part 22

76 4 4
                                    

با آهنگ sia_rihanna گوش کنید

Felix

رفت داخل بعد از چند دقیقه اومد گفت
>برو داخل
رفتم تو یه عمارت بزرگ بود رفتم سمت ورودی یه نفس عمیق کشیدم و رفتم داخل هیچکس نبود با اقتدار و محکم قدم برداشتم و رفتم روی مبل مجلل نشستم و بعد از چند دقیقه اومد گفت
٪اوه فیلیکس تو اینجا چیکار میکنی
_اومدم انتقام بگیرم
٪تو؟اصلا انتقام چی؟
با تمسخر گفتم
_تو نمیدونی یعنی
٪نه
_خب پس بزار من تعریف کنم
یکی بود یکی نبود یه پسر بچه بود که با پدر و مادرش زندگی میکرد یه روز پدرش رو بردن به یه مکان متروکه و اونجا پدرش رو کلی شکنجه کردن پسر میره که پدرش رو نجات بده اما نمیتونه اون پسرم میگیرن به اون پسر تجاوز میکنن و کلی شکنجه های دردناک تا اینکه پدر پسر میمیره قصه اینجا تموم میشه البته فک کنم تو بهتر از من میدونی این داستان رو و برای همین خلاصه گفتم
٪خب
_اون پسر من بودم اونم پدرم بود  امروز اومدم اینجا تا دلیلش رو بدونم آروم گوشیم رو در آوردم و به بوگوم پیام دادم که سیستم موبایلش رو حک کنن و
٪امادگیش رو داری میترسم سکته کنی
_مرتیکه پیر تو نگران خودت باش
٪باشه پس من بهت هشدار دادم
ضبت صوت گوشیم رو اروم روشن کردم و گذاشتن روی مبل طوری که متوجه نشه
٪مادرت خیلی زنه خوبی بود من عاشقش بودم پدرت هم همینطور ما عاشق مادرت بودیم طوری که بخاطرش جون میدادیم مادرت دختر عموی من بود برای پدرت هم دختر رفیقه بابابزرگت بود هم من پولدار بودم هم پدره تو مادرت به من علاقه داشت من رو خیلی دوست داشت منم همینطور اما پدرت خودخواه بود و بزور با مادرت ازدواج کرد مادرت هیچ علاقه ای به پدرت نداشت ولی بابات عاشقش بود بابات با مادرت ازدواج کرد بعد ازین که تو بدنیا اومدی وقتی ۱۵ سالت شد بابات سرطان گرفت مامانت هم تو این سالها عاشق پدرت نشد من که عاشقه مادرت بودم خیلی صبر کردم که هم از تو و هم از پدرت انتقام بگیرم مامانت اصلا تورو دوست نداشت مامانت خیلی نامحسوس با من در ارتباط بود و اون هم تو اون انتقام شریک بود و بعد از مرگ پدرت من با مامانت ازدواج کردم طوری که تو نفهمی و زنه خودم رو طلاقش دادم مادرت میخواست بزور اموال پدرت رو ماله خودش کنه اما نتونست بعد ازین که مادرت تورو حامله شد و بدنیا آورد افسردگی بعد از زایمان گرفت حالش خوب نبود برای همین پدرت براش هر کاری میکرد تا حالش خوب بشه که یه روز به یه مهمونی دعوت شدیم وقتی فهمید منم هستم به اون مهمونی اومد اما پدرت نیومد من و مادرت مست کرده بودیم و رفتیم تویه اتاق باهم رابطه داشتیم و اونموقع هم از من حامله شد اما به دروغ گفت که از پدره تو بود وقتی هم که زایمان کرد به دروغ گفتیم که دیر شد و بچه رو از دست دادیم بعد ازون که پدرت گفتیم بچه رو از دست دادیم حاله پدرت خیلی بد شد اما سرپا موند که منم تصمیم گرفتم هم از تو و هم از پدرت انتقام وحشتناکی بگیرم پدرت رو به ترسناک ترین شکل شنجه کردم و اونموقع که سرطان هم داشت مطمئن بودم با اون حجم از شکنجه دیگه زنده نمیمونه اما تو اومدی گفتم بهترین فرصته که حالا از تو انتقام بگیرم که شکنجت کردم و جلوی پدرت گفتم بهت تجاوز کنن اما پلیسا رسیدن و من فرار کردم و گفتم به زیر اون آمبولانسی که پدرت بود بمب پرتاب کنن و اونجا پدرت کشته شد میخواستم تورم بکشم اما نتونستم چون تو دیگه نیازی نبود تو این دنیا باشی چون من بعد از مرگ پدرت هم دخترم رو داشتم و هم همسرمم رو.
بعد از چیزایی که شنیدم حالم افتضاح بود طوری که چشمام شد کاسه ی خون و انقدر دستام رو مشت کرده بودم که کف دستم زخم شده بود
_تو به اون جنده میگی زنه خوبی بود اون فقط یه هرزه ی همه جایی بود که به همه میداد
