چرا تموم نمیشد؟ مگه چیکار کرده بود؟
متولد شدن به عنوان یک امگا، در خاندانی که به آلفا بودن مشهور بودن، به اندازهی کافی سخت بود و دیدن دورویی خانوادهاش به اندازهی کافی آزارش میداد.اون پارک جیمین بود، امگای اشراف زادهای که در خاندان پارک به دنیا اومده بود. خاندانی قدرتمند و ثروتمند که نفوذ خارق العادهای در چوسان و سایر کشور ها داشتن. خاندانی که همه، آلفای های اصیل و قدرتمندی بودن و در این خاندان، هیچوقت بچهی امگا یا بتایی به دنیا نیومده بود.البته تا زمان به دنیا اومدن پارک جیمین؛ امگای زیبا با رایحهی بهشتی، امگایی که آوازهی چهرهی زیباش رو، تموم چوسان شنیده بودن و در سراسر کشور محبوب بود. در قلب همه جای داشت بهجز خانوادش.
در مهمونیها، جوری با جیمین رفتار میکردن که انگار گل سرسبد خانواده است. در صورتی که در پشت پرده، او رو لکهی ننگ میدونستن.
البته جیمین همچین امگای مظلومی هم نبود. با اون بد رفتار میکردن؟ اون بدتر میکرد. هرچند سرکشی هاش مجازات های سنگینی هم داشت.
جیمین بارهای متعددی رو فرار کرد و هر بار به زور برگردونده و سخت مجازات شده بود. اما اون تونست مکان مخصوص خودش رو توی اون فرار ها پیدا کنه. جایی که میتونست همهمهی درونش رو کمی آروم کنه.
«فلش بک»
تنها زمانی که میتونست طعم محبت و رفتار درست رو بچشه، زمان حضورشون در جمع دیگر اشراف زاده ها بود.
دلش برای این لحظه تنگ میشد، کاش زمان در این لحظه متوقف میشد.
چه خیال پردازی احمقانه ای. زمان، توقف ناپذیر و غیر قابل برگشت بود.جانگتش رو روی سرش مرتب کرد. خوب بود که خانوادهاش مجبورش میکردند جانگت سر کنه. تورهای اون کلاه حالا به غیر از صورت زیباش، اشک های مرواریدیش رو که صورتش رو پوشونده بود هم، پنهان میکرد.
با قرار گرفتن دست برادر آلفاش رو شونهاش از افکارش خارج شد. برادرش همونطور که دستش رو روی شونهی جیمین گذاشته بود و اون رو به خودش چسبونده بود، رو به هایون، یکی از پسرهای آلفای وزیر اعظم گفت:
_هایون شی به زودی هیت برادر کوچولوم شروع میشه، باید هرچه سریعتر به خونه برگردیم.
با این حرف مکالمهای که دقایقی میشد شروع کردهبودن رو پایان.
_اوه البته، درک میکنم. خوشآمدید.
با محکم فشرده شدن شونهاش کمی سرش رو به نشونهی احترام برای هایون، همزمان با برادرش خم کرد.زمانی که وارد کجاوه شدن، نگاه های مهربون و لبخندهای گرم خانواداش از بین رفت، جوری که انگار هیچوقت وجود نداشت.
صدای پر نفرت و تحقیر آمیز برادرش به گوشش رسید:
_بهتره بازم بوی رایحهی گندت کل قصر رو برنداره، امگا.
امگارو با لحن خاصی بیان کرد، لحنی که منظورش فقط یادآوری جنسیت ثانویهی ضعیف و منفورش بود. یاد لفظ «برادر کوچولوم» افتاد، فقط در مهمانیها و جمع اشراف با لفظ «ارباب» «پسرم» «برادر کوچولو» و بقیهی کلمه های محترمانه یا محبت آمیز خطاب میشد. زمانی که به قصر بر میگشتن تمام اونها از بین میرفت و خانوادهاش نقاب آدم خوبه بودنشون رو در میآوردن.
YOU ARE READING
My peace
Fanfiction💜پایان یافته 💜 در تیره ترین زمان، در احمقانه ترین شکل... آشناییشون عجیب بود اما؛ اون دو منبع نوری برای زندگی هم شدن. رنگه نشاطی برای زندگی خاکستری و سرد شدهشون. پارک جیمین، امگای اشرافی به تنها مکانی که بهش آرامش میده پناه میبره. جایی که تا...