پارت پنجم: پسر جاسوس
تو پسر یه جاسوس هستی و باید بدترین اتفاقهارو تجربه کنی!
************************
ساعت نزدیکهای شش صبح بود که شیائو جان از روی صندلی بلند شد و به سمت پسری که توی خودش جمع شده بود، رفت. پتو رو از روی پسر کنار زد و گفت:
وانگ ییبو بلند شو!
پسر بدنش رو کشید. طوری که کمی از پیراهنش بالا رفت. جان نگاهی به شکم سفید پسر انداخت و بعد از چند لحظه چشمهاشو به جای دیگهای دوخت و این بار با صدای بلندتری گفت:
وانگ ییبو!
این بار ییبو چشمهاشو باز کرد و با شیائو جان روبهرو شد. به هر سختی که بود بلند شد. هنوز توی بدنش احساس درد داشت، هنوز هم خسته بود؛ اما میدونست باید بیدار بشه. روی تخت نشست و موهاش رو مرتب کرد. جان در حالی که به سمت در خروج میرفت، گفت:
کارها از امروز شروع میشه، زود بیا بیرون.
ییبو کمی به رفتن جان چشم دوخت. کاش میتونست کمی بیشتر استراحت کنه؛ اما نمیخواست دوباره بهونه دست مرد بده. با هر سختی که بود بلند شد و کاپشن جان رو پوشید. زیاد گرمش نمیکرد؛ اما از هیچی بهتر بود. به سمت در خروج حرکت کرد و امیدوار بود که بتونه با فضای اینجا ارتباط برقرار کنه.
نمیدونست دارن کجا میرن، فقط دنبال جان راه افتاد. انگار همه عادت داشتند زود بیدار بشن. تمامی سربازها بیدار و مشغول رژه رفتن بودن. جان در نهایت تعجب به سمت سربازها نرفت و مسیرش رو کج کرد. این یعنی قصد داشت جای دیگهای بره؟ همین ناشناخته بودن مسیر استرس بیشتری رو به جون ییبو انداخت، طوری که گفت:
میخوای دستور بدی من رو شکنجه کنند؟
این چه چیزهایی بود که توی ذهن این پسر بچه شکل میگرفت؟ بدون اینکه چیزی بگه به مسیرش ادامه داد. صدای ییبو دوباره توی گوشش پیچید:
به خاطر اینکه بهت گفتم ازت متنفرم میخوای تنبیهم کنی؟ اون حرفم رو نادیده بگیر. شاید ازت متنفر باشم؛ اما...
جان بلافاصله ایستاد و همین باعث شد ییبو به طور ناگهانی با کمر شیائو جان برخورد کنه.
همین کافی بود تا جان به پسر بفهمونه داره زیاد حرف میزنه. جان هرچیزی که میتونست رو طاقت میآورد، به جز حرف زدن زیاد و بیهوده رو.
وقتی به مقصد رسیدن ییبو نگاه به تابلو انداخت. خیاطی؟ ناخودآگاه لبهاش به لبخند وا شد. پشت سر جان وارد اتاق شد. یک فرد تقریباً میانسال با عینک تهاستکانی روی صندلی نشسته بود و به محض دیدن فرمانده بلند شد. جان بدون اینکه مقدمهچینی کنه، پشت ییبو ایستاد و گفت:
سرباز جدید پایگاهه، میخوام براش لباس مناسب بدوزی. تا امروز باید آماده بشه.
مشکلی وجود نداشت. خیاط جلو اومد و مشغول اندازه گرفتن ییبو شد. شیائو جان حواسش رو به پسر داده بود که نفس نمیکشید. انگار میترسید اندازهگیریش خراب بشه. جان رو به پسر کرد و گفت:
YOU ARE READING
𝑌𝑜𝑢 𝐴𝑟𝑒 𝑀𝑖𝑛𝑒
Fanfiction𝐹𝑖𝑐𝑡𝑖𝑜𝑛 𝑁𝑎𝑚𝑒: 𝑌𝑜𝑢 𝐴𝑟𝑒 𝑀𝑖𝑛𝑒 𝑇𝑦𝑝𝑒: 𝑍ℎ𝑎𝑛 𝑇𝑜𝑝 𝐺𝑒𝑛𝑟𝑒: 𝐴𝑛𝑔𝑠𝑡, 𝑅𝑜𝑚𝑎𝑛𝑡𝑖𝑐, 𝑊𝑎𝑟 از امروز تا ابد مال منی❤️ حتی اگه ازم متنفر باشی، حتی اگه ازت متنفر باشم به جز آغوش من جایی نداری... 🫂 من فرماندهتم و تو سربا...