part3

422 47 19
                                    

خانم چوی نگاهی به تهیونگ کرد و کلمه هارو کنار هم چید:
+ناراحت بودن تمومی نداره.... بیا بفکر دماغ شکسته ات باشیم
خانم چوی بعد از گفتن حرفش لبخند ملیحی زد و ادامه داد:
+ یه سر برو پیش پزشک هان تا دماغت رو چک کنه اینطوری اذیت میشی پسر جان
تهیونگ لبخندی برای نگرانی خانم چوی زد سرش رو بالا گرفت و به آجوما زل زد:
_من خوبم آجوما... فقط یکم خون دماغ شدم همین، شما برید و استراحت کنید
خانم چوی سرش رو تکون داد و به طرف در قدم برداشت رو به تهیونگ گفت:
+شبت بخیر مرد جوان
تهیونگ لبخند گرمی زد و متقابل جواب داد:
_همچنین آجوما چوی
با رفتن خانم چوی تهیونگ سویشرتش رو در آورد و به طرف تخت خوابش حرکت کرد تهیونگ پیش خودش فکر کرد که بهتره زودتر بخوابه و منتظر بقیه نباشه تا سوال های مزخرفشون اون رو آزار ندن، سرش رو روی بالشت قرار داد و کم کم به خواب رفت

جیمین با وارد شدن به خونه کوک صداش رو بلند کرد و با غر غر کردن دنبال کوک میگشت:
+کوک....
کوک جوابی نداد ک جیمین کمی مکث کرد و دوباره تکرار کرد:
+کوک زنده ایی؟
کوک باز هم‌ به صدا کردن جیمین اهمیتی نداد
که جیمین به طرف اتاقش حرکت کرد و با صحنه ایی که کوک رو توش دید سرش رو تکون داد کوک هدفونش روی گوشش قرار داشت و درحال انجام تمرینات کششی بود جیمین آهسته به طرفش قدم برداشت و هدفون رو از گوش کوک کشید و بلافاصله گفت:
+محض رضای خدا کوک..... حتی نفهمیدی کی اومدم تو صداشو کم کن روانی
کوک با دیدن جیمین کلافه نگاهش کرد:
_ کی اومدی؟
کوک کمی مکث کرد انگار که از چیزی شوکه شده گفت:
_چطور اومدی تو؟
جیمین روی تخت نشست و لبخند هیستریک مانندی زد:
من راهشو بلدم،جئون جونگکوک جوان
جیمین بلافاصله بعد از تموم کردن حرفش بلند شد و به طرف اشپزخونه حرکت کرد،کوک با کلافگی تمام پشت سرش راه افتاد و به طرف بین بگ رفت و ولو شد جیمین که مثل یه موش توی یخچال سرک میکشید با برداشتن ظرف انگور یخچال رو بیخیال شد؛ به طرف کوک رفت و روبروش وایساد:
+باهام بیا کلاب
کوک سرش رو بلند کرد و به چشمای جیمین زل زد:
_اونوقت به چه دلیل؟
جیمین با گذاشتن ظرف انگور روی میز دست به سینه ایستاد:
+دلیل اول... تولد یکی از فرند هامه تو ام دعوت شدی و باید بیایی
دستاش رو شل ول کرد و ادامه داد:
+دلیل دوم.... تو که نمیخوای جیمینت اونجا تنها باشه ها؟ پس باید بیایی
کوک پوزخندی زد و زبونش رو توی لپش فشار داد:
_میام ... ولی قول نمیدم زیاد بمونم
جیمین دست هاش رو بهم کوبید و لبخندی زد:
_ پس امشب توی کلاب میبینمت
کوک سرش رو به نشانه تأیید تکون داد
جیمین با خداحافظی از کوک خونه رو ترک کرد

