شروع جدید

128 41 36
                                    

بخش دوم: شروع جدید

قراره یه شروع جدید با من داشته باشی؛ پس خوب خودت رو آماده کن.

*********************

توی ماشین بین دو سرباز نشسته بود. حتی حوصله نگاه کردن به اطرافش رو نداشت. سردش بود و لباسی که داشت، مناسب این فضا نبود. چندین بار سرفه کرد. چشم‌هاشو بست و به صندلی تکیه داد. 

نمی‌دونست چه سرنوشتی در انتظارشه؛ اما می‌ترسید. تا حالا انقدر ترس رو احساس نکرده بود؛ اما حالا حتی انگشت‌های پاش هم ترسیده بود. 

با حس چیزی روی پاهاش چشم‌هاشو باز کرد. کاپشن نظامی بود. صدای فرمانده توی گوشش پیچید:

اولین اصل برای اومدن به پادگان نظامی مراقبت از خودته. وقتی میدونی سرما برات خوب نیست، تلاش کن از بین ببریش.

ییبو بدون اینکه حرف بزنه، کاپشن رو برداشت و پوشید. براش بزرگ بود؛ اما می‌تونست گرمش کنه. دوباره صدای فرمانده رو شنید:

یه چیزی رو یادت رفت بگی.

ییبو به چشم‌های شیائو جان خیره شد و گفت:

ممنونم فرمانده شیائو جان.

فرمانده چیزی نگفت و نگاهش رو به بیرون دوخت. تا حالا کسی اینطوری و نترس باهاش صحبت نکرده بود. حتی سربازهای زیر دستش وقتی برای یک کار ساده وارد اتاقش می‌شدند، می‌لرزیدند؛ اما انگار این پسر اینطوری نبود. 

نمی‌دونست پسر رو چرا داره با خودش میاره؛ اما از یک چیزی مطمئن بود: پسر شبیه هیچ کدوم از اهالی لویانگ نبود؛ برای همین موندنش اونجا یک اشتباه بود. 

می‌تونست بال‌های بزرگ ییبو رو ببینه و اگر پسر اونجا میموند، این بال‌ها از بین می‌رفتند. 

*********************

وقتی ماشین ایستاد، قلبش لرزید. نمی‌دونست چرا یک احساس عجیبی وارد قلبش شد. همیشه از پا گذاشتن به یک محیط جدید هراس داشت. درست مثل الان. با این حال سعی کرد به خودش مسلط باشه. نفس عمیقی کشید و از ماشین پیاده شد. صدای پرتحکم جان توی گوشش پیچید: 

دنبالم بیا! 

ییبو بدون اینکه حرفی بزنه، پشت سر جان راه افتاد. فرمانده قدم‌های بلند برمیداشت و برای ییبو سخت بود پا به پاش حرکت کنه؛ طوری که جان متوجه این موضوع شد و ایستاد. برگشت و به پسر نگاه کرد: 

اینجا دیگه خونه پدرت نیست که بخوای با ناز و ادا راه بیای. سریع باش. 

ییبو هیچ چیزی نگفت و پشت سر مرد راه افتاد. اون حتی از ورزش‌های سنگین مدرسش هم معاف بود، با این حال چیزی به زبون نیاورد. نباید خودش رو ضعیف و بی‌دست و پا نشون میداد. 

نمی‌دونست فرمانده اون رو داره کجا میبره، فقط می‌دونست فعلاً باید به خاطر پدرش ازش اطاعت کنه. 

𝑌𝑜𝑢 𝐴𝑟𝑒 𝑀𝑖𝑛𝑒Where stories live. Discover now