7

791 169 139
                                    

اسمون تو ابی ترین حالتش بود بدون هیچ لکه ابری!
با وجود خورشید اونم درست وسط اسمون سوز سردی تو تنش می پیچید به هرحال اینم یکی از خاصیت های زمستون بود!

با نزدیک شدن سال نو قصر تو شلوغ ترین حالت ممکن بود همه در تکاپوی فراهم کردن تدارکات مراسمات قصر از جمله تولد زیباترین شاهزاده ی گوریو بودن...!

لبخند بزرگی به لب داشت، از کنار خدمتکار ها میگذشت و با خوش رویی جواب احترام اونها رو میداد...با وجود سن کمش اکثر خدمتکارها احترامی فرای تصور براش قائل بودن.. دل بزرگ و مهربونش، لبخند دائمی و شیطنت های گاه و بیگاهش اونو پیش همه عزیز کرده بود هرچند همیشه همه چیز طبق میل ما پیش نمیره حتی اگه دائما در تلاش باشی تا بقیه رو از خودت راضی نگهداری بازم کسی هست مقابلت بِایسته و تمام خوبی هات و نادیده بگیره با این وجود تهیونگ خوب بود و خوب میموند!

به سمت محوطه پشتی قصر رفت از پشت دیوار سرکی کشید و با ندیدن هیچ ندیمه و سربازی لبخندش از حد معمول گشاد تر شد و با خیال راحت به سمت درخت های سرسبز و بلند قامت دوید
اون خرگوش کوچولوی چموش از دستش فرار کرد و به سمت اومد
با وجود اینکه ورود افراد به اون قسمت ممنوع بود اما تهیونگ کسی نبود که به قوانین اهمیت بده!

هوا تاریک شده بود و هیچ اثری از برادرش توی قصر نبود نگران به راهش ادامه داد که با ندیمه اعظم مواجه شد
مرد تعظیمی کردو گفت: ولیعهد امپراطور شمارو احضار کردن

نفسش و با حرص بیرون داد.. اخرش از دست این بچه دیونه میشد، احتمالا پدرش هم از نبود برادرش باخیر شده بود

بعد از اعلام حضورش توسط ندیم اعظم و اجازه امپراطور وارد تالار شد با دیدن چشمای مشکی و گردی که از بدو ورود با دلتنگی بهش خیره بودن چشماش گشاد شد
_جونگکوک؟!!

جونگکوک لبخند محوی زد و با خم کردن سرش به قدیمی ترین و صمیمی ترین دوستش که حالا تبدیل به ولیعهدی لایق و با ابهت شده بود احترام گذاشت  یک سالی از اخرین دیدارشون میگذشت اما برای اون دو نفری که از بچگی باهم بزرگ شده بودن به اندازه سالها  طولانی و سخت گذشته بود!
جونگکوک کوچکترین پسر وزیر جنگ همراه همیشگی ولیعهد بود علاقه و استعداد زیادش به فنون رزمی باعث شد سالها قبل تو سن کم به همراه پدرش برای دفاع از مرز های گوریو وارد میدون جنگ بشه ولیعهد بار ها برای دیدن صمیمی ترین دوستش خطر و به جون خرید و به دیدنش رفت اما حالا بالاخره برگشته بود!

ولیعهد با لبخند دندون نمایی سمت پسر رفت و اون رو محکم در اغوش کشید

_دلتنگت بودم پسر!

جونگکوک ضربه ای روی کمر پسر زد و گفت: منم

ولیعهد از ابراز علاقه ی پسر هرچند که زوری به خنده افتاد و گفت: تو که راست میگی!

white butterflyWhere stories live. Discover now