part 6

221 36 24
                                    

حرف های خانم‌ مین برای تهیونگ سنگینی غیر قابل تحملی داشت، چرا که دلیل این همه بی‌رحمی رو درک نمیکرد..
ذهنش خالی از کلمات بود و قلبش در استحاله ی غم غرق بود؛
زندگی تهیونگ مثل باتلاقی بود که با هر تلاشش اون رو توی خودش غرق میکرد
با سکوت ذهنش کلنجار میرفت وبا هر قدمی که برمیداشت از خاطرات کودکیش که به کامش شیرین نبودن فاصله میگرفت
نزدیکی شب بود و اسمون به ارومی رنگ میباخت بوی خاک نم خورده ایی که توی هوا پخش شده بود و غرور رعد برق که داشت سکوت آسمون رو میشکست و از باریدن چند ساعتی بارونی خبر میداد و سنگینی بارون ابر هارو به باریدن واداشت، قطره های بارون از هم سبقت می‌گرفتند که به زمین برسند.
با حس خیسی شبنم روی گونه هاش سردی هوا اون رو وامیداشت کلاهش رو روی سرش بکشه و دست هاش رو توی جیبش بزاره
اون هیچ جایی رو نمی‌شناخت که برای صبح کردن شبش بره و پناه بگیره جز کلابی که کار پاره وقتی رو اونجا گیر آورده بود، به طرف کلاب قدم تند کرد و بعد از دقایقی روبروی ورودی کلابی بود که مطمعن نبود قراره اجازه موندن توش داشته باشه یا نه وارد کلاب شد از بین شلوغی مسیر اتاق لوگان رو طی کرد وجلوی درایستاد و بعد از کلنجار رفتن با خودش تقه ایی به در زد و در رو باز کرد همه‌ی جرعتش رو توی چند قدم خلاصه کرد و رفت جلو بی‌توجه به دخترایی که با بدن های لختی میرقصیدند لوگان با صدای مملو از سرخوشی و مستی با لحن خشک و طعن امیزی:
+اینجا چه غلطی میکنی؟
تهیونگ به من من افتاد و گفت:
_شب جایی رو ندارم بمونم
لوگان با همون لحن سرخوشش:
+بچه جون فک کردی اینجا هتله؟
تهیونگ نگاه خیره اطرافیان روی خودش حس میکرد وبا خودش فکر کرد که باید کاری کنه لوگان نظرش عوض بشه:
_هرکاری بخوای میکنم... فقط امشب
لوگان که فکرهای شومی رو توی ذهنش داشت و عاجز بودن ته رو دید از فرصت استفاده کرد و بهش اجازه موندن رو داد:
+باشه فقط امشب رو میتونی اتاق بالایی بمونی
از اونجایی که تهیونگ چیزی رو همراهش نداشت برای تشکر تعظیم کوتاهی به نشانه احترام کرد از اتاق بیرون رفت
وبه سمت اتاق بالا( انبار کلاب) راه افتاد و وارد انباری شد که بوی الکل و مشروبات به مشامش خورد قفسه های چوبی که تقریبا پوسیده بودند ولی محکم سر جای خودشون بودند کف انباری از چوب بود که با چکه کردن گوشه ایی از سقف خیس شده بود سرش رو به نشانه تاسف تکون داد و فکر اینکه به زور اینجارو پیدا کرده دنبال پتویی گشت تا بتونه شب بخوابه ولی چیزی نبود
برای این سرنوشت غم انگیزش ناراحت بود
گوشه ایی نشست و به دیوار تکیه داد چشمش روی قفسه مشروبات و بقیه اشیاء داخل انباری در حرکت بود بهم ریختگی انبار اون رو یاد شبی انداخت که توسط فلیکس دزده شده بود
اتفاقات این روز بارونی چند ساعتی طول کشید و شب از نصفه گذشته بود که صدای گلوله و درگیری از هجوم فکر ها نجاتش داد و اون رو توی اتفاقات جدیدی پرت کرد و تهیونگ سراسیمه از اتاق بیرون اومد و از پله ها پایین دویید که با در باز اتاق لوگان روبرو شد به خودش جرعت داد( باز این به خودش جرعت داد) که با دیدن صحنه روبروش( کرک و پراش میریزه) خشکش زد..

یعنی کوکه؟
کوک اینجا چیکار میکنه ...؟
یعنی اسلحه ایی چیزی ب طرف لوگان گرفته؟چه اتفاقی داره میوفته؟
(هممون داریم گیج میشیم گایز💀)

wrong love Where stories live. Discover now