سونگیون

62 30 46
                                    

پارت ششم: سونگیون

یه جمله از سمت تو کافیه قلب من رو به آشوب بکشه.

************************

وقتی صدای باز شدن زیپ شلوار مرد رو شنید قلبش ایستاد. صدای خنده‌هاشون حالش رو بدتر می‌کرد. حتی بارون شدید هم باعث نشده بود اون‌ها دست از کارشون بردارن. انگار که از خیلی وقت بود منتظر یک طعمه بودند. 

دست مرد روی کمرش نشست و اون رو برگردوند. ییبو داشت می‌لرزید. آروم دستش رو روی زمین کشید و با احساس سنگی قلبش کمی آروم گرفت. می‌تونست متوجه حجم بزرگ سنگ بشه. قطعاً با توجه به وضعیت فعلیش اون سنگ براش سنگین بود؛ اما ییبو برای فرار از جهنمی که داخلش گیر افتاده بود، حتماً توانایی برداشتنش رو پیدا می‌کرد. 

درست زمانی که مرد قصد داشت شلوار ییبو رو پایین بکشه، پسر تو چشم مرد نگاه کرد، دستش رو بالا آورد و تو یک حرکت سنگ رو به سرش زد. می‌تونست ناله مرد رو بشنوه. سیلی سرباز دیگه روی صورتش نشست؛ اما همین که کمی روند کار رو کند کرده بود، خوشحال بود. 

انگار زخمی شدن دوستش براش اهمیت نداشت. لبخندی زد و روی پسر نشست. ییبو انگار فهمیده بود اینجا آخر کاره. در حالی که اشک‌هاش روی صورتش می‌نشستند گفت:

خواهش میکنم. 

اما مگه اون‌ها دلشون برای پسر کشور دشمن به رحم میومد؟ تو یه حرکت کاپشنش از تنش در اومد. حتی نمی‌تونست پاش رو بالا بیاره و ضربه‌ای به مرد بزنه.‌ زمانی که دست مرد روی دکمه شلوارش گذاشته شد، ییبو سریع دست مرد رو گرفت؛ اما سرباز بدون توجه و با تندی اون رو پس زد. واقعاً دیگه جونی براش باقی نمونده بود. بدنش هم داشت تسلیم میشد. 

حالا می‌تونست بدن آماده مرد رو ببینه. این بار ییبو با صدای بلندتری داد زد ولی دست مرد سریع‌ روی دهانش قرار گرفت. درست زمانی که مرد قصد داشت شلوار پسر رو از تنش در بیاره، صدای شلیک گلوله‌ای شنیده شد. ییبو انقدر می‌لرزید که متوجه اطرافش نبود. سرباز ژاپنی به ییبو نگاه کرد و بعد روی زمین افتاد. صدای آشنایی توی گوش ییبو پیچید:

ییبو. 

سونگیون بود. سونگیون سریع کنار پسر اومد. قبل از اینکه دست پسر بهش بخوره، ییبو سریع خودش رو جمع کرد و گفت:

برو... برو عقب. 

سرباز ژاپنی که با سنگ ییبو زخمی شده بود، آروم قصد فرار داشت که گلوله فرمانده شیائو جان دقیقاً روی پیشونیش نشست. هرچند محیط نظامی نبود؛ اما باید این افراد کشته می‌شدن. 

آروم به سمت جلو قدم برداشت. می‌تونست صورت ترسیده ییبو رو ببینه. ییبو گنگ به اطرافش نگاه می‌کرد. حتی از سونگیونم می‌ترسید. جان آروم به سمت جلو قدم برداشت و با فاصله روبه‌روی ییبو نشست و گفت:

𝑌𝑜𝑢 𝐴𝑟𝑒 𝑀𝑖𝑛𝑒Where stories live. Discover now