تبش هر لحظه بالاتر میرفت
نامجون اما اینبار نمیخواست به یونگی رو بزنه اون قول داده بود مواظب تهیونگ باشه و در حال حاضر تماس گرفتن با اون مردک اخمو سخت ترین کار ممکن بنظر میرسید
رو به جیمینی که با ناراحتی کنار تخت تهیونگ نشسته بود سعی داشت با اون حوله ی کوچیک نم دار به بهتر شدن حال پسر بیچاره کمک کنه لب زد: کار خودته.. اسکی رفتن پیشنهاد تو بود حالا درستش کن!جیمین بهت زده پرسید: من!؟
نامجون گوشی تهیونگ و سمت جیمین گرفت و با سر تایید کرد
جونگکوک صندلی میز ناهار خوری رو مقابل تخت گذاشته بود و برعکس روی اون نشسته با دیدن واکنش جیمین خندید و گفت: بزن دیگه من که میدونم از خداته باهاش حرف بزنی
جیمین با اعتراض بلند شد و گفت: اره درسته اما اخه من اینو چجوری بهش بگم
_خیلی راحت!
نگاه درمونده ای به نامجون انداخت و با بیچارگی گوشی تهیونگ و گرفت
خداروشکر رمز نداشت و پیدا کردن شماره ی یونگی بین محدود شماره های تهیونگ هم کار سختی نبود!با استرس شماره رو لمس کرد و منتظر به بوق های تلفن گوش سپرد
_سلام قند عسلم
تن صدای گرم و مهربونی که برای اولین بار جیمین و که نه...!
صد البته مخاطبش تهیونگ بود اما باعث شد قلب جیمین برای لحظه ای یه تپش جا بندازه!_تهیونگ؟
هول کرده نفس لرزونی کشید و لب باز کرد: ام سلام استاد مین!
یونگی با شنیدن صدای جیمین مکثی کرد و مردد گوشی و جلوی صورتش گرفت با دیدن اسم تهیونگ ابرویی بالا انداخت و گفت: پارک جیمین؟
_بله استاد منم
_خب؟
_خب دیگه.. اها راستش یه اتفاقی افتاده!
یونگی نگران کمرش و صاف کرد و گفت: چیشده؟ چه اتفاقی؟ باز تهیونگ خرابکاری کرده؟
جیمین جوری که انگار یونگی میبینه دستش و روی هوا تکون داد و گفت: نه نه فقط یکم.. یه کوچولو سرما خورده
اخم ریزی کرد و پرسید: یه کوچولو؟
_یکم بیشتر.. اما نمیتونیم ببریمش بیمارستان گفتیم شاید شما بتونین کاری بکنین!
یونگی نفس عمیقی کشید و گفت: میتونی بیاریش خونه ی من؟
_بله؟؟
_چی انقد تعجب داره؟ من که نمیتونم بیام خوابگاه!
_اوه اره بله حق با شماست پس لطف میکنین لوکیشن و بفرستین؟
![](https://img.wattpad.com/cover/356041557-288-k688424.jpg)
YOU ARE READING
white butterfly
Fantasy+بنظرت دختره یا پسر به سختی نگاهش و از اون چهره دلنشین گرفت درحالی که کنار جیمین می نشست گفت: نمیدونم... جیمین لب گزید و اروم دستش و به سمت پایین تنه اون موجود برد با لمس بر امدگی بین پاش با ترس و هیجان دستش و عقب کشید و رو به نگاه منتظر کوک با چشما...