بهترین فرمانده

93 29 17
                                    

پارت چهارم: بهترین فرمانده

اگه میخوای بهترین سرباز باشی، باید بهترین فرمانده رو داشته باشه. من بهترین فرمانده‌ت میشم.

************************

خیلی گرسنه‌ش بود؛ اما احساس میکرد به اندازه کافی توان نداره تا خودش رو به سلف سربازها برسونه. همونجا روی برف‌ها نشست. قلبش تند تند میزد. همه این‌ها به خاطر فشاری بود که بهش وارد شده بود. خیلی بغض داشت و نتونسته بود گریه کنه. با شنیدن صدایی سرش رو بالا گرفت. تا حالا ندیده بودتش؛ اما پسر هم‌سن خودش بود. چیزی نگفت و فقط منتظر موند:

با فرمانده شیائو جان درگیر شدی؟ 

ییبو سری تکون داد؛ اما پسر از کجا فهمیده بود؟ فرد غریبه ادامه داد: 

همه می‌دونند تو غرامت لویانگی و پدرت خیانت کرده. تمام افرادی که اینجان، به شدت وطن‌دوست هستند. بهشون حق بده باهات رفتار خوبی نداشته باشن. 

ییبو بدون اینکه به پسر نگاه کنه، گفت:

هرچند پدرم اشتباه کرده؛ اما در نظرم اون یک قهرمان... 

هنوز حرف ییبو تموم نشده بود که دست پسر روی دهانش نشست: 

مگه دیوونه شدی؟ خیانت و قهرمانی؟ دلیلش هرچی بوده باشه، هیچ توجیحی نداره. دیگه همچین چیزی رو به زبون نیار. 

ییبو هیچی نگفت. همه اینجا عجیب بودند؛ ولی شاید خودش عجیب بود که بقیه رو اینطوری می‌دید. پسر بهش نزدیک‌تر شد و گفت: 

من تورو مقصر نمی‌بینم؛ توهم فرمانده شیائو جان رو مقصر ندون. اون تا حالا احساس نداشته و شاید ندونه چطور باید رفتار کنه؛ اما آدم بدی نیست. 

بعد از تموم شدن حرف‌هاش، دستش رو به سمت پسر دراز کرد و گفت: 

من سونگیون هستم. سرباز کره‌ای و چینی! 

ییبو به دست سونگیون نگاه کرد و بعد از چند لحظه مکث دستش رو گرفت و گفت: 

من هم... 

اما دیگه نتونست چیزی بگه. چشم‌هاش تار می‌دید و سونگیون متوجه حال بد پسر روبه‌روش شده بود. قصد داشت چیزی بگه؛ اما پسر توی آغوشش افتاد و نگرانی تمام وجودش رو پر کرد. 

************************

روی صندلی‌های درمانگاه نشسته بود. با دیدن فرمانده شیائو جان ایستاد و ادای احترام کرد. جان با صلابت گفت: 

چه اتفاقی افتاده؟ 

سونگیون به چشم‌های شیائو جان خیره موند و گفت: 

یهو از حال رفت! 

شیائو جان قصد گفتن چیزی رو داشت که در اتاق باز شد. دکتر همراه فرمانده ییشینگ از اتاق بیرون اومد. جان متوجه نگاه خشمگین ییشینگ شد؛ اما چیزی به روی خودش نیاورد. دکتر نگاهی به پرونده ییبو انداخت و گفت: 

𝑌𝑜𝑢 𝐴𝑟𝑒 𝑀𝑖𝑛𝑒Where stories live. Discover now