یک ماه و پنج روز از وقتی ترکم کردی میگذره.امروز هم خیلی وقت نکردم که بهت فکر کنم و از این بابت خوشحالم اما از طرفی هم ناراحتم چون یک درگیری فکری جدیدی پیدا شده. مسبب این ها اون گل فروش عجیبه!
یه جورایی ترسناکه ولی من رو درمورد خودش کنجکاو میکنه..مخصوصا بعد اون دیدار توی روز عروسی و چند روز پیش که اتفاقی بهش برخوردم..نمیتونم باور کنم کسی که تو این مدت باهاش تلفنی حرف میزدم همچین آدمی بوده ..درست برعکس چیزی بود که تصور میکردم.
از شانسم امروز هم هوا بارونی بود اما خب آخر هفته ها که جایی نمیرم..دست از تماشای بارون کشیدم. مینی خودش رو میمالید به پام خم شدم و گرفتمش بغلم «مینیا تو هم فکر میکنی من دیوونه شدم؟»
با یک میو از بغلم پرید بیرون.. لبخندی زدم و خودم رو به یخچال نزدیک کردم ...اما وقتی بازش کردم پر از خالی بود...
فقط یدونه سیب گاز خورده و یک خیار پوسیده توش بود. اونا رو برداشتم و انداختم سطل آشغال..از وقتی رفتی تا الان برای خورد و خوراکم هیچی نخریدم..
فکر کنم باید برم خرید..از آشپزخونه دراومدم و به سمت در رفتم.. مینی هم با کنجکاوی افتاده بود دنبالم دستی به سرش کشیدم «من یه چند دقیقه میرم بیرون باشه؟»
بدون اینکه لباسام رو عوض کنم همینطور از روی پیژامه ام بارونی که از آویز کنار در آویزون کرده بودم رو پوشیدم.قبل از اینکه یادم بره چتر برداشتم و از خونه زدم بیرون...نزدیک مجتمع یک پاساژ خرید بزرگی وجود داشت من و نامجون همیشه دوتایی میرفتیم اونجا و از هایپرمارکتش خرید میکردیم با اینکه توی مجتمعمون یک سوپر مارکت داشتیم.. اون معتقد بود که اونجا ممکنه خیلی چیزارو نداشته باشه.
منم طبق عادتم راهی اون پاساژ شدم..برای اولین بار دارم تنهایی میرم اونجا.....
در حالی که چرخ دستی رو هل میدادم به سمت جلو.. هر چی میرسید دستم برمیداشتم و میذاشتم داخلش... اصلا فکر نمیکردم که بهش نیاز دارم یا نه فقط برمیداشتم..در هر صورت یخچال خالی خیلی چیزا باید بخرم.
همینطور داشتم به آخر راه رو میرسیدم که با یک شخص آشنا رو به رو شدم. دیدنش قلبم رو مچاله کرد و بی اختیار اشک توی چشمام حلقه زد.
نامجون و زنش در حالی که با هم خوش و بش میکردن از قفسه ها خوراکی برمیداشتن. فکر کنم خونه اشون همین نزدیکی هاست. اما بازم چطور میتونه با یک نفر دیگه بیاد اینجا؟یه لحظه یادم افتاد که فاصله زیادی ازشون ندارم و قطعا اگه نامجون سر بچرخونه من رو میبینه. نمیدونم چرا به سرم زد که قایم شم. بیخیال چرخ دستی دویدم به سمت دیگه قفسه ها خلاف جهتی که داشتم میومدم. در عین حال به نامجون و زنش نگاه میکردم تا مبادا من رو ببینن.
همون موقع بود که محکم با یک نفر برخورد کردم. رسما با کله رفته بودم تو شکم طرف.. چون سرعتم زیاد بود و خیلی یهویی این اتفاق افتاد، تعادلم رو از دست دادم و افتادم زمین.
«از دست کسی فرار میکردی؟»شوکه سرم رو بلند کردم که با همون مرد گل فروش چشم تو چشم شدم. چشمام گرد تر از قبل شدن.سریع خواستم بلند شم که دیدم دستش رو به سمتم دراز کرد «بذار کمکت کنم!»
