Day 20.

183 38 12
                                    

بیست روز از وقتی که ترکم کردی میگذره.وصف حالم؟ اصلا خوب نیست.. آخه چطور میتونم خوب باشم وقتی که بیشتر از پنج روز به عروسیت نمونده.
این حقیقت که دیگه مال هم نیستیم مثل یک سیلی محکم به صورتم خورده بود اما این برای اینکه به خودم بیام کافی نبود!
شایدم هنوز یه فرصتی داشته باشم! نه؟ شایدم هنوز یکمم که شده من رو دوست داشته باشی! نه؟ شایدم...شایدم از این تصمیمت پشیمون شدی!..
ذهنم پر شده بود از شاید های غیرممکن.

ازاینکه نمیتونستم در این مورد کاری کنم داشتم دیوونه میشدم.چرا همیشه اون کسی که باید آسیب ببینه منم؟چرا همیشه اون کسی که عاشق تره منم؟

مامانم میگفت اونی که عاشق تره بیشتر آسیب میبینه و من تازه میفهمیدم منظورش رو..

«دلم میخواد زمین دهن باز کنه و من رو بکشه توش!..دلم میخواد دود شم بخار شم محو شم..»

صدای بمش توی گوشم پیچید «باید اینو قبول کنی که اون تو رو انتخاب نکرد..چرا باید به خاطر چنین کسی انقدر خودت رو داغون کنی؟»

آره..اون منو انتخاب نکرد دقیقا همین بود که من رو از درون میسوزوند. اینکه من انتخابش نبودم داغونم میکرد..

نفسم رو با آه بیرون دادم و سعی کردم جلوی ریخته شدن اشکهام رو بگیرم «قبول کردنش سخته آقای مین!»

« آقای مین؟ هی..انقدر رسمی نباش!خوشم نمیاد از اینکه اینجوری صدام کنی!»

برای چند لحظه موضوعی که داشتیم در موردش بحث میکردیم رو فراموش کردم. با ابروهای بالا پریده از پنجره بزرگ راه پله به آسمان خراش ها خیره شدم. توی روز روشن خیلی به چشم نمیومدن اما شب ها منظره قشنگی رو‌ درست میکردن.

سوالی که از همون اول ذهنم رو مشغول کرده بود به زبون آوردم «پریشب اون کسی که من رو رسوند خونه شما بودین؟دیروز زنگ زدم اینو ازتون بپرسم ولی جواب ندادین!»

انگار بعد شنیدن این سوال کمی جا خورد چون متوجه مکث طولانیش شدم «آه..بله اون شب یک خانمی با شماره تو بهم زنگ زد و ازم خواست تا بیام تو رو ببرم چون میخواست مغازه رو ببنده.»

هان؟اون آجوما چرا باید به این زنگ بزنه؟اصلا چطوری با گوشی من بهش زنگ زده؟؟اون که رمز داره..
مطمئنا داره دروغ میگه! آه این مرد چرا انقدر مارموز؟

سری تکون دادم و دیگه چیزی در این مورد بهش نگفتم. نمیخواستم دروغی که تحویلم داده رو بکوبم به صورتش..اصلا چرا باید برام مهم باشه؟اون فقط یک مشاور که هر از گاهی باهاش حرف میزنم نه کس دیگه ای..

«باشه..آقای مشاور» نگاهی به ساعت مچیم انداختم وقت آنتراکت تموم شده بود و باید برمیگشتم سرکارم «من دیگه باید برگردم سرمیزم..ممنون که به حرفام گوش کردین..»

اما همین که خواستم تماس رو قطع کنم با تن صدای بلندی حرف زد «انقدر خودت رو غرق اون پسر نکن..کمی به دور و برت نگاه کن شاید کسی باشه که بتونه تو رو بیشتر از خودت دوست داشته باشه!»
به ثانیه نکشید تا اینکه بعد این حرف تماس قطع شد.

به شکل علامت سوال به صفحه گوشی خیره موندم..منظورش چی بود؟ واقعا گیج شدم...هر دفعه موفق میشه که من رو گیج کنه.

نفسم رو با آه بیرون دادم و از پله ها بالا رفتم..

**

اینم از پارت جدید امیدوارم از خوندنش لذت ببرید نظر و ووت یادتون نره🤍✨💙
بعد این یه پارت دیگه هم میذارم چون دیروز نتونستم بذارم🌝

365Days || yoonminDonde viven las historias. Descúbrelo ahora