part ‌1

1K 74 15
                                    

2:30pm
صدای موزیک فضای ماشین رو پر کرده بود دستی دراز شد تا صدای خواننده رو قطع کنه
+عاح... جئون تو مشکلت چیه؟
_ مشکل من اینه که تو باختت رو قبول نداری مستر پارک
پسر بزرگ جثه سمت پسرک ک گوشه صندلی جمع شده بود برگشت و رو بهش پوزخندی زد با لحن تمسخر آمیزی به طعنه زدنش ادامه داد:
_ چ حسی داری در برابر بوکسور معروف جئون جونگکوک باختی؟
پسرک ریز جثه جلوتر اومد و چنگ محکمی به شکم جونگکوک زد و فشار دستش رو بیشتر کرو و نگاهش رو سمت جونگکوک گرفت:
+منم پارک جیمینم کسی که وقتی حتی یه سلام کوچیک بهم میکنن صداشون میلرزه
لبخندی زد و برای لحضه ای فشار دستش رو کمتر کرد
+ افتخار کن به اینکه پارک جیمین پسر بزرگترین تاجر سئول گذاشته ببری
جونگکوک با فکر به اینکه فشار دست جیمین کم شده خواست حرفی بزنه که جیمین دوباره فشار دستش رو بیشتر و بیشتر کرد که جونگکوک با اعلام اینکه تسلیم شده جیمین شکمش رو ول کرد خنده ایی کرد:
+کوک.. هنوزم نمیخوای یه کار مناسب برای خودت پیدا کنی؟
_کار؟ کاری مناسب تر از بوکسور بودن؟
+وقتی زن و بچه دار هم شدی میخوای همین رو بگی؟
جونگکوک پوزخندی به حرف جیمین زد و با دراز کردن دستش سمت مانیتور کمی صدای اهنگ رو زیاد کرد:
_توهم زدی؟ من حتی نمیدونم عشق چجور نوشته میشه با ق یا گ چه برسه زن داشته باشم
+تو نمیتونی بخاطر اتفاقی که توی گذشته افتاده آینده رو درگیر کنی جونگکوک...
_خودم متوجه موضوع هستم من آدمی که فارغ از احساس هستش رو ترجیح میدم به آدم عاشق
جیمین میدونست بحث با جونگکوک فایده ایی نداره و عملا داره برای دیوار صحبت میکنه پس تصمیم گرفت حرف زدن درمورد عاشق بودن رو تموم کنه:
قابل تحمل نیستی... کوک جوان
جونگکوک لبخندی روی لبش نمایان شد که جیمین با تکان دادن سرش موهاش رو عقب فرستاد تا مانع اذیت شدن چشماش بخاطر موهای خرمایی رنگش بشه
کلافه سمت جونگکوک برگشت تا ایده انجام کاری رو بده:
+با یکم نوشیدنی چطوری جونگکوک فارغ از احساس؟
جونگکوک جوری ک انگار میخواد چیز مهمی رو به جیمین یادآوری کنه سمتش برگشت:
+ اگه به مناسبت بردنم باشه... چرا ک نه
جیمین با قیافه پوکری سمتش برگشت و فحشی زیر لب زمزمه کرد:
اکی به حساب من...
جونگکوک لبخندی زد و لپ جیمین ک پوکر نشسته بود رو کشید

