کامنت هاتون زیاد باشه فردا هم آپ داریم💜
_____حس میکرد اشتباه شنیده. اون لعنتی چطور فهمیده بود؟ بازدم لرزونش رو آروم خارج کرد.
با آستین هانبوکِ تنش عرق روی پیشونیاش که از استرس زیاد به وجود اومده بود رو خشک کرد. سعی کرد به خودش مسلط باشه. شاید میتونست به روشی جونگسوک رو قانع کنه.
+نمیدونم راجب چی داری حرف میزنی سرورم.
جونگسوک خندهی آرومی کرد و سرگرم شده گفت.-اوه، واقعا؟
جیمین نگاهاش رو از نگاه عمیق جونگسوک گرفت؛ جوری نگاهاش میکرد که انگار توانایی دیدنِ درونش رو داره و به راحتی میتونه متوجه کوچیکترین دروغش بشه.-آه جیمینا، برای چی نگاهت رو از من میگیری؟
چرخشی به مچ دستاش داد که باعث تکون خوردن چای درون لیوان شد، درحالی که به چرخش چایی نگاه میکرد گفت:
-یعنی چه طعمی داری که...
نگاهش رو به جیمین داد.
-برادرم سه دور باهات انجامش داد؟
چشم های درشت شده و سرشار از وحشت امگا به جونگسوک دوخته شد.
-میدونی جیمینا، برادر کوچیکتر من اصلاً اهل خوابیدنُ جفتگیری و این حرفا نبود. نه به امگاها و نه به بتاها علاقه نشون نمیداد، حتی در طول راتش هم حاضر به خوابیدن با کسی نمیشد، اما چندین دور با تو انجامش داد و کاملاً روت رایحه گذاشته بود. زمانی که درحال فرار به اقامتگاهت دیدمت انقدر بوی قهوه میدادی که حتی بوی خاک بارون خوردهی خودت رو نمیشد حس کرد!
جیمین دامن هانبوکش رو توی مشتش فشرد تا کمی آروم شه.+ت-تو..
-من چی؟ میدونی، واقعا حس عجیبی بود. داشتم دنبال نامزد عزیزم میگشتم که اون رو زانو زده مقابل برادرم پیدا کردم. نامزد عزیز من اشک میریخت و حرفهای عاشقانه و پر غمی به برادرم میگفت.
جونگسوک از جاش بلند شد و پشت امگای خشک شده نشست. تَن یخ زدهی جیمین رو تو بغلش کشید. با صدایی که نازکش کرده بود و تمسخر آمیز سعی داشت لحن اون شب امگا رو تقلید کنه، شروع به حرف زدن کرد.
-کوکی بهم بگو همش کابوسه؛ خواهش میکنم کوک، التماست میکنم بگو که من امگای توعم نه جونگسوک. ترجیح میدم اعدام شم تا با جونگسوک ازدواج کنم. کسی اینجا نمیاد خواهش میکنم بزار تو آغوشت بمونم...
جونگسوک صداش رو درست کرد و این بار لحن متاسفی به خودش گرفت.
-البته اینجا رو اشتباه کردی جیمینا، من اونجا بودم!با دو انگشت شست و اشاره صورت رنگ پریده و وحشتزدهی جیمین رو سمت خودش برگردوند.
-چقدر درگیر چرت و پرت گفتن هاتون بودید که متوجه رایحهام نشدید؟
جونگسوک خواست بلند شه اما پایین هانبوک سلطنتیاش اسیر دستهای کوچیک و لرزون جیمین شد. امگا جلوی پای جونگسوک تعظیم کرد.
+ التماست میکنم جونگسوک، التماست میکنم... هر.. هرکا... هرکاری بگی میکنم، با جونگکوک کاری نداشته باش.
صدای پر بغض و تمنای جیمین درون اتاق میپیچید؛ بهخاطر صورتش که روی زمین بود نمیتونست صورت جونگسوک رو ببینه، بعد از چند دقیقه صدای جونگسوک به گوش رسید.
YOU ARE READING
My peace
Fanfiction💜پایان یافته 💜 در تیره ترین زمان، در احمقانه ترین شکل... آشناییشون عجیب بود اما؛ اون دو منبع نوری برای زندگی هم شدن. رنگه نشاطی برای زندگی خاکستری و سرد شدهشون. پارک جیمین، امگای اشرافی به تنها مکانی که بهش آرامش میده پناه میبره. جایی که تا...