جیمین نگران تهیونگ رو توی بغلش بالا کشید تا نبضش رو چک کنه دست های لرزونش روبه صورت تهیونگ چسبوند وچند سیلی آرومی روی صورتش زد :
+بیدارشو..لطفا
کارش جواب نداد تهیونگ بیدار نمیشد، تهیونگ رو کنار زد و ترسیده بلند شد و سردرگم به سمت اشپزخونه رفت تا آب بیاره که صدای باز شدن در ترسش رو چندبرابر کرد و ایستاده خشکش زد به عقب برگشت و با جونگکوک چشم تو چشم شد چشمهای کوک بین جیمین و تهیونگ میچرخید که با دیدن بساط روی میز اخم کرد:
_اینجا چخبره؟
جیمین باسوال کوک بغضش ترکید و کلمات رو با عجله کنار هم چید:
+من من.. من کاری نکردم اون خودش گفت 18 سالش شده
اشک هاش رو با عجله پاک کرد و ادامه داد:
+باهم چند شات زدیم حالش بد شد..
مکث کرد و سرش رو پایین انداخت که جونگکوک با عجله سمت تهیونگ رفت و اروم تکونش داد که جیمین با صدای آرومی زمزمه کرد:
+بیدار نمیشه..
کوک تهیونگ رو بلند کرد و سمت در دویید جیمین پشت سرش راه افتاد.
چند ساعت گذشته بود جیمین و جونگکوک بیرون حیاط بیمارستان روی صندلی نشسته بودند کوک آشفته سرش رو بین دستاش گرفته بود و نگران حال تهیونگ بود سرش رو بالا آورد و به جیمین نگاه کرد که هنوز اشک میریخت:
+حالش خوب میشه جیمین،این بچه سگ جون تر از این حرفاس
جیمین پاهاش رو توی شکمش جمع کرد و سرش رو روی پاهاش گذاشت:
_تقصیر منه که بهش نوشیدنی دادم
کوک سرش رو تکون داد و دستش رو روی شونه جیمین گذاشت و فشار آرومی وارد کرد و به داخل پیش تهیونگ رفت...
تهیونگ*
چشم باز کردم تک و تنها توی اتاق بودم، روزنه نوری از چارچوب در به داخل روشنایی کمی رو ایجاد کرده بود کاملا تاریک و سیاه بود،تعدادی مبل، و میز کار که دستگاه تلفنی روش قرار داشت رو اطراف خودم میدیدم که جز این چیز دیگه ایی وجود نداشت در به ارومی باز شد و هیکلی بین چارچوب نمایان شد نزدیکتر اومد که صورتش واضح تر شد:
+بلاخره بیدار شدی کیم تهیونگ...
_من برای چی اینجام؟
تهیونگ خواست بلند شه که انژیوکت توی دستش این اجازه رو بهش نداد کوک نزدیکش شد دستش رو گرفت تا بتونه جاش رو درست کنه:
+شاید بخاطر اینکه برای اولین بارت زیادی الکل خوردی
تهیونگ ساکت شد و نگاهش رو به کوک داد که حالا روی صندلی کنار تخت نشسته بود:
_جیمین....
کوک بلافاصله جواب داد:
+خودش رو بخاطر تشنج کردنت مقصر میدونه، بیرون نشسته.