--------
آفتاب پوست پسرک رو نوازش میکرد سرش رو بلند کرد دست های ظریفش رو مقابل تیله های قهوه ای رنگش گرفت تا کمی از نور خورشید رو که تا عمق چشم هاش رو می‌سوزوند رو پس بزنه.
با لبخند کمرنگی سرش رو پایین انداخت و بلند شد؛ با تکاندن لباسش گرد و خاک رو از روی لباسش پاک کرد
به طرف درب اصلی عمارت بزرگی ک تابلوی از رنگ رو رفته ای در بالای آن بود حرکت کرد با نزدیک شدنش نوشته ی روی تابلو واضح تر میشد《پرورشگاه.....》 با خواندن نوشته تابلو، چشم های او کمی رنگ غم رو به خود گرفتند دستش رو بالا برد گردنبد ضریف و نقره ایی رو ک در گردن داشت لمس کرد و نفس عمیقی کشید:
_دلم برات تنگ شده مامان...
با صدای زن میان سالی ک اسمی رو صدا میزد خلوت پسر بهم ریخت سمت صدا برگشت ک همچنان اسمی رو صدا میزد:
+تهیونگ.... تهیونگ...
تهیونگ بعد از کمی مکث به طرف زن میانسال قدم برداشت
_ بله خانم چوی....
زن میانسال قدی کوتاه داشت تار موهای سفیدش بین موهای خرمایی رنگش نمایان بود قیافه ای خشکی داشت..
دست به کمر نگاهش تهیونگ رو می‌پیمایید:
+فک میکردم رفتی مدرسه کیم تهیونگ
تهیونگ با لبخند کمرنگی جواب خانم چویی رو داد:
_ امروز کمی با تاخیر میرم کلاس ها دیر برگزار میشن
خانم چوی نفسش رو بیرون فرستاد و سرش رو تکان داد و قدمی برداشت:
+ناهارت رو توی مدرسه بخور...
تهیونگ با حرف خانم چوی نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و سرش رو تکان داد به طرف ورودی قدم برداشت زیاد طولش نداد و سریعتر به اتاقش که با هم سن هایش مشترک بود رفت با برداشتن وسایلش از پرورشگاه خارج شد و از خیابان اصلی به طرف مدرسه حرکت کرد دست های رنگ پریده اش را در جیب سویشرت مشکی رنگش قرار داد زیپ سویشرتش باز بود و نصفه نیمه تنش کرده بود لباس آستین کوتاهش که بازو های شیری رنگش را به رخ می‌کشید نمایان بود
با قدم های آهسته اش ک تقریبا تبدیل به دویدن می‌شدند نشانه ایی از دیر کردنش بود با تمام توان میدویید تا به مقصدش برسه
طولی نکشید نفس زنان روبروی محوطه بزرگی ایستاد جلوتر رفت که پیر مردی مانع وارد شدنش شد:
+هی جوون دیر کردی
تهیونگ با قیافه مظلومی که داد میزد استرس داره روبروی پیرمرد ایستاد ترسی که از تنبیه درسی به سراغش امده بود اجازه نداد چیزی نگه:
آجوشی... من باید برم سر کلاسم لطفا،بزارید برم
پیر مرد نگاهی به پسر روبرویش که پر از استرس و اظطراب بود انداخت و دلش به رحم امد و کمی بعد با مِن مِن کردن جوابش را داد:
+آخرین بارت باشه پسرجون....بیا برو
تهیونگ خوشحال از اینکه تونسته بود پیر مرد رو راضی کنه وارد محوطه مدرسه شد و قدم هاش رو تندتر کرد با وضعیتی ک انگار خمپاره ایی به هیکلش خورده وارد کلاس شد و به معلم احترام گذاشت:
_معذرت میخوام... قول میدم تکرار نشه( برای دیر کردنشه)
معلم با نگاه تاسف باری هیکل تهیونگ را زیرو رو کرد و با اشاره سر که زودتر بنشیند به طرف وایت برد چرخید و مشغول نوشتن جزوه درسی شد
تهیونگ به سمت نیمکت حرکت کرد که صدایی توجهش رو جلب کرد:
_انتظاری از یه پسر یتیم نمیشه داشت....
_ریختش رو نگاه کن
صدای ریز خندیدن*
+انگار از آشغالی درش آوردن
تهیونگ دستش هاش رو مشت کرد و از روی خشم چشم هاش رو بست اون دلیل این طعنه زدن ها و مورد تمسخر قرار گرفتن هارو نمی‌دونست بخاطر یتیم بودنش بود ؟ اما اون هیچ تقصیری در این مورد نداشت....
بعد از دقایقی همه از جمله تهیونگ مشغول درس خوندن بودن که با صدای افتادن کاغذ مچاله ای تهیونگ ناخواسته به طرف کاغذ برگشت آهسته دستش رو دراز کرد تا کاغذ رو از کنار نیمکت برداره با کمی مکث و تردید نوشته کاغذ رو خواند:
+جای همیشگی.... فکر پیچوندن به سرت نزنه
تیهونگ کاغذ رو مچاله کرد و با مشت کردن دست هاش ناخونش رو توی پوستش فشورد کمی به عقب برگشت، قیافه ی آشنای روبه روش که با نگاه تحقیر آمیزی به تهیونگ نگاه میکرد وادارش میکرد مشتش رو توی صورت اون بکوبه ولی اون لی فلیکس پسر مدیر مدرسه بود؛ تهیونگ در برابر همچین آدمی قدرتی نداشت اون ادم ضعیفی نبود و به هیچ عنوان اجازه نمی‌داد کسی آسیبی بهش بزنه، اما وقتی حرف از پول میشد قدرت هم در کنارش نمایان میشد اگه تنها خراش کوچیکی روی اون پسرک میوفتاد گوشه به گوشه ی مدرسه هرج و مرج راه میوفتاد ، پس چاره کار فقط صبر و تحمل بود.
توی افکارش غرق بود با به صدا در اومدن صدای نکره ایی که نشون میداد زنگ مدرسه اس، همه از جمله فلیکس که پوزخند مسخره ایی رو روی صورتش جا داده بود و با بیان خستگی از روز سختی که داشتند به سمت در حرکت میکردند
تهیونگ وسایلش رو توی کیفش قرار داد و با برداشتن کوله اش اون رو سمت چپ شونه اش قرار داد و از کلاس خارج شد با آهسته کردن قدم هاش سعی داشت وقت رو تلف کنه به سختی سمت خروجی مدرسه حرکت کرد؛ فکر کردن به مشت و لگد هایی که روی بدنش میکوبن اوقاتش رو تلخ میکرد و وادارش میکرد قدمی به مکان همیشگی برنداره
سعی داشت صداهای درون مغزش که تلاش برای منصرف کردنش از قدم هاش که به سمت جهنم بودند رو خفه کنه، که صدای فرد دیگه ایی این زحمت رو براش کشید.
+چ عجب بدون دردسر پیدات شد...
با شنیدن صدا سرش رو بلند کرد و به فلیکس و نوچه هاش که دورش رو گرفته بودن نگاه کرد فلیکس ادامه داد:
+میزاشتی دیرتر میومدی...دلت برای لگد هایی ک روی بدنت میکوبن تنگ شده بود نه؟

wrong love Where stories live. Discover now