چانیول کسی نبود که به گذر زمان اهمیت بده. اون فقط کلکسیون کاتانا های دست ساز و زیباش رو جمع میکرد، به کارهاش به عنوان رئیس یاکوزا میرسید و با هرزه کوچولوی دوست داشتنیش وقت میگذروند.
با اینحال وقتی شمع ۳۴ سالگی رو روی کیک دید، احساس عجیبی بهش دست داد که حتی خودش هم نمیدونست چیه.
اعضای دیگه ی یاکوزا برای رئیسشون تولد بزرگی تدارک دیده بودن. شراب و غذاهای گرون قیمت تو کلابی که برای کل اونشب قرق کرده بودن، میچرخیدن. هدایا تحویل داده شدن و یول از همه اشون تشکر کرد.به صورت یکی از خواهر های یاکوزا خیره بود و وانمود میکرد به صحبت هاش گوش میده اما فکرش پیش این بود که دقیقا چندسال شده که به یاکوزا پیوسته. اصلا شروعش رو به یاد نداره. انگار که همیشه عضوی از این خانواده بوده.
به جمعیتی نگاه میکنه که برای مراسم اونجان. همه اشون خیلی پوچ و بی معنی به نظر میرسیدن و یول در اون لحظه از تمام این مهمانی تولد و افراد حاضر درش، نفرت داره. میدونه که خیلی از اون هاهم با وجود ظاهر صمیمانه اشون، همین حس رو دارن.چشماش بین جمعیت، روی کوئیچی ثابت میمونه. مردی که شخصا وظیفه ی مراقبت از بکهیون رو داشت. پسرش سرما خورده بود و یول بهش گفته بود نیازی نیست امشب داخل این مهمانی تجملاتی و شلوغ همراهیش کنه.
کوئیچی به جمع حاضر دور میز، تعظیمی کرد و سمت رئیسش خم شد تا فقط اون حرفش رو بشنوه:
_ جناب بیون برگشته خونه ی قدیمیش. چند نفر رو گذاشتم که پنهانی مراقبشون باشن ولی گفتن دیگه برنمیگردن.
یول برای چند لحظه چشم هاش رو بست و نفس عمیقی کشید:
_ دوباره چیشده؟
اون بکهیون عوضی...یول برای امشب بیحوصله تر از چیزی بود که این قهر نا به هنگام رو درک کنه. خودش گفته بود افرادش جلوی هیون رو نگیرن و اون لعنتی بدترین زمان رو برای اینکار انتخاب کرده بود. ممکن بود بخاطر اتفاق صبح بوده باشه؟
فلش بک'
یول نباید به کسی اعتماد میکرد. هرزه هاش و کارش همیشه جدا بودن. اما بکهیون لعنتی...اون ابلیس کوچولوی وسوسه انگیز روی پاهاش نشسته بود و طوری با ارامش صورتش رو به گردن سیاه از تتو چان چسبونده بود که انگار هیچ اتفاق مهلکی نیفتاده. یول نتونست موهای بلند عروسک روی پاهاش رو ناز نکنه:_ بوی خون اذیتت نمیکنه؟
هیون گونه ی چانیول رو بوسید و دوباره بهش تکیه زد. اینبار چشم های بیحسش روی مرد خون الود وسط اتاق بود:
_ سکسی هم هست. همونه که تو غذات سم ریخته بود؟
_ نه، این یکی از اعضای خودمونه. کسی که دستور داده بود اونکارو بکنن تا جای من رو بگیره.
_ خودت میکشیش؟
یول چیزی نگفت و فقط به نیمرخ پسرش نگاه کرد. از حالت اروم و کنجکاوش خوشش میامد:
![](https://img.wattpad.com/cover/298925592-288-k652630.jpg)