هفده روز از وقتی که ترکم کردی میگذره.امروز برخلاف دیروز حال خوبی ندارم دعوتنامه ازدواجی که برام فرستادی مثل یک تیر خلاصی بود که قلبم رو پاره پوره کرد..
نمیدونستم به کارم برسم یا به درد بی درمونی که گرفته بودم.باید کاری که آقای کیم بهم سپرده بود رو تا شبش تحویل میدادم ولی به قدری حالم بد بود که خود رئیس تیم به شخصه ازم خواست که برم خونه. انگاری فهمیده بود که چم شده.
اونقدرا هم که بقیه کارمندها ازش بد میگن آدم بدی نیست..شاید یکم سخت گیر باشه اما من هیچی بدی ازش ندیدم!
تمام کتاب هایی که تو بهم داده بودی رو از قفسه ی کتابخونه گوشه اتاقم جمع کردم توی یک کیسه گذاشتم و الان به کمک راننده تاکسی اون کیسه رو داخل صندوق عقب میذاشتم..در واقع داشتم برای دیدن اون مرد مرموز بهانه جور میکردم کسی که پیامی با محتوای *معاوضه کتاب و کاغذ با گل و کاکتوس..* برام فرستاده بود.شماره اش ناشناس بود اما یه حسی به من میگفت که اون شخص همون کسی که برام دسته گل میفرستاد.
شایدم اون نبود نمیدونم! اما خب میخواستم ببینمش..آدرس گل فروشی نزدیکی های محل کارم بود..گمانم میرفت به سمت اون گل فروشی که جدیدا رو به روی پاتوق همیشگیم باز شده بود.چون دقیقا به همون محل اشاره میکرد.
وقتی تاکسی درست جلوی اون کافه نگه داشت مطمئن شدم. «آقا پسر آدرسی که گفتی به همینجا اشاره میکنه مطمئنی درسته؟ من که هیچ کتابفروشی اینجا نمیبینم!»
کرایه رو حساب کردم «بله آجوشی درست اومدیم..ذاتا من نمیخوام کتابفروشی برم..»
«پس اون همه کتاب رو میخوای چیکار کنی؟»
در حالی که از ماشین پیاده میشدم به گل فروشی اون طرف خیابون اشاره کردم «میبرم اونجا..»
«اوه که اینطور..» مشخص بود که پیرمرد بدجوری گیج شده ولی دیگه سوالی در این مورد نپرسید..
«کمک لازم داری؟» به دنبال این حرف از ماشین پیاده شد و بعد باز کردن صندوق عقب کمکم کرد تا کیسه پر از کتاب رو بیرون بیارم «ممنونم آجوشی خودم میتونم ببرم!»
بعد با دلی پرآشوب و هیجانی که توی چشمام موج میزد کیسه رو گرفتم دستم و با احتیاط از خیابون رد شدم.
تا شعاع یک متری اون مغازه بوی غلیظ گل ها به مشام میرسید.. هاله ی خاصی که داشت دل بی قرارم رو آروم میکرد.با تردید قدمی به سمت داخل برداشتم که چشمم خورد به یک مرد.. پشتش به من بود و مشغول چیدن برگ های زرد شده ی شاخه گل توی دستش بود..
صدام رو صاف کردم تا توجهش رو به خودم جلب کنم «اهم..عذر میخوام»
انگار که با شنیدن صدام از عالم هپروت بیرون اومد و برگشت سمت من «بفرمایید..» گل توی دستش روبرگردوند کنار باقی گل ها و به طور کامل چرخید سمت من ..نگاهش به قدری نافذ و عمیق بود که انگار میتونست روح شناور توی چشمام رو ببینه.
برای یک لحظه هم که شده غرق اون نگاهش شدم اما سریع به خودم اومدم «عام..من با خودم چند جلد کتاب آوردم..»
«ببخشید اما اینجا گلفروشیه جای اشتباهی اومدین اگه میخواین کتاب هاتون رو بفروشید..»
