چند دقیقه بعد جان برهنه با یه حوله دور کمرش به اتاق برگشت و ییبو رو دید که میز کوچک گوشهی اتاق رو جلو کشیده و کنار تختی که میونهی اتاق بود جا داده.کیفش رو روی اون گذاشته و چندتا کرم و شاید هم روغن کنارش گذاشته.چند گامی جلو رفت و خودش رو به اون رسوند.تا خواست چیزی بگه ییبو دستش رو روی تخت گذاشته و گفت:لطفا دمر بخوابید تا کارمونو شروع کنیم.
آروم لبهی تخت نشست و چشمشو به چهرهی بیحس ییبو دوخت.دو روز پیش که تاییو از اون پسر حرف زده بود حس کرد هدفش چیز دیگهای به جز ماساژ و رفع خستگیه ولی براش مهم نبود چون میدونست که دیگه هیچ کس و هیچ چیزی اونو به وجد نمیاره.با این حال دیدن اون پسر براش جالب بود.این که میدید کسی با وجود نداشتن توانایی دیدن همه چیز رو بهتر از مردم دیگه حس میکنه چیزی بود که تا اون روز هرگز تجربهشو نداشت.خودش میدونست اگر بخواد بیشتر بهش فکر کنه به اون پسر حسادت خواهد کرد.
_چی فکرتونو مشغول کرده؟اگه بخواید میتونید به من بگید.
_من که نمیشناسمت…!
_منم شما رو نمیشناسم.
_خب؟
تکخندهای کرد و درحالی که زیپ کیفش رو میبست گفت:همهی حواس شما سر جاشونن و توانایی انجام هر کاری رو دارید ولی من چی؟یه نابینام…
_تو که بهتر از تاییو همه چیزو تشخیص دادی پس نابینا بودنت یه ضعف نیست…ولی این چه ربطی به حرف من داشت؟
_من که نمیبینم؛شاید شما بخواید بلایی سر من بیارید…یا مثلا چیزی زیر حولهتون پنهون کرده باشید…
جان ناخودآگاه با شگفتزدگی سرشو پایین انداخت و به حولهای که پایینتنهشو پوشونده بود نگاه کرد.قطعا هیچ چیزی رو برای آسیب زدن به اون پسر پنهان نکرده بود ولی ذهنش ناخودآگاه سمت چیزی رفت که خودش هم از فکر کردن بهش شرمنده شد.دوباره سرشو بالا آورد و با چهرهی خندون ییبو روبرو شد.نمیدونست برای چی داره میخنده پس خودش رو به اون راه زد و انگار که هیچ چیزی توی ذهنش نبوده غرید:به چی میخندی؟
من چرا باید چیزی رو پنهان کنم؟اونم زیر حولهم…
_انگار خودتونم به خودتون شک داشتید که برای مطمئن شدن خودتونو چک کردید…ولی اشکال نداره دست کم خیالتون راحت شد…
_اینا چیه میگی؟چرا باید به خودم شک کنم؟
_نمیدونم!اینو دیگه خودتون باید بگید ولی برای اطمینان باید بگم من تا هر زمانی که شما بخواید اینجا میمونم تا اگر مشکلی پیش اومد پاسخگو باشم.
_تاییو گفت سر کار میری…
_چند روز مرخصی گرفتم تا بیام اینجا و به جاش شما دوبرابر دستمزد یه روز منو بهم میدید.
_دوبرابر؟زیاد نیست؟
_برای شما که مدیر یه شرکت به این بزرگی هستید و برای ماساژ گرفتن به خودتون زحمت نمیدید از این ساختمون بیرون برید پول زیادی که نیست هیچ،شاید کمم باشه.بهرحال میتونیم با هم به توافق برسیم.بخوابید لطفا…!
باید دربارهی این موضوع صحبت کنیم.
_اگر بخوابید هم میتونید از لب و زبونتون برای گفتن حرفتون استفاده کنید پس لطفا کاری که گفتمو انجام بدید.
_مگه نگفتی قراره دوبرابر دستمزدتو بهت بدم.پس خودم میگم میخوام از زمانم چجوری استفاده کنم.
