Day 5.

208 41 8
                                    

پنج روز از وقتی که ترکم کردی میگذره.
منی که بعد یه ساعت ندیدنت دلتنگت میشدم الان به طرز حیرت آوری تونستم این پنج روز رو بدون تو دووم بیارم!

ولی جدایی از چیزی که فکر میکردم مخرب تره. بخصوص وقتی به بودنش کنارت عادت کنی.
به قول معروف ترک عادت موجب مرض است!
حس اون معتادهایی رو دارم که برای ترک رفتن کمپ ..این واقعا عذاب آوره!

طبق معمول با افکار آغشته به *تو* روزم‌ رو شروع کردم اما با یک تفاوت که این دفعه تنها نبودم.

یه همراه کوچولوی بانمک دارم که با اومدنش کمی هم که شده فضای خفقان این خونه رو گرم کرده.
اون من رو مثل یک‌ تنفس مصنوعی به زندگی‌ برگردونده بود.

اما متاسفانه هنوز برای این کوچولو اسمی‌انتخاب نکردم.
چی‌ باید صداش کنم؟کوچولو؟ مینی؟
به نظرم مینی قشنگ میشه نه؟آره!

نگاهم رو به سمت پایین تخت سوق دادم اون فسقلی درست کنار پاهام خوابیده بود.
بی اختیار با دیدنش لبخندی کنج لبهام نشست. اینکه بفهمی تنها نیستی خیلی حس خوبیه.
برای اینکه بیدارش نکنم خیلی آروم ملحفه رو کنار زده از روی تخت اومدم پایین.

بهتره قبل از اینکه برم سر کار براش غذا آماده کنم.
بعد اینکه یه لیوان شیر خوردم ،کمی‌ هم برای مینی توی ظرف ریختم کنارش هم یک‌ کنسرو تن ماهی باز شده گذاشتم. قطعا وقتی بیدار‌بشه اول از همه میاد سراغ آشپزخونه!

اونم انگاری از سر و صدای که من ایجاد کردم بیدار شده بود و در حالی که من داشتم کراواتم رو میبستم خودش رو با مالیدن به پاهام لوس میکرد.

با خنده خم شدم و بغلش کردم «متاسفانه جیمین باید بره سرکار! اما بعدش میتونیم با هم بازی کنیم..»
انگار که میفهمید چی‌میگم میویی‌‌‌کرده با زدن چنگی به دستم از بغلم پرید پایین. متوجه ناراحتیش شدم اما خب چیکارش میشه کرد؟

قبل رفتنم رفتم آشپزخونه و‌ با نوازش کردن سرش ازش خداحافظی کردم.درسته اون یه حیوون‌ زبون بسته بود اما خیلی همخونه ی خوبی بود و به نظرم بهتر از آدماس!

همین که با آسانسور‌ رفتم پایین و از ساختمون زدم بیرون با پستچی برخورد کردم.

«ببخشید آقا..شما ساکن واحد ۹ رو‌ میشناسید؟»

با سوالی که ازم پرسید جا خوردم. از وقتی که من به خاطر دارم دو سه سالی میشه که توی اون واحد کسی زندگی نمیکنه!

«عام..میشه بپرسم چیکارش دارین؟»

پستچی‌ دسته گلی که بسته بود به پشت موتورش تا نیوفته برداشت و داد دست من «این گل برای ایشونه اگه میشناسیدش‌ به دستش برسونید..» بعد در حالی که غر‌میزد سوار موتورش شد «موندم چرا اسم گیرنده رو‌ نمینویسن.. ببین این چندمین باره؟.»

اون دسته گل!
درست شبیه همونی بود که پریروز تهیونگ آورد.قبل از اینکه بتونم سوالی درمورد فرستنده از‌پستچی‌ بپرسم اون‌رفته بود.

چرا باید یه نفر‌به واحدی که هیچ ساکنی نداره گل بفرسته؟ شایدم اون شخص نمیدونه که صاحب اون‌ خونه مرده؟

توی همین فکر ها بودم که چشمم خورد به یک‌پاکت بین گل ها! دقیقا عین همون‌ پاکت قبلی بود. حالا دیگه مطمئن شدم که فرستنده هر دو دسته گل یه نفر.

با تردید پاکت رو‌ برداشتم و بازش کردم. بازم توش یک کاغذ تا شده بود.

با کنجکاوی تاش رو باز‌ کردم که چشمم خورد به نوشته ی توش ، دست خطش هم همون بود «یه گربه میتونه همخونه ی خوبی برات باشه!»
با خوندن این جمله چشمام چهارتا شدن، دسته گل از‌دستم افتاد.

دوباره خوندمش ؛ این ‌نمیتونه اتفاقی باشه میتونه؟‌
فرستنده این گل کی‌ میتونه باشه؟
...

منتظر نظرات و ووت هاتون هستم بوس‌بوس❤️

365Days || yoonminHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin