Felix
رفتیم تو گفتم
_سلام شماها اینجا چیکار میکنید
جونگین هنوزم داشت گریه میکرد که هان با عجله اومد سمتش گفت
=چی شده جونگ
ایندفعه با صدای بلندی گریه کرد و گفت
÷هیونگگگگگگگ
با نگرانی بغلش کرد گفت
=چیشده عشق هیونگ
÷فیلیکس هیونگ حالش خوب نیس
با نگرانی از جونگ جدا شد اومد پیشم گفت
=چیشده فیلیکس صبح چرا نبودید
_هیچی هان جونگ داره شلوغش میکنه
جونگ گفت
÷هیونگ ما صبح رفتیم بیمارستان
=خب
÷دیشب لیکس هیونگ تو خونه ی هیونجین رفته سرویس خون بالا آورده
=چییییییی
÷امروز رفتیم بیمارستان که فهمیدیم هاناهاکی داره
ایندفعه جونگکوک با نگرانی گفت
*این امکان نداره
جونگ روی زمین نشست و گریه کرد جیمین و جین اومدن پیشش بلندش کردن روی مبل نشوندنش
سونگ گفت
/هاناهاکی چیه
نامجون گفت
&من یه چیزایی میدونم دربارش فک کنم بر اثر عشق یه طرفس
جونگ گفت
÷درسته و فیلیکس هم نمیخواد عمل کنه
سونگ گفت
/درست توضیح بدید ببینم چیشده
توضیح دادم که همشون با بهت بهم نگاه میکردن که جونگ گفت
÷نمیخواد عمل کنه
هان با کلافگی گفت
=یعنی چی فیلیکس تو همین الان میری عمل میکنی تا بیشتر ریت درگیر نشده
_هان توهم اگه جای من بودی این راه رو انتخاب میکردی
=درسته اما
_اما نداره هان وقتی پای عشق میاد وسط حتی حاضر میشی جونتو بدی
نزاشتم ادامه بده گفتم
_بسه دیگه بچه ها پاشید بریم صبحونه بخوریم
/ما خوردیم شما برید بخورید
_باشه جونگ بیا بریم ولی چانو چانگبین و لینو کجان
تهیونگ گفت
€رفتن شرکت
_اهان
صبحانه خوردیم
غافل ازینکه یکی تمام مدت پشت در گوش وایستاده بود
گفتم
_شماها چرا اومدید
تهیونگ گفت
^میخواستیم بزاریم هیونجین و جنی راحت باشن اومدیم خونه ی شما
که سونگمین گفت
/فیلیکس تو باید یه مدت بری چین
_چرا
/تا حالت بدتر نشه
_باشه تاکی باید اونجا بمونم
/تا زمانی که دیگه اونارو نبینی
پوزخندی زدم و گفتم
_باشه اما این امکان نداره اونا رو نبینم
/برات برای فردا بلیط میگیرم
_نه سونگ من باید عروسیش باشم
یونگی گفت
^چرا لجبازی میکنی فیلیکس
_نمیتونم یونگی باید باشم
ایندفعه جونگکوک گفت
*اینطوری حالت بدتر میشه
_مهم نیس باید باشم
ناچارا قبول کردن
نشسته بودیم که زنگ در خونه زده شد گفتم
_من هستم
رفتم درو باز کردم دیدم جنی و هیونجین اومدن نمیدونم چرا ولی حس میکردم جنی با یه نگاه شیطانی نگام میکنه ولی ماسک فرشته هارو داره
بیخیال افکارم شدم و گفتم
_بیایید داخل
اومدن داخل نشستن رفتم قهوه آوردم براشون خوردن که هیونجین گفت
+بچه ها ما میخواییم فردا ازدواج کنیم مثله اینکه بابای جنی و بابای من از قبل کار های عروسی کرده البته فقط تالار گرفته یه چندتا کار دیگم کرده ما فقط باید لباس بخریم و فردا بریم آرایشگاه
همه با نگرانی به من نگاه کردن که لبخند زوری ای زدم و سعی کردم که برق اشک تو چشمام معلوم نشه که همینطورم شد گفتم
_مبارکه
هیونجین با یه لبخند گفت
+ممنون
ولی میدونستم اونم ازم متنفره چون هنوز از قضیه ی کلاب ناراحته و فکر میکنه که من بهش دارو دادم تا باهاش رابطه داشته باشم
که بقیه ی بچه ها با صورت بی حس بهش تبریک گفتن و هیونجین گفت
+خب دیگه بچه ها ما میخواییم بریم لباس بگیریم بعدا میبینمتون
رفتن بیرون از خونه که حس کردم الان میوفتم ولی با کمک دیوار ایستادم و بزور رفتم نشستم روی صندلی که بچه ها با نگرانی اومدن پیشم گفتن
=حالت خوبه فیلیکس
_اوهوم
یدفعه شروع کردم به سرفه کردن که حس کردم الان بالا میارم پاشدم برم دستشویی که نرسیدم توی خونه خون بالا آوردم ولی ایندفعه گلبرگ هم بالا آوردم
بچه ها با نگرانی و وحشت اومدن سمتم نامجون گفت
