صدای ناقوس ها، ردیف های صندلی چوبی که هر روزه با جمعی از مردم دهکده کوچیکشون پر میشد، عطر شمع های سوخته و عود های مختلف چیزی بود که چانیول به دیدنش عادت داشت. به سکوت گناهکارانه و رخوتی که همه حین عبادت داشتن.
تمامی عیاش و دزد و کلاهبرداران زیر سقف بلند کلیسا، فقط عده ای جانور مفلوک بودن و اهمیت نداشت که تا الان چه کثافتی دور خودشون تشکیل دادن. همه زیر نور منعکس از شیشه های رنگی و سبک قرون وسطی کلیسا که طرحی از مسیح کوچک تو اغوش مریم رو تشکیل داده بود، بخشیده میشدن.مسیح بخشنده بود. مهربون بود. یول هم سعی میکرد که باشه.
مرد جوان بعد از اجرای نیایشات صبحگاهی، با اهالی صحبت کوتاهی میکرد و گاهی اعترافاتشون رو پذیرا بود. صحبت با ادمی مثل اون، چندان سخت نبود. چانیول مردی نبود که قضاوت کنه. فرقی نمیکرد در رابطه با قتل بهش اعتراف بکنن یا مرد چاق و سرخ رو با پاک کردن قطرات عرق روی صورتش، بگه که در جوانی به کسی تجاوز کرده.کشیش فقط براش دعا میکرد و بعد همه چیز پایان میگرفت. با اینکه هنوز به چهل سالگی هم نرسیده بود، همه ی اهالی احترام خاصی براش قائل بودن. برای اون مرد رنگ پریده که به تنهایی اکثر امور کلیسا رو انجام میداد و با کسی جدا از الزام، چندان هم کلام نمیشد.
اون روز نوبت معلم جوان دهکده بود. بیون بکهیون که شنیده بودن مذهبی نیست اما تمام شایعات با حضور ناگهانی و منظمش در کلیسا، به فراموشی سپرده شده بود.
چیزی درموردش کشیش پارک رو ازار میداد. اون جوان تمام مدت فقط به یول خیره بود و مشخصا تمرکزی روی دعا نداشت. اصلا انگار که متعلق به کلیسا نبود.
گاهی حواسش به نوزاد تو اغوش یه خانم پرت میشد و باهاش بازی میکرد و در ازای خندوندن اون کودک و لبخند شیرین خودش، از مردم تذکر میگرفت.چانیول میدید که برخلاف معلم قبلی دهکده، جوان تازه وارد با بچه ها شوخی میکنه، دست میزنن و میرقصن و الفبا رو با بازی یاد میگیرن. نوعی سرزندگی و زیبایی درموردش وجود داشت که به چان حس مبهمی میداد. چیزی مثل شادی.
اون روز هم توی اتاق اعتراف منتظرش بود. اولین باری بود که از این فاصله نزدیک میدیدش. چند کک و مک روی گونه هاش داشت که یول رو یاد خال های ریز و بامزه ی قهوه ای روی زردالو های رسیده مینداخت.
عطر تنش ادکلن ملایم مردونه ای بود که اتاق کوچیک اعتراف رو پر میکرد. چشم های مرد از سوراخ های ریز دیوار چوبی بینشون، دید که مرد جوان مردده. بار اولی نبود که مردم برای اعتراف تردید داشتن. پدر روحانی میفهمه که بیرون ریختن جنایات درونی، کار دشواریه._ از دیدنت خوشحالم اقای بیون. میتونی راحت باشی و اعترافاتت رو بگی تا امرزیده بشن.
صداش یکنواخت و رساست. معلم جوان به صلیب براق تیره با نگین سرخی که کشیش به گردنش اویخته بود، نگاه کرد و بعد به لب های درشت بی حالت و پوست سفیدش. اون نگاهش نمیکرد و زیر سایه ی مژه های بلندش به زمین خیره بود با اینحال میدونه که حواست هست.