ندیمهش در حال حرف زدن بود ولی اون اصلا توجهی نداشت.
از پنجرهی کوچک اقامتگاهش، به فضای سبز و زیبای بیرون خیره بود.
فقط منتظر بود تا ندیمهش دست از سرش برداره تا مثل پرندهای که بعد از سالها از قفس آزاد شده، به سمت بیرون پرواز کنه و به مکان مخفیش پناه ببره!جایی که فقط خودش از وجود داشتن آن با خبر بود و روزی مثل امروز، تنها پناهش همون مکان بود.
با تعظیم ندیمهش، با صورتی خنثی سری تکون داد و با چشم، رفتن ندیمهش رو دنبال کرد. با خارج شدن ندیمهش از اتاق، مشتهای کوچکش رو به هوا برد و آرهی پر هیجان ولی خفهای گفت تا صداش به بیرون درز.بعد از لحظاتی که از نیومدن ندیمهش مطمئن شد، هانبوک ابریشمی گرون و سلطنتیش رو درآورد و به جای اون، هانبوک ساده و ارزونی به تن کرد.
با قدم های آروم و بی صدا به سوی پنجرهی اقامتگاهش رفت، به بیرون سرک کوتاهی کشید و وقتی از نبودن کسی در اونجا مطمئن شد، از پنجره به پایین پرید و یواشکی از قصر خارج شد تا به محل آرامشِ پنهان شده از دیدش، پناه ببره.
به مخروبهای که مکان مخفیش پشت اون پنهان شده بود رسید.
دشت زیبا و سبزش با درخت بزرگ و عظیمی که وسط اون قرار داشت..
محل پنهانی که چند سال پیش، زمانی که از قصر فرار کرده بود اون رو کشف کرد.
مکانی که فقط خودش از وجودش آگاه بود.. البته، اینطور گمان میکرد.با حس بوی قهوه، چشم های درشت و به رنگ شبش از حالت معمول بزرگتر شد.
رایحهی یک آلفا اینجا چیکار میکرد؟
شونه هاش رو به سمت بالا متمایل کرد و با خودش فکر کرد «ممکنه یه آلفا از اینجا عبور کرده باشه»
بعد از گذشتن از مخروبه ها، چشم های منتظرش بالاخره مشاهده گرِ دشت عزیزش شد.
البته با حضور یک مزاحم!پسر آلفایی با چشم های گردی که درونش غمی عجیب نهفته بود، به درخت تکیه زده و به دشت نگاه میکرد.
برای زود تر رسیدن به اون مزاحم، گام های بلند و سریعی برداشت و صورتش رو توهم برد تا خشمش رو به مزاحم نشون بده. بدون اونکه بدونه،چهرهی به ظاهر خشن و ترسناکش،بیشتر بامزه و دوست داشتنی شده.+هوییی اینجارو چطور پیدا کردی؟
پسر آلفا نگاه مغمومش رو از دشت گرفت، و به پسر قد کوتاهای که مزاحم خلوتش شده بود داد. نگاه غمزدهش حالا خیلی خنثی بنظر میرسید.
پسر آلفا تک ابروش رو بالا داد و هوم متعجبی کشید و باعث شد جیمین دستش رو به کمرش بزنه.+ نگا جناب، اینجا مکان مخفیه منه! به چه جرعتی واردش شدی؟
-اوممم من که موقع ورود اسمت رو روش ندیدم؟
+اینجا مال منه! خودم ۳ سال پیش پیداش کردم!جیمین با لحن تخس و بامزهای گفت که باعث شد پسر آلفا لبخندی بزنه. نگاه آلفا بنظر دلتنگ میاومد. اما دلتنگ چه کسی؟
امگا در چشمایی که حالا برق شیطنت به وضوح توش دیده میشد غرق شده بود و با حرف اون مزاحمِ گستاخ، از کوره در رفت.
YOU ARE READING
My peace
Fanfiction💜پایان یافته 💜 در تیره ترین زمان، در احمقانه ترین شکل... آشناییشون عجیب بود اما؛ اون دو منبع نوری برای زندگی هم شدن. رنگه نشاطی برای زندگی خاکستری و سرد شدهشون. پارک جیمین، امگای اشرافی به تنها مکانی که بهش آرامش میده پناه میبره. جایی که تا...