پارت سوم: ردپا
شاید اگه برفی نبود، میتونستم تا ابد ردپاهات رو داشته باشم.
************************
نگاهی به اون حجم از لباسها انداخت. چطور میخواست اونهارو توی این هوای سرد بشوره؟ چارهای نداشت. اون باید روزهای زمستون رو پشت سر میگذاشت تا قلبش بتونه بهار رو ببینه، رشد گلهارو احساس کنه و پرتوهای نور گرمای لذتبخشی رو بهش هدیه بدن.
با فکر به همین موضوع روی زمین نشست و مشغول شستن لباسها شد. لباسها زبر بودند و همین باعث اذیت شدن دستهاش میشد؛ اما با این حال جا نزد. اون میدونست زمانی که قبول کرد غرامت لویانگ بشه، روزهای سختی در انتظارشه و شاید شستن اون حجم از لباسها آسونترین کار ممکن بود!
شستن لباسها از یک طرف و ترسش از سمتی دیگه باعث استرسش شده بود، با این حال ادامه داد. با شنیدن صدایی سریع بلند شد. انگار یک واکنش غیرارادی بود! فرمانده شیائو جان بود. صدای جدی مرد توی گوشش پیچید:
کارها تموم نشده؟
ییبو فقط سری تکون داد؛ اما به ثانیه نکشید که صدای محکم فرمانده توی گوشش پیچید:
بهت گفته بودم با تکون دادن سرت صحبت نکن.
ییبو سریع جواب داد:
کم مونده!
فرمانده چیزی نگفت و نگاهی به اون حجم از لباسها که مونده بودن، انداخت. انگار کم بودن رو براش بد تعریف کرده بودند. هوا واقعاً سرد بود. ییبو هنوز کاپشنش رو به تن داشت و آستینهاش رو به سمت بالا تا کرده بود. یک قدم به سمت عقب برداشت و گفت:
عجله کن.
ییبو چیزی نگفت و نهایت سرعتش رو به کار گرفت. وقتی کار شستن لباسها تموم شد، نفسی کشید. دیگه دستهاشو احساس نمیکرد. تو یک لحظه این تصور رو داشت که تمام اعصاب دستهاش به خاطر سرما از بین رفته.
بلند شد و به زحمت برفهایی که روی شونهش نشسته بود رو پاک کرد و بعد به سمت پادگان حرکت کرد. طوری راه میرفت که باعث بیدار شدن کسی نشه. چرا انقدر همه جا تاریک بود؟ کاش میتونست از خونه خودشون چراغقوهش رو بیاره؛ اما اون روز انقدر بیرحمانه از خونه بیرون اومد که نتونست چیزی برای خودش برداره؛ حتی یه یادگاری کوچک از پدرش که تمام دنیاش بود!
وقتی وارد اتاق شد، به سمت تخت خودش حرکت کرد و آروم دراز کشید. دستهاشو زیر پتو برد تا شاید کمی گرم بشه؛ اما تاثیری نداشت. کمی سرفه کرد؛ اما میتونست متوجه بشه داره سرفهش شدیدتر میشه، طوری که صدای یکی از سربازهارو شنید:
اگه قراره همینطوری سرفه کنی، برو بیرون بخواب.
سرفههاش با این حرف شدت بیشتری گرفتند و چارهای به جز بیرون رفتن نداشت. وقتی از اتاق دور شد، بالاخره تونست راحتتر سرفه کنه. دستی به گلوش کشید. با شنیدن صدای کسی به عقب برگشت:
![](https://img.wattpad.com/cover/332101531-288-k863085.jpg)
YOU ARE READING
𝑌𝑜𝑢 𝐴𝑟𝑒 𝑀𝑖𝑛𝑒
Fanfiction𝐹𝑖𝑐𝑡𝑖𝑜𝑛 𝑁𝑎𝑚𝑒: 𝑌𝑜𝑢 𝐴𝑟𝑒 𝑀𝑖𝑛𝑒 𝑇𝑦𝑝𝑒: 𝑍ℎ𝑎𝑛 𝑇𝑜𝑝 𝐺𝑒𝑛𝑟𝑒: 𝐴𝑛𝑔𝑠𝑡, 𝑅𝑜𝑚𝑎𝑛𝑡𝑖𝑐, 𝑊𝑎𝑟 از امروز تا ابد مال منی❤️ حتی اگه ازم متنفر باشی، حتی اگه ازت متنفر باشم به جز آغوش من جایی نداری... 🫂 من فرماندهتم و تو سربا...