part 1

387 33 5
                                    


*جونگکوک 
با صدا شدنش از طرف جیمین و جین به خودش اومد و بهشون نگا کرد
جیمین : جونگکوک معلوم هست کجایی سه ساعت داریم صدا میزنیم
جونگکوک یه نگا به جیمین و بعد به جین کرد و دستشو گذاشت رو سرش و سرشو ماساژ داد و بلند شد گفت :
جوگکوک: ببخشید بچها من میرم بخوابم امروز خیلی خسته شدم و فردا یه ماموریت خیلی مهمی دارم باید برم بخوابم که فردا انرژی داشته باشم
بعد از شب بخیر گفتن به جین و جیمین رفت ب اتاقش بعد از مسواک زدن رفت رو تختش خوابید و به فکر فرو رفت به ماموریت فردا حس عجیبی داشت مخلوطی از استرس . ترس . خوشحالی . ذوق تاحالا همچین حسی نداشت نمی‌دونست چش شده ، سرشو تکون داد تا از افکارش راحت بشه به خودش گفت حتما بخاطر خستگی و بعد چشاشو بست باید خوب می‌خوابید فردا یکی از مهم ترین ماموریتای زندگیشو داشت بالاخره بعد از یک سال قرار بود باند مافیای کیم وی از بزرگ ترین مافیای موقع حمل بزرگترین محموله سال بگیرن پس باید خوب می‌خوابید تا انرژی کافی داشته باشه تا کاملا حواسش جمع باشه
•••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
*تهیونگ
بعد از چک کردن محموله برای آخرین بار و سفارش های لازم به افرادش به سمت اتاقش رفت .
تفنگشو برداشت و چکش کرد و به یونگی نگاهی انداخت که طبق معمول سرش توی لپ تابش بود داشت چیزی چک میکرد
تهیونگ: هیونگ همه چیز اوکیه ؟
یونگی : از اینجا که همچی اوکیه فقط باید به نامجون زنگ بزنم ببینم از اونطرف هم اوکیه یا ن بعد راه بیوفتیم
تهیونگ: اوکی فقط زود باید زود راه بیوفتیم و زود برسیم وقت نداریم هر لحظه ممکنه پلیس از محموله خبردار بشه
یونگی بعد از تماس با نامجون و مطمئن شدن از اینکه همه چیز اوکیه نگاهی با تهیونگ که در حال آماده شدن بود کرد گفت
یونگی : حالا حتما خودت هم باید بری؟ نمیشه مثل سریای قبل فقط افرادتو بفرسی و خودت از تو کامپیوتر مدیریت کنی ؟
تهیونگدیه نگاهی به هیونگ مورد علاقش زد و با لبخند جوابشو داد :
نه هیونگ نمیشه این محموله خیلی مهمه یکی از بزرگترین محموله های ساله خودم باید حضور داشته باشم و خودم باید محموله رو تحویل بدم اینجوری خیالم راحت تره
هیونگ نگران نباش این محموله هم مثل سریای قبل به خوبی میگذره
و بعد لبخند مخصوصش لبخند مستطیلیش به هیونگ زود تهیونگ یکی از بد اخلاق ترین رئیس مافیا بود ولی ن برای هیونگاش .
یونگی یهو بلند شد و گفت : خب پس منم میام
تهیونگ سریع رفت سمتش و دستشو گرف و گفت : نه هیونگ اصلن فکرشم نکن اجازه بدم بیایی اصلن میدونی چقد اونجا خطرناکه ؟
یونگی نگاهی بش کرد و گفت : به خاطر همینه میخوان بیام نمیتونم تنهات بزارم
دستشو از دست تهیونگ کشید بیرون و سریع رفت تا زود آماده بشه و سریع راه بیوفته
تهیونگ نگاهی به جای خالی هیونگش کرد و لبخند غمگینی زد یونگی از ۱۶ سالگی باهاش بود تقریبا میشه گف یونگی مث پدر و هم برادر بزرگتر بزرگش کرده بود یونگی همه جا پشتش بود هم تو سختی و تو خوشحالی هیچ وقت پشتشو خالی نکرده بود حتی خانوادش هم اینجوری پشتش نبودن ...








سلام دوستان این اولین فیکیه ک مینویسم 😁
امیدوارم دوست داشته باشین 🙃🤍
مرسی ک حمایت میکنین 🥺❤

Two loving alphas♡Where stories live. Discover now