Day 36.

155 25 17
                                    

یک ماه و شش رو از وقتی ترکم کردی میگذره.وقتی دیروز دیدمت که انقدر کنار اون زن خوشحال بودی.. تصمیم گرفتم بیخیالت بشم.از قبل هم میدونستم که دیگه دوستم نداری و امکان نداره دوباره با هم باشیم اما نمیتونستم قبولش کنم.

حالا دیگه کم کم هم که شده دارم از رویاهام دور میشم و به آغوش حقیقت پناه میبرم. شاید لا به لای این حقیقت تلخ، یک پناهگاه شیرین پیدا بشه..

با تردید نگاهی به ساعت مچی توی دستم انداختم..دیگه کم مونده بود نه و نیم بشه ولی خبری از مین یونگی نبود.
باورم نمیشه که واقعا بهش زنگ زدم و اون رو برای شام به یک رستوران دعوت کردم. قرارمون ساعت هشت بود اما الان درست یک و نیم ساعته که منتظرش نشستم.
از آدمایی که آن تایم نیستن متنفرم!
«جناب...یک ساعته که اینجا نشستید و هیچی سفارش ندادین شرمنده اما اگر قرار نیست چیزی میل کنید خوشحال میشیم این میز رو ترک کنید چون همونطور که میبینید اینجا خیلی شلوغه و هیچ میژ خالی دیگه ای نیست...»
نفسم رو با آه بیرون دادم.نگاهی بهش انداختم. چیکار کنم حالا؟ پاشم برم؟

«ببخشید واقعا منتظر دوستم بودم تا بیاد و با هم سفارس بدیم..اما خب من میتونم الان سفارش بدم تا وقتی اون برسه میز آماده باشه..»
گارسون لبخندی زد و تبلت توی دستش رو بلند کرده آماده گرفتن سفارش شد «بله بفرمایید..»

بیف استراگانوف و پاستا سفارش دادم.. نمیدونم گوشت دوست داره یا نه ولی دیگه به من مربوط نیست میخواست زودتر میومد.

گارسون تعظیم کوتاهی کرد و از میز دور شد.منم دستم رو زدم زیر چونه ام و منتظر به در رستوران خیره شدم.. نکنه اشتباهی یه جای دیگه رفته؟
گوشیم رو چک کردم.. زنگ که هیچی حتی یه پیامم نداده. بلایی که سرش نیومده؟آه عجب دردسری.. کاش به جای همه این ها وقتی بهش زنگ زدم ازش شماره کارت میگرفتم اونموقع لازم نبود الکی خودم رو بندازم توی دردسر و دعوتش کنم واسه شام.

اصلا چرا من باید طبق چیزی که اون دلش میخواد عمل کنم؟ اون ازم خواست شام دعوتش کنم و منم نه نگفتم.. واقعا که احمقم!

همینطور به در زل زده بودم که یهو دیدم باز شد .اونه؟ سیخ سرجام نشستم اما با دیدن نامجون و زنش خشکم زد.
خدایا داری با من شوخی میکنی؟چرا هر جا که میرم اینم اونجاست؟ انگار کائنات هم نمیخوان که فراموشش کنم.
نمیدونم چرا یهو هول شدم وقتی دیدم نامجون داره این سمتی -جایی که نشستم رو- نگاه میکنه.
رو میزی رو‌کنار زدم و سریع رفتم زیر میز قایم شدم.
احمق..این چه کاری بود؟ شت..گوشیم موند روی میز.

«ببخشید جناب میز خالی نداریم...» این صدای گارسون بود.

همین که صدای نامجون به گوشم رسید قلبم برای چند ثانیه نزد «این میز مگه خالی نیست؟..»

«عه..این آقایی که اینجا بودن..اوه..فکر کنم اینطور باشه بفرمایید بشینید..»

من چرا باید اینجا قایم شم؟ آخه این چه کاری بود! در حالی که داشتم غر میزدم سعی کردم گوشیم رو از روی میز بردارم..قبل از اینکه نامجون و زنش برسن به میز ..
با زور و زحمت برداشتمش اما همین که خواستم از اونجا برم بیرون. نامجون و زنش اومدن نشستن.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Jul 29 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

365Days || yoonminWhere stories live. Discover now