_اون پولو برای ماساژ میدید یا مشاوره؟
_تاییو بهت گفته من مشاوره میخوام؟
_نه اینو من دارم میپرسم.شما چی میخواید؟ماساژ یا مشاوره؟
عجیب بود که گفتوگو با ییبو براش جالب بود و دلش میخواست همین کارو ادامه بدن ولی همین چیز عجیبی که درکش نمیکرد بعد از مدتها اونو به حرف آورده بود.واژهها رو پشت سر هم توی سرش میچید تا به زبون بیاره و زبونش هم به آسونی همراهیش میکرد.
_من مشاور نیستم.حتی نمیدونم مشاورا چی میگن و چیکار میکنن.من فقط یاد گرفتم گوشامو به مشتریام بسپارم تا هر چیزی که توی دلشونه رو بیرون بریزن.
_همهی مشتریات راز دلشونو بهت میگن؟
_نه!مشتریای من درست مثل شما کسیو گیر میارن تا بهش غر بزنن و چیزای بیربط ازش بپرسن.کسایی که درد زیادی تو دلشون دارن هرگز حرف ته ته دلشونو به زبون نمیارن.
_پس چیکار میکنن؟
_درست همین کاری که شما میکنید.از زیر گفتن هر چیزی که تو دلشونه در میرن و به جاش چیزایی رو میگن که هر آدم دانایی میدونه که اینا نمیتونن دلیل دل گرفتهشون باشه!
هر چیزی که توی دستش بود رو روی میز گذاشت و با دو گام خودش رو به جای خالیای روی تخت رسوند و کنار جان نشست.سرش رو بالا گرفت و ادامه داد:اگه باور ندارید میتونم قرارداد عدم افشاسازی امضا کنم.
_قرارداد؟
شونه بالا انداخت و گفت:البته.این کار ازم بر میاد.من اینجام تا پول بیشتری بگیرم پس هر کاری براش نیاز باشه انجام میدم.
جان هرگز آدم پرحرفی نبود ولی ییبو انگار حرفای زیادی برای گفتن داشت.این رو چند سال پیش با کسی تجربه کرده بود ولی بعد از اون هرگز کسی رو مثل اون ندید.شاید چیزی که ییبو میگفت همین بود.ته دلش هنوز آرزو داشت همه چیز به چند سال پیش برگرده و سرنوشت چیز دیگهای رو براشون بنویسه.
_دلتون چی میگه؟بهش گوش کنید.نمیخواد به زبون بیاد بذارید همونجا بمونه.
_مشاورا اینو نمیگن.
_گفتم که من مشاور نیستم.منم یه آدمم مثل شما.چیزی توی دلم دارم که نمیتونم به زبون بیارم.پیش خودم نگهش داشتم.همونجور که هست مثل یکی از اندام بدنم باهاش زندگی میکنم.
دیگه نمیخواست چیزی بگه.توانشو نداشت.شاید کار درست همون بود که روی تخت بخوابه و تن خستهش رو به دستای معجزهگر ییبو بسپاره.
_بهتره به کارمون برسیم.
به سمت ییبو برگشت تا به محض ایستادن اون پاهاش رو روی تخت بذاره که چشمش به زخم سوختگی روی گردن ییبو افتاد.نگاهش روی اون زخم موند و ناخودآگاه همراه ییبو کشیده شد.دیگه یادش رفت میخواست روی تخت بخوابه.تنها چیزی که همهی ذهنش رو پر کرده بود آرزوی دونستن علت اون سوختگی بود.
_گردنت چجوری سوخته؟
جان با دلی پر از خواهش و هیجان به ییبو چشم دوخته بود ولی اون قصد نداشت چیزی بهش بگه برای همین همونجور که دوباره یکی از چیزایی که روی میز چیده بود رو برمیداشت گفت:گفتم که…منم یه آدمم و چیزی تو دلم دارم که نمیتونم به زبون بیارم.
_ولی…
_ما زمان زیادی برای شناختن هم داریم پس خواهش میکنم دیگه چیزی نگید تا به کارم برسم.
جان کنجکاو بود ولی میدونست که ادامه دادن اون بحث به جای خوبی نمیرسه پس بی اونکه نگاه از ییبو بگیره دمر روی تخت خوابید.ولی ییبو با چیزی که شنیده بود به یاد اون شب افتاد و هدف اصلی اومدنش به اون شرکت رو به یاد آورد.درست از لحظهای که نگاه جان رو روی خودش حس کرد حسی عجیب بهش میگفت که این آدم همون پسره.باید زودتر دنبال اون نشونه میگشت…
همونجور که نگاهش رو به ییبو دوخته بود همهی چیزهایی که از سر گذرونده بود رو برای خودش یادآوری میکرد.خاطرات بدی که از کودکی و نوجوانی داشت اون رو توی دههی بیست سالگی به جایی رسوند که به یه آدم ناشناس دل بست و زندگی رو به کام خودش زهر کرد.روزای سختی رو گذرونده بود تا به اینجا برسه ولی هنوز خودش هم نمیدونست هدفش از این زندگی چیه!
