Degeneration

1K 93 7
                                        

اِنحِطاط: به پستی گراییدن، نابود شدن، تنزل، پوسیدن.

......

چانبک
انگست، رمنس
......

_چشم هاش درشت بود. انقدر که مطمئنم اگه یکم کوچیک تر بودم، میتونست بین پلک هاش زندگی کنم.

و فکر میکنه بین امواج سیاه رنگش تاب میخوره. اسمش رو به یاد نمیاره اما یادش میاد تو خونه ای با دیوار های سبز کمرنگ یشمی نشسته. گرمایی که زیر پوستش میدوه بخاطر نگاه مرگبار پرتو های خورشید به بدنشه. شاید خاصیت بیون بکهیون بودن همینه. وجه سادیستی طبیعت رو هم برانگیخته میکنه چه برسه به مرد عزیزی که چشم های درشت سیاه داره. با اینحال فکر میکنه اون گرما برای به یاد اوردن اغوش همون مرده.

هیچ حرارتی توی اون خونه وجود نداشت. فقط یه سرمای وحشتناک که به زور میخواستن با اون لایه پتو شکستش بدن. البته که بکهیون ترسی از شکست خوردن نداشت. اون مدت زیادی رو باخته بود‌. به پنجره ای که نگاه معشوقش رو داشت. به افتابی که روی پوستش مینشست و رگه های قهوه ای روشن به چشم های سیاهش میداد.

پتوی قرمز کهنه دورشون پیچیده شده بود. مرد عزیز پشت هاله ای از دود سیگار محو بود و از بکهیون، دو چشم وهم زده مشخص بود که ذره به ذره تن مرد رو نگاه میکنه.

_دیگه چی ازش یادت میاد؟

خاطرات...لب هاش، دست هاش همه لا به لای غبار گم میشن. سر انگشت هاش تو موهاش سر میخورن و پوست سرش فشرده میشه. شاید یه تلنگر باعث بشه چیز دیگه ای رو به یاد بیاره. همه چیز یا تماما محو شده و یا فقط یه هاله ازش باقی مونده.
مغز بک به طرز ازاردهنده ای کنده.

_ یادم نمیاد...میاد. باید یادم بیاد فقط یکم طول میکشه. اون خیلی قشنگ بود خانم. یه چای درست میکردم...اه خودشه! اون همیشه بوی چای های من رو میداد. خوشش میامد سیگار بکشه و به بخار لیوانش نگاه کنه.

تصویری توی ذهنش نیست. مغزش مثل یه فاحشه ی خائن به همه چیز پشت کرده. انگار عشق بکهیون فقط یه شب خوش گذرونی از سر هوس بوده. هیچی یادش نمیاد. اما اون تنها علاقه نبود. هر ثانیه ای که کنار اون مرد بود رو حس میکرد. با عمق وجودش اون رو میفهمید. اون یه هنر متحرک بود. گردنی که به عقب خم میشد و مردمک هاش با بیحالی گوشه چشمش سر میخوردن. جایی که بلندترین مژه ها رو داشت. جایی که روح هیون رو در خودش بلعیده بود.

ذهنش همکاری نمیکنه و کند و تنبل بغ کرده. اما اعصابش لمس هاش رو به خاطر دارن. مرد عزیز چشم درشتش توی فکر بود و سر انگشت هاش روی پوست برهنه معشوقش طرح های فرضی میکشید. اه معشوق...بکهیون مثل تمام بازنده ها دوست داره اینطور فکر کنه. دوست داشت پوستش رو خراش بده تا نفهمه اون سرانگشت مست، اسم دلبند واقعی اون مرد رو روی ترقوه اش مینویسه.

انگار اون استخون ظریف هم بیرون زده بود تا بگه هی اقا! این عذاب رو تموم کن. من رائون عزیزت نیستم. ری‌نا یا هر نفرینی که اسمش رو مینویسی. میشه به جای اون پنجره به من نگاه کنی؟
اما بکهیون چیزی نمیگفت. فقط انگار که جسم شکستنی باشه گاهی به ارومی لمسش میکرد. مغز رو به زوالش نه...ولی دست هاش فرم چهره ی اون دلبند ساکت رو به یاد داره.

One shotsTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang