"First Day

1.3K 85 2
                                    

V:

بلاخره رسیدم یعد چندین ساعت توی هواپیما بودن بلاخره رسیدم...از در فرودگاه بیرون اومدم نفس عمیقی کشیدم و هوای نسبتا خنک رو وارد ریه هام کردم سمت جین برگشتم:بلاخره رسیدیم
بهم لبخند زدم و با چمدونایی که دستش بود سمتم اومد:آره بلاخره فقط باید لیا رو پیدا کنیم فکر کنم گفت بیرون فرودگاه وایساده
هر دوتامون دوتا ساک داشتیم برشون داشتیم و بیرون فرودگاه رفتیم .....با دیدن دختری که یه پلاکارد بزرگ دستش بود باهش نگاه کردم روی پلاکارد نوشته بود *هیونگ ها بلاخره اومدین ته ته جینی*
با خنده سمت لیا رفتیم سریع بعد رسیدن ما پرید تو بغل جین :هیونگ دلم برات خیلی تنگ شده بود
جین هم متقابلا بغلش کرد:منم همینطور لیلی کوچولو
از بغل جین بیرون اومد و سمت من اومدو بغلم کرد:ته ته دلم برای توهم خیلی تنگ شده بود خوبه که اومدی
بغلش کردم:درسته اومدیم منم دلم برات تنگ شده بود بچه
بلاخره جدا شدیم و سمت ماشینی که کرایه کرده بود رفتیم به سختی چمدون هارو جا دادیم و سوار شدیم قرار بود خونه لیا بمونیم حداقل تا وقتی که جین و من یه کار پیدا کنیم و بتونیم یه خونه برا خودمون بگیریم
بعد نیم ساعت به برجی که لیا توش زندگی میکردم خیلی بلند بود فکر کنم یه ۳۰ طبقه ای باشه ....داخل شدیم و از آسانسور بیرون رفتیم لیا طبقه ۲۶ ام بود جلومون تقریبا یه راهروی طولانی بود که در خونه ها دوتا دوتا رو به روی هم قرار داشتن و کف راهرو با یه فرش قرمز پوشیده شده بود با دیوارای مشکی جالب بود ولی حس میکنم اگه برقا بره اینجا ترسناک میشه
جلوی واحد لیا وایسادیم و داخل رفتیم خونه نسبتا بزرگی بود درست رو به روی ما یه پنجره سرتاسری بود که شهر کامل پیدا بود قشنگ بود چراغایی که هرکدوم یه رنگ داشتن و برق میزدن
از در که وارد می‌شدیم سمت چپ آشپزخونه بود و جلوترش راهروی اتاقا بودن خونه ۳ تا خواب داشت و منو جین هر کودوم یکی برداشتیم
اتاق هم نسبتا بزرگ بود با یه تخت دونفره ....لباسامو از ساک در اوردم و داخل کمدا چیدم بعد چند دیقه کاملا همه چیزو سر جای خودش گذاشتم بلند شدم و روی تخت دراز کشیدم
هی خدا خسته شدم از سئول تا نیویورک تغییر بزرگی توی زندگیم دادم از خیلی چیزا گذشتم از دوستام از خانوادم رسیدم به اینجا و الان جز خواهرم و برادرم هیچکسو نمیشناسم تازه باید دانشگاه هم ثبت نام کنم و بعدش دنبال کار بگردم با حس کردن بوی رز توی اتاق سمت کشو بغل تخت پریدم و یدونه از قرصای کاهنده رو خوردم ....درسته مشکل بزرگتری که دارم امگا بودنمه اونم توی جهانی که امگا ها همیشه در خطرن فقط در مقابل الفا ها هم نه حتی آدم های عادی از امگا ها لذت بیشتری میبرن حتی اگه مرد باشن خیلی کم پیش میاد امگا ها خوشبخت بشن مگه اینکه خیلی خوش شانس باشن و جفت خودشونو پیدا کنن اون موقع هیچکس جرعت نزدیک شدن به اون امگا رو نداره چون یه الفا هست که ازش محافظت کنه ولی خب این مورد واسه آدمای خوش شانسه و من جزو اون دسته نیستم
خانواده ما کلشون از امگا ها تشکیل شده و فقط پدرم یه الفای اصیل و خون خالصه من مادرم خواهرم و برادرم هممون امگا های خون خالص هستیم به خاطر همین تصمیم گرفتیم رایحه خودمونو پیهون کنیم تا مثل آدمای عادی به نظر برسیم چون خطرات زیادی تهدیدمون میکنه به خاطر همین هم لیا اومد آمریکا تا بوکس یادبگیره تا بتونه از خودش محافظت کنه
جین هم با اینکه یه امگاعه ولی مثل یه پدر هوامونو داره و مثل یه مادر مواظبمونه
منم سعی میکنم یکم کمک کنم ولی واقعا سخته بعضی وقتا دلم میخاد یکی باشه که از من مواظبت کنه یکی که کنارش دیگه نترسم حس امنیت کنم چی میشد اگه این بار خوش شانس میبودم و جفتمو پیدا می‌کردم
با فکر کردن به اینا کم کم چشام گرم شد و خوابم برد

Fighter || KookVWhere stories live. Discover now