ییبو رو به تخت ایستاد و بالاخره کارشو شروع کرد.درست مثل همیشه تمرکزش رو روی حرکت دستاش گذاشت و کارش رو شروع کرد.دستش رو آروم پشت جان کشید و کمکم اشتیاقش برای لمس بازوش بیشتر شد ولی باز به کار خودش ادامه داد.نباید خودشو لو میداد ولی گویا از یاد برده بود که جان مرد باهوشیه و کوچکترین نشونهها رو دریافت میکنه.
_منم مشاور نیستم ولی میتونم حرفاتو بشنوم.
_چرا میخواید منو بشناسید؟نکنه جایی همدیگه رو دیدیم که من یادم نیست!
جان همچین منظوری نداشت ولی با شنیدن این حرف ییبو با خودش فکر کرد شاید همچین چیزی پیش اومده باشه…
_شاید دیده باشمت ولی یادم نیاد.زندگی من با آدمای نابینا گره خورده.
دست ییبو از حرکت ایستاد و ناخودآگاه پرسید:منظورتون چیه؟
_کنجکاو شدی؟
با شور و هیجان سرش رو تکون داد و خودش رو کمی به سمت سر جان کشید که کی تعادلش رو از دست داد و دستش رو روی تخت گذاشت تا خودش رو نگهداره ولی همین که تونست باز روی دو پاش بایسته و تکیهشو از تخت بگیره با کشیده شدن پشت دستش به بازوی جان هردو مثل برق گرفتهها از جا پریدن.
ییبو گامی عقب رفت و دست پشت دست دیگهش گذاشت تا شاید حس چیزی که لمس کرده بود رو روی دستش نگه داره و جان به پشت برگشته و به جای پوشوندن پایینتنهش با حوله،دستش رو روی بازوش گذاشته و با ابروهای درهم کشیده به چهرهی شگفتزدهی ییبو چشم دوخته بود.
_اون زخم…
جان که امیدوار بود ییبو چیزی حس نکرده باشه با شنیدن اون دو واژه از زبون پسر نابینای روبروش دیگه نتونست خشمش رو پنهان کنه و با صدایی بلند داد زد:ببند دهنتو!
ولی ییبو دلخور که نشد هیچ،به سرخوشیای که تازه داشت توی دلش پدیدار میشد هم افزوده شد.همون یک گام رو دوباره به جلو برگشت و دستش رو دراز کرد.
_بذار دوباره بهش دست بزنم.
جان خودش رو برای فریاد زدن آماده کرده و از روی تخت بلند شد.ناخودآگاه دستش رو روی بازوش گذاشته بود تا از اون یادگاری دردناک نگهداری کنه ولی ییبو پشتکار بیشتری داشت و با شنیدن صدای حرکات اون یک دستش رو روی تخت گذاشت و دست دیگهش رو جلو گرفت تا از برخورد با هر چیزی جلوگیری کنه.چند گامی به سمت راست رفت تا تخت رو دور بزنه و در همون حال با دلخوشی و نیاز درحالی که ابروهاش در هم گره خورده بود و لبش به لبخند کش اومده بود نالید:خواهش میکنم بذار بهش دست بزنم.
_خودت میفهمی چی داری میگی؟
_خواهش میکنم…
جان که از دیدن رفتار ییبو شگفتزده شده بود همزمان با اون به عقب گام برمیداشت تا ازش دور بمونه.
_دیوونه شدی؟
ییبو از حرکت ایستاد و سرشو چندبار به طرفین تکون داد:نه دیوونه نیستم.فقط میخوام یه بار دیگه به زخم روی بازوتون دست بزنم.من باید از یه چیزی مطمئن بشم.
_از چی؟
_اول باید بهش دست بزنم.
_چرا باید اجازه بدم…
_تصور کنید اینم بخشی از ماساژه.بهرحال اول یا آخرش دستتون هم بهش نیاز پیدا میکرد.خواهش میکنم بذارید…
_تا وقتی اینجوری مثل دیوونهها دنبالم بیای نمیذارم هیچ کاری کنی.
