تهیونگ با قدم های تندی ب سمت کوک که با کلافگی زیر آفتاب وایستاده بود رفت
+زیاد منتظرت گذاشتم؟
_مشکلی نیس، بریمهردو با قدم های هماهنگ به جلوی در اتاقی که برای مدیر پرورشگاه بود رسیدن
جونگ کوک دستش رو دراز کرد وچند تقه ایی به درزد صدایی اجازه ورودشون رو داد:
+بیا داخل
جونگ کوک به تهیونگ اشاره کرد تا وارد اتاق بشه
تهیونگ مردد داخل شد
مدیر با دیدن تهیونگ نگاه تندی کرد کمی نیشش رو باز کرد:
_ میدونی که جای خواب بهت نمی...
جونگکوک اجازه نداد تا جمله اش رو کامل کنه:
+ تو ام اینو میدونی که نمیزارم همچین جایی بمونه؟
کوک سمت تهیونگ سر برگردوند:
+ برو وسایلت رو جمع کن
خانم مین از روی صندلی قهوه ایی رنگی که چرم پوسیده شده ایی داشت بلند شد:
_جنابعالی کی باشید اونوقت؟
کوک منتظر موند تا تهیونگ اتاق رو ترک کنه
تهیونگ بیرون رفت و در رو پشت سرش به ارومی بست و به سمت پله هایی که با هر قدم صدای جیغشون در میومد بالا رفت روبروی اتاق قدیمی ایستاد به در زل زد با باز کردن در اتاق و سکوتی که به فضای اتاق حاکم بود نفس حبس شده اش رو بیرون فرستاد
چند قدمی به سمت کمد و وسایلش برداشت هرچیزی که مربوط بهش میشد رو توی چمدونش خالی کرد کلافگی و بیحوصلگی که حتی دلیلش رو هم نمیدونست اجازه نمیداد حتی بتونه لباساش رو مرتب توی چمدونش قرار بده
تهیونگ وسایلش رو برداشت و برای آخرین بار نگاهی به اتاقی که سال ها توش بود کرد و با خودش زمزمه کرد:
+دلم برای خاطراتی که اینجا دارم تنگ میشه
از اتاق بیرون اومد و پایین رفت کوک رو دید که پرونده ایی دستش بود کنجکاو شد ولی برای ابراز کنجکاویش دو دل بود پس چیزی درموردش نپرسید به سمتش رفت:
+ امروز خیلی کلافه شدی درسته؟
کوک نیشخندی زد:
_هیچ بخشی از این ماجرا جز اتاق مدیر کلافه کننده نبود
دستش رو سمت تهیونگ دراز کرد تا چمدونش رو رو از تهیونگ بگیره:
_بزار کمکت کنم
تهیونگ سر تکون داد:
نه... خودم میتونم
کوک نزدیکتر شد و دستش رو سمت چمدون دراز کرد و از دست تهیونگ کشید:
_بزار..کمکت کنم
تهیونگ کوله ایی رو که روی شونه هاش بود رو درست کرد وسرش رو پایین انداخت چیزی درست نبود انگار که تهیونگ با دوباره اومدن به اینجا زیاد احساس خوبی نداشت و کوک اینو فهمیده بود پس سعی کرد زودتر از اونجا خارج شن
جونگکو با گرفتن چمدون تهیونگ به سمت در خروجی رفت و تهیونگ پشت سرش راه افتاد.
سوار ماشین بودن هر دوشون هیچ حرفی نمیزدن و سکوت بینشون رو پر کرده بود
تهیونگ به بیرون زل زده بود و نگاهشو به درخت هایی که ماشین اونارو رد میکرد داده بود
ذهنش خالی بود.. به چیزی فکر نمیکرد که با صدایی نگاهش رو از از بیرون گرفت و سرش رو سمت کوک برگردوند_گشنه ای؟
تهیونگ مکثی کرد و جواب داد
+نمیدونم
کوک سرعت ماشینو کم کرد و نگه داشت بدون اینکه چیزی بگه از ماشین پیاده شد، به سمت رستورانی که طرف دیگه ای خیابون بود رفت
تهیونگ رفتنشو با چشماش دنبال کرد
اروم نفسشو بیرون داد نمیدونست چرا اینقدر معذبه شاید چون صمیمیتی بینشون نبود جونگکوک رفته بود تا غذا بخره و تهیونگ خیره به راهی که کوک طی کرده بود نگا میکرد یعنی باید به این چیزا عادت میکرد؟نمیدونست فقط میخواست ببینه آینده اش چطور با این پسر سرد که تنها چیزی ک ازش میدونه اسمشه رقم میخوره.با چرخوندن کلید در رو با پاش هل داد و با اشاره به تهیونگ که اینبار چمدونش رو خودش حمل میکرد و بخاطر سنگینیش اون رو روی زمین میکشید راهنمایی کرد تا داخل بیاد:
_خوش اومدی کیم تهیونگ
YOU ARE READING
wrong love
Romance_توهم زدی ؟ من حتی نمیدونم عشق چجور نوشته میشه چه برسه زن داشته باشم +تو نمیتونی بخاطر اتفاقی که توی گذشته افتاده آینده رو درگیر کنی جونگکوک.....