با لبخند بزرگ و زیبایی که از صورتش محو نمیشد درحال قدم زدن بود.
نمیتونست چهرهی زیبا و دوست داشتنی اون آلفا رو به فراموشی بسپاره. اون آلفای عوضی، حتی خودش رو درون خواب هاشم جا کرده بود!
آلفایی با جثهی بزرگ و قوی، ولی قلبی لطیف و مهربون. آلفایی که چشم های غمگین، ولی درخشانی داشت. پرجذبه، اما دلنشین بود.بدون اینکه متوجه بشه، با فکر اون آلفا لبخندش عمیق تر و پر رنگ تر شده بود.
***
مدت زمان طولانی ای بود که منتظر کنار درخت نشسته بود ولی خبری از اون آلفا نشده بود.
گرگش نگران بود و قلبش منتظر و بیقرار.
افکار منفی و غمناک یه لحظه هم رهاش نمیکردن.
یعنی آلفا مشتاق دیدنش نبود؟ درحالی که جیمین برای دوباره دیدن آلفا هیجان داشت و خواب به چشم هاش نمیاومد؟با گذشتن فکری از سرش بغض سنگینی راه گلوش رو سد کرد. بغضی که دلیلش براش ناشناخته بود.
+فراموشم کرده؟
با غصه لب زد که همون لحظه بوی قهوهی شیرین رو حس کرد.
انگار جون تازه ای گرفته بود! اشک هاش رو پاک کرد، بغضش کاملا از بین رفته بود و جاش رو به شادی وصف ناپذیری داده بود.
با بیقراری تو جاش تکون خورد و هانبوکش رو مرتب کرد. انگار قسمش رو فراموش کرده بود. اون قسم خورده بود از آلفا ها متنفر باشه اما، برای دیدن اون آلفا ذوق میکرد. شاید دلیلش تنهایی بی اندازهش بود. شاید غصهی مشترکی که توی چشم های پسر میدید. شایدم متفاوت بودن اون آلفا. هرچه که بود، با وجود دیدار جزئی شون، امگا جذبش شده بود.
عشق نبود، دوست داشتن هم نبود، فقط میدونست اون آلفا به دلش میشینه. و زمانی رو که کنارش سپری میکنه، از تمام دنیا جدا میشه. به دنیای جدیدی پا میزاره که رنگ و بوی متفاوتی داره. خاکستری نیست، بوی غم و تنهاییش حالت رو بد نمیکنه. بجاش رنگش آبیه، زلال و کمرنگ، بوی طراوت میده!با دیدن آلفا که با لبخند بزرگی به سمتش میاومد از افکارش خارج شد. حس میکرد زیادی عجله میکنه. اون آلفا رو به خوبی نمیشناخت.
جیمین با دیدن لبخند کوک ناخودآگاه لبخندی رو لب هاش نشست، توجه جیمین به حالت دست های جونگکوک جلب شد.
انگار چیزی رو درون آغوشش گرفته بود، اما کاملا درون دست های قوی و بزرگ جونگکوک پنهان شده بود و جیمین دیدی به اون نداشت.اخم محوی کرد، اون اصلا آدم حسودی نبود و به ندرت میشد تا این حس بهش دست بده.
ولی حالا بشدت به اون «چیز» که حتی از جاندار بودنش هم بی اطلاع بود حسودی میکرد.اون آغوش امن و دستای قوی آلفا رو برای خودش میخواست!
با نوازش شدن شونهش به خودش اومد
- چه چیزی ذهن سرور من رو آشفته کرده؟جیمین پوزخندی به افکار مسخرش زد و پایانشون داد،
اون حتی اسم و سن اون آلفا رو هم نمیدونست! اون حس مالکیت عجیب و اغراق آمیز چی بود؟
YOU ARE READING
My peace
Fanfiction💜پایان یافته 💜 در تیره ترین زمان، در احمقانه ترین شکل... آشناییشون عجیب بود اما؛ اون دو منبع نوری برای زندگی هم شدن. رنگه نشاطی برای زندگی خاکستری و سرد شدهشون. پارک جیمین، امگای اشرافی به تنها مکانی که بهش آرامش میده پناه میبره. جایی که تا...