ییبو ترسید که جان واقعا کاری که گفته رو انجام بده برای همین دستاش رو به نشونهی تسلیم بلند کرده و تند تند گفت:باشه،باشه دیگه کاری نمیکنم.من فقط میخوام از یه چیزی مطمئن بشم واقعا کار بدی نمیخوام بکنم.خواهش میکنم بذارید به زخمتون دست بزنم.
جان هم کمی آروم شد و تازه به یاد آورد باید دلیل این رفتار اون رو بدونه.با چهرهای اخمآلود گامی به جلو برداشت و پرسید:از چی میخوای مطمئن بشی؟
ییبو از اینکه همه چیزو بگه مطمئن نبود ولی راه دیگهای نداشت.شاید اینجوری جان آروم میشد و میذاشت یک بار دیگه به اون زخم دست بزنه!همونجور که دستاشو پایین میاورد گامی به سمت تخت برداشت و خودش رو بهش رسوند.دست روی اون گذاشت و گفت:بیاید بخوابید روی تخت…
_پرسیدم از چی میخوای مطمئن بشی؟
_از اینکه شما کسی هستید که من میشناسم یا نه!؟
_کی؟کسی که میشناسی کیه؟
_نمیدونم…
دروغ نگو…!
با صدای فریاد ناگهانی جان یکه خورده و گامی به پشت برداشت.خودش هم نمیدونست چرا ازش ترسیده!اون هرگز ترسو و ناتوان نبود و یک بار هم نگرانیای از پرخاش دیگران نداشت ولی گویا جان حس دیگهای بهش میداد.سرش رو پایین انداخت و دستش رو روی تخت مشت کرد.شاید عجیب بود ولی پلکش میپرید،دست آزادش رو روی چشمش گذاشته و برای آروم کردن خودش هم که شده صداش رو از ته گلو بیرون کشیده و نالید:دروغ نمیگم.نمیدونم دارم دنبال کی میگردم…
_پس چی؟دنبال کی میگردی؟
_گفتم که نمیدونم!دارم راستشو میگم.
_چرا دنبالش میگردی؟
_که پیداش کنم!
_که چی؟پیداش کنی که چی بشه؟
_که…که…نمیدونم!هیچی…خواهش میکنم برگردید!من…من هیچ کاری نکردم!
_گفتم تا نگی هیچ کاری نمیکنم.
انگار باید توی اون شرایط قرار میگرفت تا بدونه که سالها بیخود و بیدلیل دنبال اون آدم گشته!هرگز ازش نپرسیده بودن با اون آدم چه کاری داره ولی حالا که بهش فکر میکرد هیچ پاسخی براش نداشت.خودش هم نمیدونست چرا سالها از هر راهی رفته تا اون آدم رو پیدا کنه.با اون چه کاری داشت؟چی میخواست بهش بگه؟
_من…نمیدونم!بیشتر از ده ساله دنبال اون نشونهام ولی هرگز پیداش نکردم.
_خب حالا پیداش کردی.باهاش چیکار داری؟
_من نمیدونم شما همونید یا نه!
_فرض کن خودشم.چی داری بگی؟بگو.بهم بگو چرا دنبالم میگشتی؟
_شاید شما اون آدم نباشید…
شاید اگر این گفتگو تا فردا هم دنبالهدار میشد خم به ابرو نمیآورد و نمیذاشت ییبو بی اونکه چیزی بگه از اتاق بیرون بره ولی نمیتونست از حسی بگذره که بهش میگفت باید یک بار دیگه کسی رو باور کنه!
_شاید تو هم اون آدم نباشی!
_من؟کی؟من…
_من از کجا بدونم تو همون آدم نابینایی هستی که تاییو میگفت دستاش معجزه میکنن؟از کجا بدونم تو واقعا نابینایی؟از کجا بدونم من یا تاییو رو گول نزدی؟
سالها با آرامش زندگی کرده بود و بعد از اون تصادف دیگه هرگز اون همه درد توی دلش حس نکرده بود.خودش هم نمیدونست چی دلیل این درده ولی اینو میدونست که جان اون رو از زیرینترین لایههای یادگارهایی که توی دلش پنهان کرده بود بیرون کشیده و تنها دو راه داره!یا با این درد جون میداد یا برای همیشه ازش رها میشد و همهی اینا بخاطر دیدارش با جان بود!
_من هرگز دروغ نگفتم.یک بار کسی رو گول نزدم!من همیشه…
نفس کم آورد.برای اولین بار بعد از چندین سال نفس کم آورد و توان ایستادگیش رو از دست داد.انگار جان ستون پولادینی که همهی باورهاش رو روی خودش نگهداشته بود رو از زمین بیرون آورده و چشم بهش دوخته تا با شنیدن یک واژهی نادرست اونو به زمین بکوبه و همهی باورهاش رو با خاک یکسان کنه.
_من خوب میدونم تاییو چه هدفی از آوردن تو به اینجا داشته.اونم خوب میدونست من دنبال چی میگردم ولی تو چی؟تو با چه هدفی اومدی اینجا؟تو هم یه دروغگویی که خودشو به موش مردگی زده تا از من استفاده کنه مگه نه؟تو هم هیچ جوابی برای سوالام نداری.تو هم میخوای از نقطه ضعف من استفاده کنی!تاییو بهت گفته؟اون بهت گفته از این راه میتونی دلمو به دست بیاری!اون…
_تاییو فقط دنبال یه همراه برای منه!مطمئنم برای شما هم همینو میخواد.اون چیزی به من نگفته من حتی نمیدونم دارید از چی حرف میزنید…!
_پس چرا نمیگی برای چی اومدی؟چرا میخوای به زخمم دست بزنی؟نکنه تو هم میخوای بگی از وسط آتیش زنده بیرون اومدی؟
_چی!
باورش نمیشد اینو از جان شنیده.اون از کدوم آتیش حرف میزد؟چطور میدونست که ییبو از آتیش جون سالم به در برده؟!
_شما از کجا میدون…
با صدای قهقههی جان زبونش بند اومد.به کمک دستاش که روی تخت تکیه داده شده بودن گامی به جلو برداشت و از ناتوانی خودش در راه رفتن که مطمئن شد روی تخت نشست و گوشش رو به صدای خندهی جان داد.خشم و ناامیدی رو میتونست توی صداش حس کنه.شاید خودش خشمگین نبود ولی ناامیدی رو در اون لحظه بهتر از هر کسی درک میکرد.اون برای آروم کردن جان پا به اون اتاق گذاشته بود ولی حالا هردو درگیر دردی مشترک بودن که شاید هیچ راهی برای رهایی ازش نبود.
_ناامیدتون کردم نه؟
در دم خندهی جان خاموش و لبخند بزرگش از روی چهرهش ناپدید شد.دستاش مشت شده و به نیمرخ ییبو نگاه کرد.دستاش مشت شده و بی اونکه درستی و نادرستی کارش رو بسنجه به سمتش پا تند کرد.همین که بهش رسید یقهی تیشرتش رو توی مشتاش گرفته و اونو با خودش به گوشهی اتاق کشید.پشتش رو به دیوار کوبیده و با همهی خشمی که داشت فریاد زد:دیگه نمیخوام یه لحظه هم حضورتو نزدیک خودم حس کنم.همین حالا گورتو از این اتاق و این ساختمون گم میکنی و دیگه از چند کیلومتری اینجا هم رد نمیشی وگرنه با دستای خودم میکشمت…
همین که همهی خشمش رو با فریاد توی صورت ییبو کوبید اونو رها کرده و به سمت در دیگهی اتاق رفت که دو دست سرد و لرزون ییبو دور بازوش پیچید و تا خواست برگرده و مشت گره شدهش رو به صورتش بکوبه صدای نالهوار ییبو اتاق رو پر کرد:من هیچ کار بدی نکردم.تنها گناهم اینه که سالها دنبال ناجی زندگیم گشتم.هرکاری کردم برای پیدا کردن پسری بود که منو از اون ماشین کشید بیرون.این از بدبختی منه که تنها نشونهم از اون آدم یه زخم سوختگی رو بازوشه.تنها جایی از زندگیم که از نابینا بودنم گله کردم همون شب بود که اون بهم یه زندگی دوباره بخشید ولی من هیچی ازش نمیدونم چون ندیدمش.
با بیچارگی روی زمین زانو زد و مچ دست جان رو دو دستی گرفت.سرش رو پایین انداخت و با یادآوری هر چیزی که ازش پرسیده شده بود تندتند گفت:همهی این سالا میدونستم ازش چی میخوام و چرا دنبالش میگردم ولی امروز یادم افتاد جز پیدا کردنش کاری ازم بر نمیاد.این همه سال دنبالش گشتم ولی یک بار به این فکر نکردم که به جز سپاسگزاری چه کاری براش میتونم بکنم.همهی این سالا فقط دنبال پیدا کردنش بودم ولی حالا میترسم پیداش کنم.اگه تو اون آدم باشی تنها کاری که برای جبران زندگی دوبارهای که بهم بخشیدی میتونم برات بکنم همین کاریه که براش اومدم اینجا.من دروغ نمیگم.من واقعا هیچی نمیبینم.هرگز هیچی ندیدم.تنها چیزی که بلدم لمس تن آدماست.چه اون آدم باشی چه نه!ازت خواهش میکنم…بذار تنها کاری که ازم برمیادو انجام بدم.
سرمای دستای ییبو تن جان رو هم میلرزوند ولی بیشتر از اون،چیزی که میشنید حالش رو دگرگون میکرد.اون پسر واقعا نابینا بود اینو میتونست حس کنه.حتی اگر به چشماش اعتماد میکرد میتونست ببینه که اون پسر واقعا نابیناست و هرچی که میگفت حقیقت بود ولی تو ذهنش صدایی زخمی و خراشیده بهش هشدار میداد که هیچکس رو باور نکنه.نباید یک بار دیگه چیزی که میدید رو باور میکرد.چیزی که توی دلش بود هم حتی میتونست دروغ باشه یا شاید هم اشتباه.اون صدا نمیذاشت باور کنه که ییبو یه پسربچهی نابینا بوده که از یه تصادف جون سالم به در برده و حالا واقعا داره دنبال ناجی زندگیش میگرده.
_من از این حرفا زیاد شنیدم.برو کنار…
ییبو که روی زانوهاش ایستاده بود خودش رو جلو کشیده و اینبار جدیتر و حتی میشد گفت منطقی توضیح داد:شما شاید زیاد شنیده باشید ولی من همین یه بار این چیزا رو گفتم اونم فقط برای اینه که یه بار برای همیشه به خواستهم برسم.هر کسی تو زندگیش آرزوی دیدن کسیو داره ولی من نمیتونم حتی آرزوشو داشته باشم پس فقط همین یه فرصتو بهم بدید!من اگر اون زخمو روی بازوتون حس نمیکردم هرگز این حرفا رو نمیزدم ولی حالا که کار به اینجا رسیده فقط یه فرصت ازتون میخوام.
_فرصت چی؟لمس تن یه مرد؟منحرفی؟
_این کار منه که شما نذاشتید انجامش بدم.
این رفتار ییبو شک جان رو بیشتر میکرد.اون که نمیخواست چیزی رو باور کنه حالا داشت به این فکر میکرد که همهی کسایی که بهش نزدیک میشن خائن و دروغگو هستن حتی همین پسری که تازه باهاش آشنا شده…
_کارتو خوب بلدی انگار!ولی من نیازی ندارم آدمی مثل تو به تنم دست بزنه.
ییبو چند سال با همه جور آدمی برخورد داشت و همه رفتاری رو دیده بود.این چیزایی که از جان میشنید یه چیز رو نشون میداد.
_از چی فرار میکنید؟شما هم همچین تجربهای داشتید؟
جان کلافه و خشمگین بود.باید زودتر از اون اتاق میرفت و از ییبو دور میشد ولی دستای ییبو اون رو رها نمیکردن.اخم کرده و دستشو کشید ولی ییبو رهاش نکرد و در عوض از روی زمین بلند شد.یه دستشو بالا آورد و روی بازوی جان گذاشت.چیزی زیر دستش حس نکرد و فهمید باید روی بازوی اون دستش دنبال اون زخم بگرده ولی جان با همین حرکتش یه بار دیگه تحت تاثیر اون صدای خشدار قرار گرفته و خودش رو کنار کشید.صداشو بالا برد و فریاد زد:به من دست نزن.از اینجا برو…
_بگید چی آزارتون میده.
_گفتم ولم کن…
ییبو تندتند سرشو تکون داده و دستش رو از سینهی جان گذروند و بازوی دیگهش رو گرفت.این که چیزی حس نکرد ناامیدش نکرد چون میدونست که باید دستش رو پایینتر ببره ولی چیزی که دلیل شگفتزدگیش بود سکوت جان بود.نه حرکتی کهر و نه چیزی گفت.این ییبو رو شگفتزده و نگران کرد.
_به من بگید چی آزارتون میده!
