جیمین بینیش رو بیشتر به گردن کوک مالید و با دم عمیقی، حجم زیادی از رایحهی جونگکوک رو وارد ریه هاش کرد.
رایحهی کوک از همیشه غلیظ تر شده بود و نشونهای از نزدیکی رات آلفا بود.جیمین زمزمه وار روی گردن کوک لب زد:
+نزدیک راتته.
کوک گردنش رو کمی از لب های جیمین فاصله داد. اون لب های درشت و گرم موقع حرف زدن رو پوستش کشیده میشد و نفس های داغ جیمین به پوستش برخورد میکرد و این خیلی برای آلفای نزدیک به رات، تحریک کننده بود._جیمینا برو، خواهش میکنم.
+میخوام زمان راتت کنارت باشم!
جونگکوک بازوی های جیمین رو با دستهاش گرفت و فاصلهای بین خودشون ایجاد کرد.
_اگه بیشتر از این بمونی، اتفاقی که دوست ندارم میافته!قیافهی جیمین کمی ناراحت شد و با صدای آرومش گفت:
+عشق بازی با من، اتفاقیه که دوست نداری بیوفته؟
صدای جونگکوک ناخودآگاه بلند شده بود:
_ترک شدنم توسط تو بعد از عشق بازیمون، اتفاقیه که دوست ندارم بیوفته!چشم های جیمین با شنیدن داد پر بغض و درد آلفاش درشت شد و با دیدن قطرات اشکی که از چشم های آلفا میچکید، قلب عاشقش مچاله شد.
جونگکوک چشمهاش رو بست و کمی فشار دستش رو روی بازوی جیمین بیشتر کرد._نمیخوام جیمینا. نمیخوام بعد از رقم خوردن لحظات شیرینی بینمون، دوباره رهام کنی. نمیخوام با این واقعیت رو به رو بشم که ایندفعه که بری، برای همیشه از دستت دادم. با اینکه من مالک تنتم، قراره آلفای برادرم بشی! بچه های اون رو بیاری، شب ها بجای آغوش من، تو آغوش برادرم بخوابی. این درد داره جیمین، خیلی درد داره. پس لطفا، نذار دوباره درد بکشم!
بعد از پایان حرفهاش چشمهای قرمز و غرق در اشکش رو باز کرد. نگاه دردمندش به نگاه پر از پشیمونی جیمین گره خورد.
جیمین هیچوقت فکر نمیکرد رها کردن آلفا بعد از عشق بازیشون، چنین صدمهی سنگینی به جونگکوک وارد کنه.دست های کوچیک و لطیفش رو بالا آورد و صورت خیس از اشک آلفا رو قاب گرفت.
نگاه لرزونش بین چشم های پر درد آلفا در گردش بود.
لب هاش رو به لب های آلفا رسوند و بوسهی عمیقی رو شروع کرد. لب هاشون با صدای پاپ مانندی از هم جدا شد. امگا سر آلفا رو محکم به سینهاش فشرد و بوسهای به موهای مشکی آلفا زد و زیرلب تند تند عذر خواهی کرد.هیچ چیز نمیتونست آرامشی که آلفا در اون لحظه داشت رو توصیف کنه. مثل کودکی شده بود که بعد از سال ها آغوش امن مادرش رو حس کرده بود.
دیگه نگرانیای نداشت. اون لحظه فقط خودش و جیمین مهم بودن.
هیچ چیز دیگهای اون لحظه رنگ نداشت.
آشوبی که در کشور برپا بود و مسئولیتش با جونگکوک بود؟ مهم نبود!
امگایی که در آغوشش بود قرار بود بزودی برای برادرش بشه؟ مهم نبود!
بلایی که اگر کسی میدیدنشون به سرشون می اومد؟
مهم نبود!
هیچچیز، هیچچیز و هیچچیز جز خودشون مهم نبود! و البته عضو های کمی تحریک شدهشون.
YOU ARE READING
My peace
Fanfiction💜پایان یافته 💜 در تیره ترین زمان، در احمقانه ترین شکل... آشناییشون عجیب بود اما؛ اون دو منبع نوری برای زندگی هم شدن. رنگه نشاطی برای زندگی خاکستری و سرد شدهشون. پارک جیمین، امگای اشرافی به تنها مکانی که بهش آرامش میده پناه میبره. جایی که تا...