پسر بچه با وسواس خاصی گل های کاملیا رو از باغچهی قصر میچید. بخاطر سرما و برف، انگشت هاش قرمز شده بود و کمی سوزش داشت. اما اون باید هرطور شده بود بهترین گل هارو برای برادرش میبرد.
شاید برادرش میگفت که از مادرش متنفر شده، اما پسر بزرگ تر به خوبی از دلتنگی پسر کوچک تر آگاه بود و همون طور که از دلتنگیِ مخفی شدهی پسر آگاه بود، میدونست برادر کوچک ترش از رفتار ندیمه ها و مخصوصا پدرشون چقدر رنجیده.
نمیدونست چرا انقدر ناگهانی برادر محبوبش انقدر منفور شده و همه سعی در آزارش داشتن، اما اون برادرش رو دوست داشت و طاقت دیدن ناراحتیش رو نداشت. پس تصمیم گرفته بود به باغ قصر بیاد و بهترین گل هارو براش بچینه.
برادر کوچک ترش عاشق طبیعت بود و پسرِ آلفا برای خوشحال کردنش هیجان داشت.
گل های عزیزش رو که برای برادرش چیده بود، به سینهاش چسبوند و لبخند ذوق زده ای زد. درحالی که با خوشحالی کودکانهای رد پاهاش رو روی برف ها به جا میذاشت، سمت اقامتگاهی که برادرش سه روز بود توسط پدرشون در اونجا زندانی شده بود، حرکت کرد.
میخواست وارد اتاق برادرش بشه که صدا شدنش توسط زنی متوقفش کرد._سرورم؟!
جونگسوک به آرومی سمت زن برگشت، زنِ مسنِ بتا لباس ندیمه هارو به تن داشت و قیافهاش برای پسر آشنا بود. زن لبخندی به آلفای کوچک رو به روش زد.
_مادرتون میخوان که به ملاقاتشون برید سرورم.
جونگسوک یک قدم به عقب برداشت و از زن فاصله گرفت. نمیدونست چرا، اما از زن حس منفی زیادی دریافت میکرد. نگاهی به گل های توی دستش انداخت، باید هرچه سریع تر گل هارو به برادرش میداد تا خوشحالش کنه. وقتی برای از دست دادن نداشت. پسر اخم بامزهای کرد.
_الان کار دارم، بهشون بگو بعدا به دیدنشون میرم.
ندیمه لبخندی زد._مادرتون از تاخیر خوششون نمیاد، میخواید مادرتون رو عصبانی کنید سرورم؟
ساقهی گل هایی که در دستهای کوچکش قرار داشت رو محکم فشرد، از مادرش بشدت میترسید. آلفای کوچک با بغض لب باز کرد.
_پ...پس برادرم چی؟
ندیمه نگاهی به گل های توی دست پسر انداخت.
_این گلها برای برادرتونه؟ میخواید این گل هارو به ایشون بدید؟ میخواید من گل هارو به دست برادرتون برسونم و شما به دیدن مادرتون برید؟
چهرهی غم زدهی پسر ناگهان رنگ شادی گرفت و با ذوق رو به ندیمه گفت.
_واقعا این کار رو میکنید؟
_شما شاهزاده هستید، من وظیفه دارم تا دستورات و احتیاجات شما رو انجام بدم.
جونگسوک آروم خندید و درستهای زمزمه کرد. پسر گل هارو به ندیمه داد و دوان دوان به سمت اقامتگاه مادرش رفت. با رفتن شاهزاده، لبخند مهربون ندیمه از بین رفت و با حالت چندش به گل های زیبا نگاه کرد. زن گل هارو با خشم پرپر کرد و بیرون انداخت. بعد از چشم غره رفتن به اتاق شاهزادهی کوچیک، اونجا رو ترک کرد.
YOU ARE READING
My peace
Fanfiction💜پایان یافته 💜 در تیره ترین زمان، در احمقانه ترین شکل... آشناییشون عجیب بود اما؛ اون دو منبع نوری برای زندگی هم شدن. رنگه نشاطی برای زندگی خاکستری و سرد شدهشون. پارک جیمین، امگای اشرافی به تنها مکانی که بهش آرامش میده پناه میبره. جایی که تا...