چی؟این چی میگه؟ با تعجب نگاهش کردم «اما..» اخم کردم «یه لحظه» کیسه رو گذاشتم روی زمین و گوشیم رو از داخل جیب بارونیم درآوردم «مگه این آدرس اینجا نیست؟»
اون مرد بهم نزدیک شد و بدون اینکه گوشی رو از دستم بگیره با دقت به صفحه اش خیره شد. چشم های کشیده و گربه ایش به حالت نیمه باز دراومدن «اوه..بله همینجاست» بعد انگار زیر لب چیزی گفت.
«درسته..اما یه اشتباهی شده فکر کنم اون پسری که اینجا پاره وقت کار میکنه به اشتباه این پیام رو به شما فرستاده..» بعد کمی مکث ادامه داد «در هر صورت عذرمیخوام به خاطر این پیام شما رو کشوندیم اینجا..» و نود درجه تعظیم کرد.
نگاهی به اطراف انداختم..به نظر میرسید داره دروغ میگه مشخص بود که اونجا رو تازه باز کرده و به تنهایی کار میکنه با چه سرعتی کارمند پاره وقت پیدا کرده؟ در ضمن من هر وقت از اینجا رد شدم اون رو تنها دیدم..
قبل از اینکه من چیزی بگم اون پیشدستی کرد «من واقعا شرمنده اتون شدم ولی برای جبران میتونم این بار رو کتاب ها رو ازتون قبول کنم..» بعد با دست اطراف مغازه رو نشون داد «هر چی دوست دارین بهم بگید بهتون بدمش..» و لبخند کجی زد.
اون داشت همینطور حرف میزد ولی من تازه داشتم به این فکر میکردم که چقدر صداش برام آشناست! یعنی کجا شنیدمش؟ قبلا جای دیگه ای دیدمش؟اما به هیچ نتیجه ای نرسیدم..
بیخیال این افکار مزخرف شدم و بعد انتخاب دو تا کاکتوس و دسته گلی که اون مرد برام درست کرد ازش تشکر کردم. دسته گل اصلا شبیه به اون دسته گل هایی که به صورت ناشناس رسیده بود دستم نبود.پس این گزینه که اون همون شخص مرموز حذف شد..
اما کارتی که قبل رفتن بهم داد «در ضمن من مشاور رایگان هم میدم و این شماره تماسم اگه احیانا خواستید با کسی درد و دل کنید میتونید باهام تماس بگیرید» شوکه به کارت خیره شدم *مین یونگی دکتری روانشناسی بالینی مرکز مشاوره لینو شماره تماس *****
حالا فهمیدم چرا صداش انقدر آشناست! با تعجب سرم رو بلند کردم و بهش خیره شدم «آقای دکتر؟؟من با شما چندین بار تماس گرفته بودم و مطمئنم که با هم حرف زدیم..یادتون نمیاد؟ جیمینم پارک جیمین!»اما اون به شکل علامت سوال بهم خیره شد انگار که تا به حال این اسم رو نشنیده باشه «بله؟..» بعد کمی مکث یکهو خندید «آها بله درسته..ببخشید من روزانه با خیلیا حرف میزنم برای همین اسامی یادم نمیمونه.. شرمنده به جا نیاوردم..»
شایدم اون نیست؟ ولی من مطمئنم که این صدا متعلق به اونه.. یه چیزی این وسط درست نیست! هیچی نگفتم و فقط نگاهش کردم «باشه..ممنونم» به دنبال این حرف از اون مغازه زدم بیرون..
**
و بالاخره دیدار صورت گرفتت اما به نظرتون یونگی چرا طوری رفتار کرد که انگارجیمین رو نمیشناسه؟ به نظرتون مشکل چیه؟🫡🧐
راستی ووت یادتون نره🩷

YOU ARE READING
365Days || yoonmin
Fanfiction«بهم قول بده وقتی که این گل ها پژمرده شدن فراموشش کنی!» ... 🌟خلاصه: جیمین بعد بهم زدن با دوست پسرش اوقات سختی رو میگذرونه تا اینکه با یک گلفروش به اسم مین یونگی آشنا میشه! اما این گل فروش مرموز با رفتارهای عجیبش جیمین رو گیج میکنه اون قطعا یه مشکلی...