روز بخیر. اگه دوست دارید میتونید اهنگ faded از alan walker رو باهاش گوش بدید. با معنی و تفسیرش. چون این داستان هرچند کوتاه، از اون اهنگ سرچشمه گرفته.
♡♡♡♡♡
بکهیون دیوونه نیست! اون فقط دوست داره وانمود کنه قرص هاش رو میخوره و توهم نمیزنه، تا گوشه ی اتاق کوچیکش تو تیمارستان بشینه و چانیول خیالیش براش از سرزمین های رویاییش حرف بزنه
وانشات
چانبک
رمنس، روانشناسی، انگست، هپی اند♡♡♡♡♡
انگشتای باریکش جلوی پنجره قرار گرفت. نور خورشید با لطافت از لابه لای انگشتاش روی گونه ها و لبخند رنگ پریدش نشست.
اهمیتی به اتاق دلگیرش که دیوارای سفید کثیفش، مثل زندان بان بدجنسی از دنیای بیرون محوش کرده بودن نمیداد.
اهمیتی به قرص های تلخی که به زور بهش میدادن و اون نمیخوردشون نمیداد.
پسر لاغر و رنجور که ظاهر بیمار گونه ای داشت، فقط پشت پنجره می ایستاد. خورشید رو در اغوش میگرفت و به همه لبخند مات و بی معنی میزد.
اون یه راز کوچولو داشت!
رازی که باعث میشد برخلاف هفته های قبل، با نگاه پوچی به دیوار زل نزنه...مثلا یه راز به کوچولویی قرص های رنگارنگی که تو بالش پر از پنبه های چرک، تف میشد. فقط همین!_هیون؟
صدای محوی که باعث شده بود بکهیون دلش بخواد یه راز کوچولو داشته باشه...رازی که نه اقای هوان میدونست و نه پرستار جونگ و نه پسر بیمار اتاق بغلی!
اون راز رو فقط بکهیون میدید.حسش میکرد. لمسش میکرد...دست های پسر مهربون پرستار موهای اشفته بورش رو نوازش کرد و صداش با جنسی از همون خورشیدی که با تابیدن به بکهیون، گرم و ارومش میکرد، تو گوش هاش پیچ خورد:"بکهیونم؟"
شاید این کلمه بیشترین چیزی بود که چانیول بهش میگفت و همین هم برای خندوندن بک کافی بود.
میخندید و تو اغوش بزرگ و گرم اون پسر پرستار مچاله میشد. پسری که براش از دنیای بیرون از تیمارستان تعریف میکرد. دنیایی که دیوار های ترک خورده و کثیف، ادم هاش رو زندانی نمیکردن.
یه دنیا پر از درخت و بچه هایی که بازی میکنن. بک بچه ها رو دوست داشت. چانیول میگفت اونا مدام میخندن و از خیالبافی هاشون حرف میزنن.
بعضی وقتا هیون حس غم شدیدی با حرفای یول بهش دست میداد. اونکه کاری با بقیه نداشت...پس چرا اجازه نمیدادن بره بیرون...بک پر از احساسات بود. دکتر میگفت باید یکم کنترلشون کنه.احساساتش شبیه طوفان بودن. شبیه شعله ای که شمع مومی رو تو خودش حل میکنه. بکهیون عمیق فکر میکرد. کاملا حسشون میکرد. غم شدید. شادی شدید. زمانی که چان رو میبوسید از فرط خوشحالی میلرزید. تپش قلب میگرفت و به گریه میفتاد. اون فقط یه پسر گمشده بود. لا به لای فکرها و عواطف. بکهیون پیش خودش فکر میکرد که روی همه چیز زیادی دقیق میشه. روی پوست چانیول. طوری بهش نزدیک میشد که مژه هاش گونه اش رو لمس کنن. به بافت های ظریف پوستش خیره میشد و براشون داستان میخوند.