Wooden heart

944 131 32
                                    

چند روز بیشتر از تولد ۱۷ سالگیم نگذشته بود. به گفته ی مامان ، یه سال بزرگتر شدم...یه سال مرد تر شدم.
اما من هنوز قدم به زور از ۱۷۰ یکم بالاتره. هنوز مدرسه میرم و هنوز چتری های سیاهم بی هیچ حالتی مثل یه بچه ی بی حواس و شلخته ، پیشونیم رو کاور کرده.

لباس های کهنه و نم گرفته برادرم همچنان برام بزرگه و من هنوزم بیون بکهیونم. همه ی اینا باعث شد من بی اهمیت به حرف مادرم و پروسه ی 'دیگه یه پسر بچه ی شیطون و سر به هوا نبودن' ، به جای مدرسه رفتن راهمو سمت اسکله کج کنم.

لی لی کنان سعی میکنم از روی سنگ های سر راهم بپرم و همزمان بدون اینکه بیفتم ، روکش لواشکم رو باز کنم...سخته. اما لواشک ترشم داره زیادی برق میزنه. لباسی که مال برادر بزرگم بوده، تو تنم لق میخوره و عرق کردم. شاید برای همین کتابام سنگین و خیانتکارانه به کوله ام فشار میارن و من دیگه نمیتونم حدس بزنم خودم زودتر رو زمین افتادم یا کتابام.

_آخ..!

بین سوزشی که از زانوی زخمیم حس میکردم ، یه سایه رو صورت غرغرو و بغ کردم افتاد. یه سایه به سنگینی ۱۷ سالی که هیچ وقت حسش نکردم...
مادرم اشتباه میکرد. بزرگ شدن به تعداد شمع هایی که روی کیک ساده و ارزون هر سالم فوت میکردم نبود. من وقتی بزرگ شدم که تو عمق سیاهی چشمای اون کشیده شدم.

بزرگ شدن شاید در حد همین نگاه ساده ای بود که توسط یه جفت چشم درشت و سیاه کاور شده بودن. اون نگاه نگران که رو زخم زانوم کشیده شد ، یه فوت بزرگ به تموم شمع های بچگیم بود و اونموقع بود که یه چیزی بیشتر از لواشک و پیچوندن مدرسه برام ارزش پیدا کرد.
پسر نجار با موهای فرفری که لا به لای پیچ های مجعدش گرد های کوچیک چوب دیده میشد رو به روم زانو زد و لبخند کمرنگ و خجالتی به نگاه خیرم زد.

دست هاش به خاطر کار با چوب، زمخت و زبر بود. همون دست ها با وسواس زانوی زخمی ای که از شلوارکم بیرون زده بود رو برسی میکنه... چیزی نمیگه و من فقط خیرش میشم. بوی چوبش لا به لای روحم حل میشه و محور زندگیم که تا اون موقع حول و حوش پیچوندن مدرسه و شیطنت های بچگونه میگذشت تغیر کرد. به قدری تغیر ، که من حالا یادم نمیومد لواشکم کجاست و به اندازه ی تمام لواشک های دنیا دلم میخواست موهای فر و مشکیش که زیر افتاب خرمایی میشدن رو لمس کنم.
انقدر تو خودم و این من حیرون ۱۷ ساله گم شدم که فقط وقتی به خودم میام که پسر نجار کوله ی مرتب شدم رو تو بغلم میذاره و خیلی اروم با همون لبخند محوش موهام رو بهم میریزه.

میخواد بره که فورا استین پیرهن مردونش رو چنگ میزنم:

"هی. اسمت چیه؟"

گونه هاش یکم رنگ میگیره و با همون هاله خجالتی گونه هاش که انگار میخواد سیب های سرخ رو تداعی کنه، به داخل کیفم اشاره میکنه . و من تازه میتونم لا به لای کتاب های مرتب شده ام یه ابنبات چوبی قرمز و قلبی شکل ببینم.

One shotsWhere stories live. Discover now