دو بازوش رو گرفت و اون رو سمت خودش برگردوند.گرمای نفسهای سنگینش رو روی پوست خودش حس میکرد.حتی میتونست بگه که صدای تپش تند قلبش رو هم میشنوه ولی نمیدونست اینا برای چی هستن و همین آزارش میداد!
_چیکار کنم که با من حرف بزنید؟چیکار کنم که باور کنید من برای کمک به شما اینجام؟
جان هیچی نگفت چون نمیتونست تمرکزش رو از دیدن چهرهی پسر روبروش برداره،انگار تازه داشت به جزئیات چهرهی اون پسر دقت میکرد.ته دلش امیدی پدیدار شد که هیچجوره نمیخواست از دستش بده.نمیخواست باز اون صدا همین یه روزنهی امیدم ازش بگیره پس باید چیزی میگفت ولی توی دلش هم هنوز شک داشت.میترسید از چیزی که بعد از اون پیش میومد!
_چرا دست از سرم برنمیداری؟
_چون حسم میگه.
_این حستو بذار کنار…
_نمیتونم.من بیست ساله با این حس زندگی کردم.همین حس منو از خیلی دردسرا نجات داده.همین حس باعث شده بتونم به اطرافیانم کمک کنم.من اومدم که به شما کمک کنم به جاش از شما یه چیزی بگیرم.
_چی ازم میخوای؟
_منم دارم جوابتونو میدم.من چند سال به اسم کسی که دستاش معجزه میکنه و همه با یه بار ماساژ به دست اون همهی دردشونو از یاد میبرن،به یاد کسی که زندگی دوباره بهم بخشید به مردم کمک کردم.حتی اگر شما اون آدم نباشید…
_اگر نباشم از اینجا میری؟
_نه!
_پس چی؟
_چند روز…
_چند روز چی؟
_من چند روز از کارم مرخصی گرفتم تا بیام اینجا.باید به اندازهی پولی که میگیرم کار کنم.
_من پولی بهت نمیدم.جمع کن برو.برگرد سر کارت.
_بازم باید کاری که براش اومدمو انجام بدم.حتی اگر اون آدم نباشید یکی از هزاران مشتریم هستید که با کمک کردن بهشون میتونم خودمو آروم کنم.این تنها راه من برای جبران خوبیِ اونه.
_اگر باشم چی؟
ییبو شگفتزده از چیزی که شنیده بود دستاشو از روی بازوهای جان برداشته و کمی ازش دور شد.دستاش کنار تنش افتاده و مشت شدن.لب باز کرد ولی هیچ چیزی توی ذهنش نمونده بود که به زبون بیاره!باید از تصمیماتش میگفت ولی زبونش بند اومده بود.
جان هم از چیزی که گفته بود شگفتزده شده بود ولی زودتر از ییبو به خودش اومد و گامی به جلو برداشت که ییبو رو ترسوند.با کشیدن پاهاش روی زمین کمی از جان دور شد ولی جان که حالا چیز دیگهای به ذهنش رسیده بود کمی خم شده و مچ دست ییبو رو گرفت.دستش هنوز سرد بود و این برای جان که داشت توی آتیش خشم و ترس و بیزاری میسوخت لذتبخش بود.
_اگر من اون پسر باشم چه کاری میتونی برام انجام بدی؟
_نیستی!
ابروهاش بالا پرید و با خندهای پر از تمسخر گفت:نیستی!؟حالا دیگه خودمونی شدی؟از کجا میدونی من اون نیستم؟تو که همه چیزو گفتی من میتونم حرفای خودتو به خودت برگردونم و به نام خودم بزنم.میتونم با استفاده از چیزایی که خودت گفتی ثابت کنم من اون پسرم که تو رو از تو ماشین درحال سوختن نجات داده!
ییبو که با چهرهای در هم رو به جان ایستاده و داشت با دقت به حرفاش گوش میداد تا جان ساکت شد گره ابروهاش باز شده و ناخودآگاه سرش به سمت راست برگشت.گوشش رو تیز کرده و همون اندازه که عقب رفته بود باز خودش رو جلو کشید.دست آزادش رو روی مچ دست جان که مچش رو گرفته بود گذاشت و با تردید پرسید:من گفتم ماشین درحال سوختن بود؟
YOU ARE READING
معجزهگر
Fanfictionداستان رویارویی مردی توانا ولی بیانگیزه با پسری نابینا اما پر از امید به زندگی...