*حالت خوبه فیلیکس
سرمو تکون دادم با کمک تهیونگ و نامجون و یونگی رفتم سمت سرویس صورتم رو شستم اما بغضی داشتم که هر لحظه ممکن بود خفم کنه بزور بغضم رو قورت دادم رفتم بیرون که دیدم جیمین و جونگکوک و جونگ و سونگ دارن گریه میکنن بقیه هم با چشمای اشکی بهم نگاه میکنن لبخند بیحالی زدم گفتم
_چرا گریه میکنید
رفتم سمتشون تک تک بغلشون کردم گفتم
_نگران نباشید حال من خوبه
ولی هیچ فایده ای نداشت درحالی که خودم اشک تو چشمام جمع شده بود صدام از بغض دورگه شده بود سعی کردم آرومشون کنم گفتم
_بچه ها گریه نکنید حاله منم بدتر میشه
اینو که گفتم گریشون شدت گرفت که منم برگشتم سمت دیوار به اشکام اجازه دادم ببارن که تو آغوشی فرو رفتم برگشتم دیدم هانه گفت
=پسره ی احمق چرا داری گریه میکنی
سریع اشکام رو پاک کردم گفتم
_ من که گریه نمیکنم
لبخند زد گفت
=آفرین هیچ وقت گریه نکن باشه لیکس این دنیا خیلی بیرحمه مجبوریم باهاش دست و پنجه نرم کنیم
_درسته هان
که بقیه هم اومدن بغلم کردن گفتم
_خب حالا بیایید بریم لباس بگیریم
جونگین با چشمای اشکی ازمون جدا شد گفت
÷هیونگ مطمئنی نمیخوای عمل کنی
با اطمینان سری تکون دادم که لبخند غمگینی زد گفت
÷فیلیکس هر تصمیمی که بگیری ما پشتتیم
هان گفت
=درسته فیلیکس هر چی که بشه ما پشتتیم
لبخندی زدم گفتم
_مرسی که هستید
شوگا گفت
^ماهم هستیما حواست باشه
خندیدم گفتم
_معلومه که حواسم هست
با نامطمئنی گفتم
_چرا شماها از جنی بدتون میاد
که جیمین گفت
*چون اون یه شیطان که این قیافه ی شیطانی رو پشت نقاب فرشته قایم کرده
گفتم
_پس میگم چرا منم وقتی دیدمش حس کردم این یه قیافه ی شیطانی داره ولی پشت نقاب فرشته گونش قایم کرده
تهیونگ پوزخند زد گفت
×درسته
گفتم
_ولش کنید بیایید بریم لباس بگیریم چون من لباس ندارم
/باشه بریم منم ندارم
من رفتم بالا تا حاضر بشم ولی حالم اصن خوب نبود نمیدونم چرا ولی هنوز امید داشتم که هیونجین من و انتخاب کنه ولی بعدش پوزخند زدم گفتم
_ازین کارات دست بردار فیلیکس اون عاشقه جنیه اون حتی ازت متنفره
بیخیال افکار دردناکم شدم لباسامو عوض کردم رفتم دیدم بچه ها هم حاضرن ولی ویکوک و یونمین و نامجین رفتن خونه ی هیونجین تا لباساشون رو عوض کنن باهم بریم
چند دقیقه بعد همه حاضر شدیم رفتیم سوار ماشین شدیم رفتیم یه مرکز خرید خیلی باحال و خفن و بزرگ کلی خرید کردیم
من یه کت شلوار سفید با مروارید هایی که از روی سرشونه تا قفسه سینم داشت خریدم با چندتا لباس خفن دیگه که برای اینکه میخوام برم چین لباس داشته باشم بقیه ی بچه هام کت شلوار گرفتن داشتیم میچرخیدیم که لینو و چان و چانگبین هم بهمون اضافه شدن اینام بعد از اون روز که رفتیم کلاب دیگه سونگ و جونگ و هان با چان و چانگبین و لینو حرف نزدن ولی از نگاهشون معلوم بود اینا همدیگه رو دوست دارن ولی بروزش نمیدادن
اونام کت شلوار گرفتن و رفتیم به سمت خونه
رسیدیم من رفتم بالا تو اتاق خودم به کت شلوارم نگاه کردم گفتم
_کاش میشد این رو تو روز عروسیه خودمون میپوشیدم
با چشمای اشکی به کت شلوار نگاه کردم که اشکام اینبار پایین ریختن اشکام رو پاک کردم و روی تخت دراز کشیدم تو افکارم غرق بودم که خوابم بردسلامم.
چطورید.
خخخخخ جاهای خوبش داره میرسه.😂😈
YOU ARE READING
cruel love
Randomcruel love عشق بیرحم خلاصه:چهار تا پسر هات پولدار خونشون رو عوض میکنن چی میشه اونجا همسایه ی چهار تا پسر کیوت بشن و اون ها عاشق هم بشن ولی یکی ازون پسر هات ها استریت باشه چی میشه اون پسر کیوت یه بیماری بگیره و این بیماری هم بر اثر عشق باشه کاپل:ه...