شش روز از وقتی که ترکم کردی میگذره.امروز به طرز عجیبی دلتنگتم.. انگار که یه چیزی کم دارم.
تو چی؟ اصلا به من فکر میکنی؟ درسته که ذهنم پر سوال ولی دلم نمیخواد جوابشون رو بدونم چون همه چیز خیلی واضح اینکه تو دیگه هیچ علاقه ای به من نداری مثل روز روشنه!
همه این ها به کنار جدیدا یک دغدغه فکری دیگه به ذهن پر آشوبم اضافه شده.اونم فرستنده ی ناشناس و مارموز این دسته گل هاس.
نامجون آدمی نیست که بعد این همه اتفاق بخواد به شکل ناشناس برام گل بفرسته معمولا اگه بخواد کاری کنه صادقانه و بدون پنهان کاری انجامش میده.
پس قطعا یه نفر که من رو میشناسه و از وضعیت کنونیم خبر داره.
نگاهی به مینی انداختم در تلاش بود که از پرده بالا بره.. تک خنده ای بهش کردم حتی تهیونگ هم از وجود این گربه خبر نداره اما اون شخص از کجا میدونه؟
نکنه از اون قاتل های روانیِ که یه مدت طعمه اشون رو زیر نظر میگیرن؟ حتی تصورش هم لرز به تنم میاره!
به کاغذ توی دستم خیره شدم «برای رسیدن به رهایی خوبه که حرفهای دلت رو به یک نفر بگی...با این شماره تماس بگیر *******۹۱»
امروز یک دسته گل دیگه با این یادداشت به دستم رسید.باید بهش زنگ بزنم؟حتی اگه شماره خود فرستنده نباشه ممکنه اون شخص رو بشناسه نه؟قبل از هر چیزی توی اینترنت شماره رو وارد کردم و چیزی که برام بالا اومد سایت یک مرکز مشاوره بود *مرکز مشاوره لینو*
با تردید گوشیم رو برداشتم و شماره رو گرفتم.نفس عمیقی کشیدم و با شنیدن صدای بوق منتظر موندم.
نزدیک که ده بار بوق زد اما کسی جواب نداد «سرکاریه؟» من واقعا احمقم که برداشتم دارم بهش زنگ میزنم!همین که خواستم قطعش کنم صدای بم و مردونه ای توی گوشم پیچید «الو؟»
صدامو صاف کردم..اما نمیدونستم چی بگم. یهویی برم سر اصل مطلب و در مورد گل ها بپرسم؟
قبل اینکه چیزی بگم دوباره صداش توی گوشم پیچید «اگه برای دریافت مشاوره تماس گرفتید در خدمتم!»
نمیدونم چرا ولی اون لحظه جمله ای که مثل زیرنویس از لا به لای افکارم رد میشد رو به زبون آوردم «من نیازی به مشاوره ندارم ولی مثل اینکه شما به یکی نیاز دارید!»
صدای متعجبش رو شنیدم «بله؟»
«بهتره که این بازی کثیف رو تمومش کنی دیگه برام گل نفرست!» به دنبال این حرف تماس رو قطع کردم.درسته که بلافاصله بعدش پشیمون شدم. کاش حداقل ازش میپرسیدم که اون برام گل فرستاده یا نه من چقدر احمقم!
نفسم رو کلافه فوت کردم و گوشی رو پرت کردم روی میز همین که خواستم از جام بلند شم گوشیم زنگ خورد با تصور اینکه حتما اون مرد ناشناس سریع دستم رو دراز کردم سمتش و جواب دادم «الو؟»
«چند لحظه بیا پایین!»
اما با شنیدن صدای نامجون خشکم زد..
...اینم از پارت جدید❤️ ووت و نظر یادتون نره ماچ💋

ESTÁS LEYENDO
365Days || yoonmin
Fanfiction«بهم قول بده وقتی که این گل ها پژمرده شدن فراموشش کنی!» ... 🌟خلاصه: جیمین بعد بهم زدن با دوست پسرش اوقات سختی رو میگذرونه تا اینکه با یک گلفروش به اسم مین یونگی آشنا میشه! اما این گل فروش مرموز با رفتارهای عجیبش جیمین رو گیج میکنه اون قطعا یه مشکلی...