part 12

440 84 7
                                    

یک ماه از اتفاقات بزرگ قصر گذشته بود.
به نظر می‌رسید خاکسترهایِ آتشِ بزرگ اون شب، کل قصر رو نفرین کرده. نفرینی از جنس درد، غم و جدایی. قصری که روزی نورانی و رنگارنگ بود، حالا چیزی جز یک مکان بزرگِ سرد و خاکستری نبود.
دیگه خنده‌های خرگوشی‌ جونگ‌کوک نبود تا دل ندیمه هارو ببره. دیگه دو برادر نمی‌خندیدن تا با صدای خنده‌های شیرین و کودکانه‌شون، به اون قصر بزرگ و پر از مقررات روح ببخشند. 
دو برادر خیلی وقت بود که از هم فاصله گرفته بودن...

سعی داشت با تمرکز کردن روی دم و بازدم‌هاش، اضطرابش رو آروم کنه و به خودش جرعت ببخشه.
یک ماهِ گذشته، برادرش توی بدترین شرایط روحی و جسمی بود. به هنگام شب، آلفای کوچیک خواب خاطره‌ای واقعی رو می‌دید؛ خاطره‌ای که از هر کابوسی دردناک‌تر و عذاب‌آورتر بود.
مطمئنن اگه اون فرمانده‌ی مهربون و دلسوز نبود تا با صبوری از جونگ‌کوک پرستاری کنه، پسرک آلفا خیلی زود از پا درمی‌اومد.

دست‌هاش رو بهم گره زد، پشت درِ کلبه‌ای که تازگی‌ها خونه‌ی جدید برادرش شده بود؛ ایستاده بود. منتظر بود تا فرمانده از اتاقش خارج بشه و اون بتونه با سریع‌ترین سرعتی که می‌تونست به اتاق بدَوه و برادرش رو در آغوش بگیره. ازش عذرخواهی و خداحافظی کنه. می‌دونست پدر و مادرش درباره‌ی جداییش از جونگ‌کوک مصمم هستن و این تصمیم که سراسر بوی منفی نفرت می‌داد، فقط به ضرر برادرشه. با صدای فریاد بلندی که از توی اتاق به گوش رسید شوکه شد، اون صدای برادرش بود؟

به نظر می‌رسید فرمانده آلفا دوباره سعی در آروم کردن پسر داشت، اما صدای مردونه فرمانده رو به درستی نمی‌شنید. با داد جیغ مانند برادرش دوباره از جا پرید.
-انقدر این حرفا رو نزن! انقدر سعی نکن منو آروم کنی. حتی اگه جلوی پام زانو بزنن و به التماس بیوفتن هم هرگز نمی‌بخشمشون. ازشون متنفرم! نمی‌بخشمشون و فقط با خبر مرگشون خوشحال می‌شم! ولم کنننن.

صدای جیغ برادرش رو شنید، می‌تونست بفهمه فرمانده جونگ‌کوک رو بغل کرده تا کمی آرومش کنه. حتی با این فاصله هم می‌تونست رایحه‌ی آرامش بخشی که آلفای مسن از خودش آزاد کرده بود رو حس کنه.
-ا...ازم متنفری؟
زمزمه ی خفه و پر بغض‌ش رو از بین لب‌هاش آزاد کرد و لحظه‌ای بعد با اخم محوی و لحنی که کمی بوی حرص و لجبازی می‌داد گفت:
-بهتر! ازم متنفر باش، منم متنفرم. اگه از هم فاصله بگیریم نه تو آسیب می‌بینی نه من!
از سر لجبازیه کودکانه‌ای که از سر غمِ حرف برادرش شکل گرفته بود، تصمیم مخربی گرفت.
تصمیم گرفت اون هم از برادرش متنفر شه، این‌طوری جدایی برای هردوی اونها آسون‌تر می‌شد و جون جونگ‌کوک و قلب خودش در امان بودن...

جونگ‌سوک در اون لحظه دروغ بزرگی رو به خودش گفت «من از اون متنفرم! همون طور که اون از من متنفرِ». هرلحظه که برادرش رو آزار می‌داد و پس می‌زد، فقط این دروغ سمی رو با خودش تکرار می‌کرد.
ذهن مثل یک بچه‌ی کوچیکه، هرچی رو براش تکرار کنی؛ باور می‌کنه. و ذهن جونگ‌سوک این دروغ تلخ و سمی رو باور کرد.
بعد از گذشت چندسال، جونگ‌سوک حتی دلیل نفرتش رو هم فراموش کرده بود. اون، فقط می‌دونست که از برادرش متنفره. تنفری که فراموش کرده بود ریشه در عشق بی‌حد و اندازه‌ش به برادرش داره. ذره‌ای از جنس تنفر، برای محافظت از برادرش.

My peace Where stories live. Discover now