امروز روز تعطیلی تهیونگ بود وتایمش رو با بچه های کوچکتر پرورشگاه میگذروند باهاشون بازی می‌کرد و اونارو میخندوند کاری که هیچوقت توی بچگی کسی باهاش نکرد!!
اونارو کول می‌گرفت و بغلشون میکرد
تهیونگ بین همه ی اونها متوجه یکی از دختر بچه ها شد
دخترک گوشه ایی نشسته بود و باعروسک خرسی که توی دستش داشت بازی میکرد تهیونگ توپی رو به بچه ها داد تا بازی کنن و به طرف دخترک حرکت کرد و کنارش نشست:
+سلام دختر کوچولو....
دخترک آهسته سرش رو سمت تهیونگ برگردوند وخیره نگاهش کرد
دخترک جوابی به تهیونگ نداد و همچنان خیره به تهیونگ بود
تهیونگ از جواب ندادنش ناراحت نشد بلکه مصمم تر به حرف زدن باهاش ادامه داد:
+چرا تنها نشستی؟ چرا با بقیه بازی نمیکنی؟
دختر کوچولو سردرگم از اینکه تهیونگ چی میگه کاغذی رو از توی جیبش در آورد و مشغول نوشتن شد:
_ من نمیتونم حرف بزنم!
بلافاصله کاغذ رو به سمت تهیونگ گرفت
تهیونگ نگاهش رو به سمت کاغذ داد و با خوندن نوشته روی کاغذ لبخند دردناکی زد و مداد کوچیکی که توی دست دختر بود رو ازش گرفت و در جوابش نوشت:
+اسمت چیه؟
دخترک با خوندن کاغذ مداد رو گرفت و اسمش رو روی کاغذ نوشت و نشون ته داد:
_یون سوک
تهیونگ لبخندی زد اسم خودش رو روی کاغذ نوشت:
+اسم منم تهیونگه.. اسم زیبایی داری یون سوک
یون سوک با خوندن کاغذ لبخند ملیحی زد و نوشت:
_ اولین باری هست که کسی این رو بهم گفت
و با مکث کوتاهی در ادامه نوشت:
_آخه کسی با من حرف نمیزنه.... اونا بخاطر این نقص من رو اذیت میکنن
تهیونگ با خوندن کاغذ و نوشته هاش نگاه کوتاهی به یون سوک کرد بلافاصله نوشت:
+تو در بی نقص ترین حالت ممکن خودت هستی
حتی اگه نتونی حرف بزنی!
یون سوک سرش رو پایین انداخت و آروم قطره اشکی رو پَس زد و روی کاغذ نوشت:
_میشه باهم دوست باشیم؟ من دوستی نداری....
تهیونگ نوشته کاغذ رو خوند و بلافاصله بغلش رو برای یون سوک دختر بچه ای بی آزاری که روبروش بود باز کرد و با بغل کردنش بهش نشون داد اونا میتونن دوست همدیگه باشن بعد از دقایقی از هم فاصله گرفتن و تهیونگ با چک کردن ساعت متوجه شد که باید زودتر بره و نوشته ایی روی کاغذ نوشت:
+من باید برم... مواظب خودت باش و سر وقت شامت رو بخور
یون سوک نوشته ی روی کاغذ رو خوند و در جواب نوشت:
خداحافظ هیونگ مواظب خودت باش
تهیونگ بعد از خداحافظی با یون سوک کیفش رو از اتاق برداشت و به طرف خروجی حرکت کرد از خیابان فرعی به طرف مقصدش راه افتاد زیاد طول نکشید دوباره روبروی کلابی که کار پاره وقتش رو اونجا پیدا کرده بود ایستاد نگاهی به ساعت انداخت تا دیر نکرده باشه با صدای آرومی ساعت رو برای خودش تکرار کرد:
+18:45mp
وارد کلاب شد صدای آهنگی که پخش میشد اجازه شنیده شدن چیزی رو نمی‌داد به سمت اتاقک کوچیکی که توش تعویض لباس هاشون رو انجام می‌دادند حرکت کرد و با عوض کردن لباس هاش به سمت میز رفت و به دختره روبروش که شیفت صبح بود نزدیک شد و با صدای بلندی که به سختی شنیده می‌شد گفت:
+وقت عوض کردن........
دختر با علامت اینکه چیزی نمی‌فهمم تهیونگ دوباره تکرار کرد:
+ شیفت!! وقت عوض کردن شیفتمونه
دختر با تکون داد سرش کنار کشید و رفت و حالا تهیونگ جای دختر ایستاده بود و از مرتب کردن نوشیدنی ها شروع کرد هر‌لحضه شلوغ تر از قبل میشد و تهیونگ با کلی نوشیدنی نصفه و نیمه که به سختی داشت جمعشون میکرد مشغول کار کردن بود
از جایی که معلوم بود تولد کسی رو داشتن برگزار میکردن، تهیونگ مشغول درست کردن نوشیدنی های اون مراسم بود با تموم شدن نوشیدنی ها بلافاصله مشغول جمع کردن جام ها میشد با عجله درحال جابجا کردن جام ها بود که با برخورد به کسی جام ها از دست تهیونگ سر خورد و روی زمین افتادن تهیونگ با شوکه شدن از اینکه به چه کسی برخورد کرده سرش رو بلند کرد و با دیدن فلیکس آرزو کرد که کاش میمرد و نمیدیدش فلیکس با لحن طعنه آمیزی شروع به حرف زدن کرد:
کاره پاره وقت پیدا کردی کیم تهیونگ،پیشرفت کوچیکیه ولی جای افتخار داره برای ادمی مثل تو
تهیونگ با قیافه خشکی به فلیکس زل زده بود با هدف اینکه فلیکس رو پس بزنه کمی هلش داد فلیکس بازوی تهیونگ رو گرفت و کمی فشارش داد و کنار گوشش زمزمه کرد:
+برات چیزای جدید دارم کیم کنجکاو نیستی درموردش؟
تهیونگ کلافه بازوش رو از دست فلیکس کشید:
_درمورد این کنجکاوم کی میخوای این کارات رو تموم کنی
فلیکس پوزخندی زد و تهیونگ ادامه داد:
_مجبور نیستم کارایی که میگی رو انجام بدم هرچیزی باشه!
فلیکس خندید و سرش رو تکون داد:
+خواهیم دید کیم
تهیونگ تنه ای زد و با جمع کردن جام ها از فلیکس دور شد