تا اومد جوابم رو بده یه زن با موهای بلوند و لباس قرمز لختی و با آرایش جیغ اومد پایین با بهت داشتم نگاهش میکردم
_اوما
با پوزخند گفت
/به من نگو اوما
حالم بد بود حالم افتضاح بود اما نمیتونستم جا بزنم نه الان که تا اینجا اومده بودم
_فقط بگو چرا
/جوابش واضح نیست؟ چون عاشق پدرت نبودم
_هرزه ی عوضی فقط بدون که الان نوبت منه که انتقام بگیرم
بعدش در با حالت وحشیانه باز شد و اون غوله با ترس گفت
▪ارباب حمله کردن
با ترس بهم نگاه کردن گفتم
_البته تا میتونید فقط فرار کنید چون وقتی گیر بیوفتید دیگه زنده نمیمونید
هوانگ فریاد زد
٪به اون احمقایی که موندن بگو از دره پشتی ماشین رو برام بیارن زودباششششششش
سریع رفت بیرون و هوانگ و اون زن هم به یه اتاق رفتن که فک کنم به در پشتی راه داره
روی صندلی نشستم و که همه ی بچه ها اومدن داخل حتی یونگ با تعجب بلند شدم گفتم
_یونگ تو اینجا چیکار میکنی
^هیونگگگ
دویید بغلم بغلش کردم و به ییبو گفتم یونگ چرا اینجاس
₩بچه از گریه ی زیاد داشت میمرد کای و کریس گفتن و ماهم مجبور شدیم بیاریمش
با اخم به یونگ نگاه کردم گفتم
_یعنی چی یونگ
^هیونگ ببخشید
با صدای بلند گفتم
_یعنی چیی
^هیونگ خب من نمیخوام بری
با همون صدای بلند گفتم
_این دلیل منطقی نیستت
&فیلیکس آروم باش
_هیونگ دخالت نکن
^هیونگ تو که میدونی من تو این دوسال چقدر بهت وابسته شدم نمیخوام تورو هم از دست بدم تو که بهتر میدونی
آروم تر گفتم
_ببخشید یونگ اما مجبورم ببین من یه بیماری دارم که میکشتم اما درسته تو من رو نمی بینی ولی من همیشه تو رو تو هر موقعیت میبینم حتی تو دستشویی رفتنه خوبه
با خنده گفت
^یااا هیونگ نمیخوام
با خنده بغلش کردم و گفتم
_باشه کیوتچه اما اونجا از پیش هیونگا اصلا تکون نمیخوری فهمیدی
^فهمیدم هیونگ
به بچه ها نگاه کردم و به ییبو گفتم
_خب هیونگ موبایلش هک کردی
€آره
_کجاست
₩یه جای کوهستانیه
_اوکی بریم
سوار موتورم شدم و به اون لوکیشن رفتیم راه دوری نبود زود رسیدیم افرادش رو میتونستم ببینم که دور یه کلبه حلقه زده بودن رفتم جلو و وایستادم و به افراد هیونگ علامت دادم که برن بگیرنشون و از کلبه بیارنشون بیرون بچه ها هم پیاده شدن از ماشیناشون فقط هیونجین و جنی نبودن که مطمئنم اونا هم الان میان افرادش رو گرفتن
با کلی جیغ و داد هوانگ و اون زن رو هم آوردن بیرون اون زنه گفت
/پسره ی هرزه چرا ولمون نمیکنی
قهقه ب ترسناکی زدم گفتم
_یکم بازی کنم باهاتون میتونید برید
اسلحم رو درآوردم و رفتم نزدیک هوانگ و بالحن فوق ترسناکی گفتم
_زبونت رو بیار بیرون
از دیدن لرزیدن بدنش لذت میبرم
آروم آورد بیرون و محکم بین انگشتام گرفتم
_اوممم......بنظرت اگه سِر بشه بازم درد داره؟
با ترس نگام کرد با فریاد گفتم
_جواب بدههه
آروم سرش رو به معنی نه تکون داد
زبون رو ول کردم و رفتم سمت یونگ زانو زدم و گفتم
_کیوتچه ی هیونگ اگه صدای شلیک شنیدی نترس باشه پسره قویه من
^باشه هیونگ
_هیونگ چشمای یونگ رو بگیر
برگشتم سمته هوانگ و دوباره گفتم
_زبونت رو بیار بیرون
بدون اینکه بهش فرصت بدم به زبونش شلیک کردم که از درد فریاد زد و همزمان صدای جیغ اون زن بلند شد برگشتم سمته افراد گفتم
_کسی چاقو داره
که یکی از محافظا اومد جلو و بهم داد برگشتم سمتش و گفتم
_ دوست دارم چشمات رو دربیارم، انجام بدم؟
با ترس سرش رو به معنی نه تکون داد و با فریاد گفتم
_من به خواسته ی تو اهمیت نمیدم حرومزاده ی مادر به خطا
سریع دوتا چشمش رو هم در آوردم که فریاد بلندی زد طوری که گلوش پاره شد برگشتم سمته اون زن گفتم
_چیکارت کنم
با ترس گفت
/من رو ببخش
با تمسخر گفتم
_ببخشمت
/لطفا پسرم
با لحن ترسناکی گفتم
