Day 15.

203 38 13
                                    

دو هفته از وقتی که ترکم کردی میگذره. زود گذشت؟برا من نه! ولی فکر کنم تو حتی گذر زمان رو‌ هم نفهمیدی..

در حالی که به ستاره های آسمون شب خیره شده بودم خودم رو به همراه تابی که سوارش بودم تاب دادم.

«از فکر کردن به کسی که حتی ذره ای براش اهمیتی ندارم خسته شدم!»
واقعا این حرفم رو از ته دلم میگفتم.حتی از لحن گفتنم میشد خستگی رو حس کرد!

صدای بمش توی گوشم پیچید «خب سعی کن بهش فکر نکنی!»

پاهام رو روی زمین کشیدم تا تاب رو نگه دارم «واقعا ممنون از توصیه اتون آقای دکتر!»

آرو‌م خندید «دکتر دیگه چه صیغه ای؟من فقط یه مشاور ساده ام..»

بی اختیار لبخند زدم «خیلی خب آقای مشاور! میشه بگید دقیقا چطوری میتونم بهش فکر نکنم؟»

«برای خودت یه مشغله جدید پیدا کن! آدم وقتی سرش شلوغ بشه وقت برای فکر کردن به چیزی پیدا نمیکنه..!»

راست میگفت اما خب این مورد برا من صدق نمیکرد چون من حتی توی شلوغ ترین حالت ممکن هم بهش فکر میکنم!

نفسم رو با آه بیرون دادم «درسته..میگم که کی میتونم حضوری ببینمتون؟»

انگار از شنیدن این سوالم جا خورد چون چند ثانیه چیزی جز صدای نفس هاش به گوشم نرسید «متاسفانه چنین چیزی ممکن نیست چون من دفتری متعلق به خودم ندارم!»

با لب لوچه ای آویزون به نوک کفشام خیره شدم «مگه نگفته بودین یه گلفروشی دارین؟میتونم بیام اونجا!»

«اگه دیگه حرفی نداری قطع میکنم!»

ابروهام بالا پریدن انگار از اصرارم خوشش نیومد چون لحنش به نظر عصبی میومد «باشه ولی آقای دکتر بهتره انقدر مرموزانه رفتار نکنید چون واقعا در موردتون کنجکاو میشم..!»

صدای خنده اش توی گوشم پیچید.. مرد خوش خنده ای به نظر میرسید و همین خندیدناش آدم رو وادار به لبخند زدن میکرد «پس بگو موفق شدم چون قصد منم همینه!..» بعد کمی مکث ادامه داد «حالا به جای فکر کردن به اون میتونی به این آقای مرموز فکر کنی!»

نمیدونم داشت لاس میزد یا طرز حرف زدنش این مدلی بود؟

نزدیک یک هفته میشد که باهاش تلفنی حرف میزدم و میتونستم تاثیرش رو توی زندگیم ببینم.اون مرد درواقع همون شخصی بود که چند روز پیش دقیق یادم نمیاد کی بهش زنگ زده بودم و بدون اینکه بهش اجازه بدم حرفی بزنه تماس رو قطع کرده بودم..

تنها چیزی که درموردش میدونستم این بود که دکتری روانشناسی بالینی داره اما تو یک مرکز مشاوره به عنوان یک مشاور تلفنی ساده کار میکنه. علاوه بر اون هم یک گلفروشی داره..همین!

نه اسمش رو میدونم نه هیچ چیز دیگه ای اون یک شخص کاملا غریبه اس که همه چیز رو در مورد زندگی من میدونه، اینکه من چیز زیادی ازش نمیدونم اذیتم میکنه برای همین در موردش خیلی کنجکاوم..

یه حس عجیبی دارم اما مطمئنا نمیخوام این حس کنجکاوی به یک حسی فراتر از این ها تبدیل بشه.

«ممنونم بابت وقتی که گذاشتین فعلا باید برم..»

«مراقب خودت باش-» قبل از اینکه حرفش رو کامل بزنه تماس رو قطع کردم.

دیگه زیادی صمیمی شده! من مراقب خودم هستم نمیخواد نگران باشی. نفسم رو با آه بیرون دادم و از روی تاب بلند شدم.

...

اینم از پارت جدید امیدوارم از خوندنش لذت ببرید ببخشید این چند روز سرم شلوغ بود وقت نمیکردم بیام واتپد🥲 نظر و ووت یادتون نره بوس💋❤️

365Days || yoonminWhere stories live. Discover now