آخر وقت بود و تقریبا تایم شیفتش داشت تموم میشد و باید زودتر برمی‌گشت به پرورشگاه وسایلش رو جمع کرد و عوض کردن لباس هاش به راه افتاد
تهیونگ داشت به این فکر می‌کرد که منظور فلیکس از حرفش چی بوده و با افکارش کلنجار میرفت که با احساس صدای توقف ماشینی پشت سرش به پشت برگشت که با کشیده شدن کیسه ایی روی سرش تاریکی دورش رو گرفت

کوک با خوردن پیک آخرش سرش رو به پشت تکیه داد جیمین همچنان به خوردن نوشیدنی ادامه میداد کوک بلند شد و با خداحافظی از جیمین، از کلاب خارج شد و به طرف خونه اش حرکت کرد با سرعت کمی خیابون روی طی میکرد ک متوجه پسری شد ک به زور سوار ماشینش میکردن پیش خودش فکر کرد شاید ادم ربایی باشه و درست فکر میکرد کیسه ایی که روی پسر کشیده شده بود نشونه ایی از از ادم ربایی بود با باز کردن داشبورد ماشینش مطمعن شد وسایلی که اگه توی دردسر بیوفته کمکش میکنن همراهشن، سرعتش رو در پایین ترین حد نگه داشت و منتظر موند تا حرکت کنند و بلافاصله بعد از حرکتشون کوک پشت سرشون به راه افتاد بعد از یک ساعت رسیدند به جای متروکه ایی که سیلو های بزرگی در اطراف وجود داشت ماشین مشکی رنگی که کوک دنبالش افتاده بود جلوتر نگه داشته بود که کوک با عقب تر نگه داشتن ماشینش سعی کرد تا متوجهش نشن
در ماشین باز شد و پسری که کیسه ی مشکی رنگی رو روی سرش داشت رو از ماشین پیاده کردن با هل دادن پسر روی زمین افتاد که با روی زمین کشیدن اون رو توی یکی از سیلو ها بردند
کوک از ماشین پیاده شد و خودش رو به سیلویی که توش بودن رسوند و فالگوش وایساد که شنیدن صدای پسری گوشاش رو تیز کرد:
+کیم بهت گفته بودم برات چیزای جدیدی دارم!
کوک کمی خم شد تا داخل سیلو رو ببینه
با دیدن پسری که موهاش روی صورتش ریخته بود و به صندلی بسته شده بود اخم کرد
دوباره شروع به حرف زدن کردند ک کوک در همون حالت موند و حرفاشون رو گوش کرد:
+نظرت چیه اینو برات تزریقش کنیم کیم؟
کوک شوکه شد و خواست توی کارشون دخالت کنه که با ادامه حرف های پسر مو بلوند مکث کرد:
+اینی که میبینی ال اس دی کیم ته ته، خیلی زود روت اثر میزاره
یکی دیگه از پسر ها اسم پسر رو صدا زد:
+ فلیکس..دیوونه شدی؟ داری زیادی پیش میری
صدای خنده فلیکس بلند شد:
+ با یبار که چیزیش نمیشه
بعد از تموم شدن حرف فلیکس بلافاصله ال اس دی رو تزریق کرد و تهینگ با بی قراری و تکون خوردن سعی داشت جلوی تزریق کردن رو بگیره ولی دیر بود!
فلیکس سرنگ رو روی زمین پرت کرد و با صدای بلندی شروع به شمردن کررد شمارش فلیکس به پنج نرسیده بود که تهیونگ از حرکت ایستاد
کمی گذشت و تهیونگ تکونی نمیخورد، فلیکس شروع به تکون دادن بدنش کرد که تهیونگ هیچ صدایی ازش نمیومد و کاملا بی حرکت بود فلیکس مشتی بهش زد که تهیونگ کاملا بی حرکت بود فلیکس از تهیونگ فاصله گرفت و بلافاصله از سیلو بیرون اومدند که کوک بلافاصله‌ قایم شد که طولی نکشید و صداشون بلند شد
+هی فلیکس... اون مرد؟
فلیکس جوابی نداد و دوستاش بیشتر سوال پیچش کردن:
+هی با توایم... اون مرد؟ جوابمونو بده...
فلیکس به سمتشون برگشت و با داد زدن سعی کرد ترسش رو کنار بزنه:
نمیدونم.... من‌ نمیدونم
سکوت کرد و چیزی نگفت که دوستهاش شروع به حرف زدن کردند:
+باید فرار کنیم...
_ نمیتونیم فرار کنیم
+پسر اون مرده............

wrong love Unde poveștirile trăiesc. Descoperă acum