Dreams & Stars

35 5 0
                                    

بکهیون کسی بود که همیشه رویاهای بزرگ داشت. این برای تک فرزند یه خانواده ی متوسط، طبیعی ترین چیز بود.

وقتی کم سن تر بود، با لباس خواب پر از خرس های کوچولوش جلوی پنجره مینشست و فکر میکرد که هر کدوم از اون ستاره ها یه فرشته ی مهربونن که اونطور میدرخشن. فقط چون خیلی دور هستن، برای اینکه هیون و بچه های دیگه بفهمن اون بالا حالشون خوبه، گاهی چشمک میزنن. مثل یه کد مخفی. اون پسرکوچولو ارزو داشت که ستاره ها رو از نزدیک لمس کنه و بعد از چند سال تلاش بی وقفه، تونست به دانشکده نجوم راه پیدا کنه.

اما نه رضایت و نه ستاره ها _که حالا میدونست تنها نقاط نورانی هستن و نه فرشته_ هیچکدوم اونجا نبودن. نه پیش کتاب های قطور و نه حتی پشت تلسکوپ های بزرگ. بکهیون زمانی پیداش کرد که برای تولد مادرش، به گلفروشی رفته بود. بی حوصله سعی داشت چیزی انتخاب کنه و مسئولیتش رو به اتمام برسونه. صدای گل‌فروش جوان، اروم و گرم بود و توجه مشتری بداخلاقش رو جلب کرد:

_ اون کاکتوس کوچولو مدت زیادیه که تنها مونده. مطمئنا شما سلیقه منحصر به فردی دارین.

مردی بلند قد با لبخند و چشم های درخشان...هیچ چیزی توی وجودش منحصر به فرد نبود. بعید میدونست حتی تحصیلات انچنانی داشته باشه. تنها یه جوان مرتب و خوشبو وسط انبوعی از گل ها بود که از کارش لذت میبرد.

بکهیون حس رضایت و شادی که هرگز نداشت رو تو لبخند چال دار گل‌فروش پیدا کرد‌ زمانی که مرد با دقت گلدون کاکتوس سفارشی هیون رو تزئین میکرد. اون تماما به شغلش عشق می ورزید. به گربه کوچولویی که عادت کرده بود جلوی مغازه اش بیاد، غذا میداد و نازش میکرد‌. در نهایت پیش پدر پیرش برمیگشت درحالی که روز خوبی رو پیش گل های عزیزش گذرونده بود.

دانشجوی جوان بار ها به بهونه های مختلف اونجا رفت. از فضای گل فروشی خوشش میامد. اینکه همیشه پر از بو های خوب و رنگ های سبز ملایم و تیره بود. چانیول فروشنده، با دقت میزان نور مشخصی رو به مغازه اش راه میداد و برگ هاشون رو دستمال میکشید تا همیشه شاداب بمونن.

هیون به صورت پنهانی، به چهره همیشه خندونش نگاه میکرد. انگار که خدایان فراموش کرده بودن جلوی سرریز احساسات و رو تو قلب شیرین یول، بگیرن و اون مرد همیشه لبریز از زندگی بود. صور فلکی به شکل خال های ریز روی پوستش از بکهیون طلب بوسه میکردن. ابر کوچولوهای لطیف پشت پلک هاش پخش بودن و چشم هاش انگار که گردی از ماه رو درون مردمک های نازش حل کرده بود.

آرزو ها و علایق با گذر زمان عوض میشدن. هیون به جای کتاب ها و آسمون، کهکشان موردعلاقه اش رو تو چشم های درشت گل‌فروش میدید و چانیول به جای گلدون های دوست داشتنیش، پسر ستاره شناس رو روی میزش مینشوند و تحسینش میکرد. لب های هیون مثل اطلسی های ظریف و حساسش بودن. پوستش به نرمی شکوفه های گیلاس بود و وقتی میخندید، مرد بیچاره احساس میکرد قلبش مثل برگ های خزان زده فرو میریزه.

تو مغازه ی کوچیک چانیول، فقط یه اغوش برای احساس خوشبختی کافی بود. بک چسبیده به سینه ی گرم گلفروش، همه چیز داشت حتی اگه دور از رویای کودکیش بود.

و یول زمانی که شونه ی ظریف پسرش رو میبوسید، زیبا ترین گل دنیا رو کنارش داشت.

......

از سناریوهای کوچولوی دیلیم که یهو یادش افتادم و گفتم اینجا باشه.

One shotsWhere stories live. Discover now