_به من نگو پسرم هرزه ی همه جایی دستش رو گرفتم و گفتم
_از انگشتات شروع میکنم بدون مهلت دادن بهش انگشت اشارش رو بریدم بعدش انگشته شصتش رو
جیغای گوش خراشی میزد که همون لحظه یه ماشین به وحشیانه طور وایستاد و جنی و هیونجین پیاده شدن هر دو شون با خشم داشتن میومدن جلو که بچه ها گرفتشون جنی داد زد
$پسره ی هرزه خودم میکشمتتتتت
هیونجین فریاد زد
+حرومزاده داری چه گوهی میخوری
وقتی هیونجین این رو بهم گفت یدفعه چشمام تاریک شد و بچه ها متوجه تغییر حالم شدن چشام یخ زد
شوگا و نامجون گفتن
■خفه شو هیونجین
جونگین اومد سمتم گفت
÷هیونگ حالت خوبه
_خوبم روباه کوچولو
یدفعه سونگ با عصبانیت یه مشت به هیونجین زد سریع رفتم سمته سونگ و گرفتمش تو گوشش گفتم
_اروم باش پاپی آروم باش پاپی کوچولو الان درستش میکنم
گوشیم رو از جیبم در آوردم و صدای ضبت شده رو گذاشتم.
ویس تموم شد همه تو شک بودن به غیر از جنی همه به من نگاه میکردن اما من نگاه خالی از هر حسم رو به هوانگ و اون زنه داده بودم و گفتم
_هرزه ی همه جایی فک میکنی من نمیدونم دخترت کیه دخترت بدتر از خودته
نگاهم رو به جنی دادم رفتم نزدیکش و سیلی محکمی بهش زدم و افتاد زمین  خم شدم و چونش رو گرفتم و داد زدم
_هوانگ این سونگ و هوانگ لورا امروز قراره به دخترتون به حاصل عشق بازیتون تجاوز بشه چه حسی دارید
که یدفعه هوانگ و اون زنه زانو زدن و زنه شروع به التماس کرد با نگاه غمگین نگاهشون میکردم و رفتم سمته اون زنه و زانو زدم با صدای فوق غمگینی گفتم
_اون روزی که من و پدر شکنجه شدیم اینطوری التماس کردی که شکنجمون نکنه یا وقتی به من ۷ بار تجاوز شد اونم جلوی پدرم چی؟ اوه یادم رفت که تو خودت دستور داده بودی
اشکام شروع کرد به ریختن و اون زن با بیحسی نگاهم کرد
/چرا باید شما برام ارزشی میداشتید؟
با فریاد گفتم
_ پس شما هم برام ارزشی ندارید
بلند شدم و به افراد دستور دادم به جنی تجاوز کنن رفتم سمته یونگ و گفتم _عشقه هیونگ خوبی
^خوبم هیونگ
هیونجین داد زد
+نکن فیلیکس التماست میکنم اینکار رو نکن زانو زد
رفتم سمتش و با اشک پرسیدم
_انقدر دوسش داری
+آره فیلیکس لطفا نکن
با بغض و اشک گفتم
+هیونجین کاش هیچوقت نمیدیدمت
با حاله بد برگشتم سمته افراد گفتم
_دست نگه دارید برید سمته اون زنه و کارتون رو انجام بدید
رفتم پیش بچه ها گفتم
_بچه ها مرسی که کمکم کردید اگه شماها نبودید من نمیتونستم انتقام بگیرم هیونگ ییبو میشه حواسه یونگ رو پرت کنی
₩حتما جوجه رنگی
لبخندی زدم و با بغض گفتم
_ازین خوشحالم که شماها رو ملاقات کردم تو هر شرایطی پشتم بودید کمکم کردید. تو اتاقم یه نامه گذاشتم لطفا حتما بخونیدش همتون.
من معذرت میخوام که خودخواه شدم اوایل ناامید بودم اما وقتی رفتم چین یونگ رو پیدا کردم زندگیم خوب شد تو این دوسال من به یونگ کره ای یاد دادم تو اون دوسال یونگ شد همه ی زندگیم.
وقتیم به خودم اومدم که عمل کنم دیر شده بود دکترا می گفتن میشه ولی یه ریسک بود برام برای همین نتونستم معذرت میخوام.
هممون داشتیم گریه میکردیم حتی هیونجین
_هیونجین اون نامه برای توهم هست بخونش
برگشتم دیدم زنه داره جیغ و فریاد میکنه و گریه میکنه گفتم
_بسه تمومش کنید بسشه
_یونگ کیوتچه ی هیونگ میدونی که عاشقتم خب پس ناراحت نباش
^چشم هیونگ جوجه
با اشک نگاهش کردم که یدفعه جنی داد زد
/فیلیکس امروز میخوام داغ پسرتو بزارم رو دلت
با وحشت برگشتم سمتش و گفتم
_نکن جنی
با پوزخند داد زد
/به همین خیال باش
با وحشت نگاهش میکردم که یدفه همه چی تموم شد.



سلاممممم
چطوریددد
خوشتون اومد خون گریه کنید.
فش ازاده بجز رایتر.

ووت¿
کامنت¿




cruel loveWhere stories live. Discover now