Day 30.

224 34 10
                                    

یک ماه از وقتی که ترکم کردی میگذره. پنج روز میشه که تو ازواج کردی ولی من هنوزم تو خاطراتمون گمم..
حتی به اینکه جون خودم رو بگیرم فکر کردم اما متوجه شدم هیچکس ارزش این رو نداره که بخوای خودت رو بخاطرش بکشی!

من چرا باید به خاطر تویی که هیچ ارزش و جایگاهی توی زندگی براش ندارم خودم رو بکشم؟
اما خب فکر نکنم بتونم تا یه مدت به خودم بیاد..

بعد روز عروسی با اون مشاور مسخره هم دیگه حرف نزدم شماره اش رو بلاک کرده بودم چون به نظر نمیرسید آدم درستی باشه.
نفسم رو با آه بیرون دادم و نگاهی به آسمون ابری انداختم.. تا همین چند دقیقه پیش هوا آفتابی بود ولی حالا.. انگار آسمون هم دلش گرفته بود و میخواست بباره.

خیلی طول نکشید تا اینکه بارون شروع شد و من اینبار رو بدون توجه به هواشناسی که گفته بود احتمال بارش وجود داره با خودم چتر برنداشته بودم. خودم رو با دو رسوندم به زیر اولین سایبونی که دیدم.
حتی روحمم خبر نداشت که اونجا درواقع یک گل فروشیِ.. همون گل فروشی جدید با فروشنده عجیب غریبش.

همزمان با منی که رفتم زیر سایبون شخص مذکور از مغازه دراومد و سیگارش رو روشن کرد. اولش متوجه حضور من نشده بود تا اینکه سرش رو چرخوند و باهام چشم تو چشم شد..

انگار برای چند لحظه زمان ایستاد و من ناخودآگاه پرت شدم به سمت خاطرات روز عروسی که پنج روز ازش میگذشت.
همون شخصی که از دستم گرفت و من رو برد سوار ماشینش کرد اما در نهایت مثل غریبه ها باهام رفتار کرد.

توی نگاهش یک حس آشنایی موج میزد.انگار میخواست چیزی بهم بگه اما زبون باز نمیکرد.

کلافه نفسم رو فوت کردم «عجب روزی!» به دنبال این حرف بدون اهمیت به اینکه داره بارون میاد خواستم از زیر سایبون بیرون برم که خیلی یهویی یونگی از مچ دستم گرفت.

«تو این چند روز..»

از حرکت ایستادم اما رو برنگردوندم و اون ادامه داد «بارها بهت زنگ زدم اما در دسترس نبودی..نگرانت بودم..»

نمیدونم چرا برای یه لحظه قلبم با شنیدن این حرف لرزید. انگار خیلی وقت بود که نیاز داشتم بدونم که کسی به فکرمه و نگرانم بوده..

سر چرخوندم و برای بار دوم چشم تو چشم شدیم «شما..من رو میشناسید؟» میخواستم مثل خودش رفتار کنم.انگار میخواستم دق و دلیم رو سر اون خالی کنم..

بی صدا خندید «از دستم دلخوری؟»

دستم رو پس کشیدم و گردنم رو کج کردم «منظورتون رو متوجه نمیشم!» از سرتاپا نگاهی بهش انداختم «روز خوش!»

چند قدم به جلو برداشتم و از زیر سایبون اومدم بیرون. بارون شدت گرفته بود و اگه با این وضع میرفتم تا خونه مثل موش آب کشیده میشدم. دقیقا توی همین فکر بودم که حس کردم دیگه زیر بارون نیستم.

«اینم با خودت ببر..»
با تعجب سر چرخوندم دوباره اون بود اما اینبار با یک چتر جلوم وایستاده بود.اولش نمیخواستم قبولش کنم ولی خب نمیتونستم توی این وضعیت بدون چتر خودم رو به خونه برسونم.
دستم رو بردم سمت دسته ی چتر تا ازش بگیرم که یاد حرفی که بهم زده بود افتادم.
*لطفا ازم دوری کنید!*
اون خودش گفته بود که ازش دوری کنم پس چرا اینجوری میکرد؟
«نه! ممنون با تاکسی میرم نیازی به چتر نیست!» به دنبال این حرف نگاهم رو ازش گرفتم و به سمت خیابون رفتم.

میتونستم سنگینی نگاهش رو از پشت سرم حس کنم ولی به روی خودم نیاوردم و سوار اولین تاکسی که نگه داشت شدم...

به محض سوار شدنم چشمم خورد بهش که همینطور با چتر زیر بارون ایستاده بود و زل زده بود به من.. چشم ازم برنمیداشت حتی برای یک لحظه.

سر چرخوندم و دیگه نگاهش نکردم. اون من رو میترسونه..یه جورایی عجیب نگاهم میکنه!
...

پارت جدید بعد از مدت ها🌝🫶🏻امیدوارم که خوشتون بیاد ببخشید خیلی درگیر بودم برای همین نبودم😭

365Days || yoonminWhere stories live. Discover now