تهیونگ دستی به صورتش کشید و موهای پریشونش رو به پشت هدایت کرد
دکتر اومد و سرم تهیونگ رو چک کرد و دارویی رو توی سرم تهیونگ تزریق کرد و از کوک خواست تا برای حرف زدن همراهش بره کوک اتاق رو ترک کرد و به همراه دکتر به دفترش رفتن:
+اتفاقی افتاده؟
دکتر پشت میز نشست و صندلیش رو تنظیم کرد:
_الان نه ولی بعدا شاید اتفاقات زیادی پیش رو داشته باشید که شامل بی قراری برای تزریق باشه
کوک متعجب ابرو هاش رو بالا داد که دکتر برگه هایی رو روی میز قرار داد:
_آزمایشاتی انجام دادیم که نشون میده بدن بیمارتون بخاطر الکل تشنج نکرده
کوک برگه هارو برداشت و مشغول چک کردنشون بود و دکتر ادامه داد:
_ موادی که بیمارتون استفاده کردن برای بدن ضعیفی که داره زیادی بوده و باعث شده واکنش زیادی نشون بده که باعث همین تشنج کردنشون بوده
کوک آشفته نشسته بود و به دکتر گوش میداد:
_ هرچه زودتر جلوگیری کنید،بدن بیمار برای استفاده دوباره از مواد تحریک میشه جلوگیری نشه باعث فاجعه بزرگی میشه که دوسش ندارید
کوک ذهنش درگیر بود و سعی داشت راه حلی پیدا کنه به اتاق تهیونگ برگشت که جیمین کنارش نشسته بود با دیدن کوک هردو لبخندی روی لبشون نقش گرفت که جیمین به صندلی تکیه داد و گفت:
+تهیونگ مرخصه؟ الان میتونیم ببریمش خونه؟
کوک سری تکون داد که نگاهش به تهیونگ افتاد چهره مظلومش نشون نمیداد این به بچه موادی استفاده کرده باشه:
+کمک کن لباس هاش رو عوض کنه کارای لازم رو میکنم
کوک بیرون رفت و جیمین با برداشتن لباس های تهیونگ سمتش اومد:
+ دستاتو ببر بالا عمو لباستو دربیاره
تهیونگ خندید ودستش رو سمت پسر ریز جثه دراز کرد:
_بزار خودم بپوشم
جیمین دماغش رو چین داد و لباس هارو اروم توی صورتش پرت کرد و خندید:
+حالا انگار میخوام بخورمشهر سه نفر به خونه برگشتند که تهیونگ زودتر برای خوابیدن به اتاقی که کوک بهش داده بود رفت
کوک توی فکر فرو رفته بود جیمین مشت آرومی به شونه زد وخنده ریزی کرد:
+داری نگرانم میکنی..هیچوقت انقدر آشفته ندیدمت،مثل پدر هایی شدی که نگران پسرشونن
جیمین گفت و به مبل تکیه داد جونگکوک مثل جیمین به مبل تکیه داد و نفسش رو بیرون فرستاد:
_تهیونگ داره مواد مصرف میکنه جیمین باید حواسم بهش باشه
جیمین شوکه شد و بازوی کوک رو گرفت:
+داری چی میگی؟ این بچه معصوم تر از این حرفاس
_منم همینطور فکر میکردم ولی طبق چیزایی که جین و دکترش گفت اینطور نیست.....فلش بک*
+دارم بهت میگم اون پسر داره مواد مصرف میکنه
_چطور ممکنه؟وقتی این روزها همش پیش من بوده؟
+متوجه قضیه نیستی؟ پسر تزریق کردن اینجور چیزا تا چند هفته اثرش هست اون قراره بره سراغش و تو ام نمیتونی جلوش رو بگیری
کوک ساکت موند جین راست میگفت اون نمیتونست مانعش بشه اون حتی نسبتی باهاش نداشت و تنها چیزی که از اون پسر میدونست فقط اسم و آدرس پرورشگاهش بود و چطور میتونست جلودار کسی باشه که حتی نمیتونه اسم دوست روش بزاره
کوک کلافه موهاش رو عقب فرستاد و به جین که پشتش رو به میز تکیه داده بود نگا کرد:
_باید یه راهی باشه که بتونم کمکش کنم
جین ابرویی بالا داد و دست به سینه شد:
+راهی هست مطمعنن...
جین سمت پنجره چند قدمی رفت و خاکی که روی برگ گل نشسته بود رو با دست پاک کرد و با چیزی که گفت کوک بیشتر به فکر فرو رفت:
+ولی حالا تو چرا انقد نگرانشی؟
_ من فقط میخوام یه کمکی به این بچه کرده باشم
کوک گفت و بلافاصله بعد از حرفش اتاق رو ترک کرد
YOU ARE READING
wrong love
Romance_توهم زدی ؟ من حتی نمیدونم عشق چجور نوشته میشه چه برسه زن داشته باشم +تو نمیتونی بخاطر اتفاقی که توی گذشته افتاده آینده رو درگیر کنی جونگکوک.....