دستش رو پس زدم و خودم بلند شدم. در حالی که گرد و خاک پشت شلوارم رو تمیز میکردم با اخم بهش خیره شدم «استاکری چیزی هستی؟چرا هر جا میرم مثل عجل معلق پیدات میشه؟»
بعد اون روزی که زیر بارون دیدمش دیگه ندیده بودمش با اینکه از سر کار برگشتنی همش از جلوی گل فروشیش رد میشدم به امید اینکه ببینمش اما هر دفعه مغازه اش بسته بود تا اینکه الان اینجا باهاش رو به رو شدم..این اتفاقیه؟
تک خنده ای کرد و با سر به یک نقطه ای اشاره کرد «به اصرار خواهرم اومدم چون میخواست با شوهرنازنینش خرید کنه...»
ابروهام تو هم رفتن.. درسته چرا یادم نبود؟ زن نامجون خواهر این مرتیکه اس! آه گند زدم خواستم فرار کنم تا از دست گرگخلاص شم اما با سر رفتم توی دهن شیر..
«آهان..خوبه» راستش دیگه نمیدونستم چی بگم. فقط میخواستم هر چه زودتر از اونجا برم.
اما اون نمیذاشت «حالت خوبه؟»از حرکت ایستادم..بالاخره یه نفر پیدا شد تا جویای حالم باشه.بی اختیار با شنیدن این سوال بغض به گلوم چنگ زد.لبخند محوی زدم و سر تکون دادم «من باید برم فعلا!»
ازش فاصله گرفتم اما صداش رو از پشت سرم شنیدم «باهام تماس بگیر دلم برای شنیدن صدات تنگ شده..»
اون واقعا دیوونه اس! حتی برنگشتم نگاهش کنم و سرعت قدم هام رو تند تر کردم تا یوقت نخواد خودش رو بهم برسونه و مانع رفتنم بشه.جلوی در خروجی هایپر مارکت وایستادم و دستم رو گذاشتم روی قفسه سینه ام آه لعنتی قلبم چرا اینجوری میزنه؟ انقدرام تند راه نرفتم که!
نفس عمیقی کشیدم ..چیزیت نیست پسر.. نگاهی به پشت سرم انداختم اه مثلا اومده بودم خرید اما دست خالی برگشتم!
ضربه ای به پیشونیم زدم و در حالی که زیر لب غر میزدم از اونجا دور شدم.
...
وقتی رسیدم خونه دم در با چند کیسه پلاستیک پر رو به رو شدم. «اینا دیگه چی ان؟»
با تعجب خم شدم و بررسیشون کردم..تمام خوراکی هایی که من از قفسه برداشته بودم داخل کیسه ها بودن.. چشمام گرد شدن.. اینا از کجا پیداشون شد؟؟ داخل همه اشون رو دونه دونه بررسی کردم تا اینکه فیش داخلش رو پیدا کردم..
درست پشت فیش این جمله نوشته شده بود «دیدم خیلی با عجله رفتی یادت رفت خریداتو با خودت ببری..نیازی نیست شرمنده بشی شماره کارتم رو این پایین نمینویسم چون میخوام یه جور دیگه جبرانش کنی.. نظرت درمورد اینکه شام مهمونم کنی چیه؟. پ.ن: مین یونگی، مشاور دوست داشتنیت!»عصبی خندیدم «واو.. این بشر..باورنکردنیه!..بهم گفته بود ازش دوری کنم حالا هی خودش میوفته دنبالم..» در خونه رو باز کردم و به همراه کیسه ها رفتم داخل..
**سلام قشنگ های من اینم پارت جدید خدمت شما💕
ووت و نظر یادتون نره👁️🫦👁️🫶🏻
ESTÁS LEYENDO
365Days || yoonmin
Fanfic«بهم قول بده وقتی که این گل ها پژمرده شدن فراموشش کنی!» ... 🌟خلاصه: جیمین بعد بهم زدن با دوست پسرش اوقات سختی رو میگذرونه تا اینکه با یک گلفروش به اسم مین یونگی آشنا میشه! اما این گل فروش مرموز با رفتارهای عجیبش جیمین رو گیج میکنه اون قطعا یه مشکلی...