ch.3

51 13 1
                                    

جان نگران از آشکار شدن رازش دست ییبو رو رها کرده و عقب رفت ولی همین که مچ دستش به دست ییبو کشیده شد نگاهش رو بار دیگه به چهره‌ی شگفت‌زده‌ش دوخت و سوختگی روی گردنش رو به یاد آورد.خرسند از پیدا کردن راهی برای فرار از دست ییبو دستش رو کشیده و غرید:دستمو ول کن!خودت گفتی از آتیش جون سالم به در بردی!اون سوختگی روی گردنت نشونه‌شه!
ییبو که توقع شنیدن اینو نداشت جا خورد و لحظه‌ای ناامید شد ولی میدونست که نباید جلوی جان کم بیاره.فشار دستش رو دور مچ جان محکم‌تر کرد و گفت:خودتون چی؟شما هم از آتیش جون سالم به در بردید وگرنه چرا باید یه سوختگی رو بازوتون داشته باشید؟
_واقعا پررویی!
_هر جور دوست دارید فکر کنید ولی اینو باید یادآوری کنم که اگر من چیزی برای پنهان کردن داشتم دیگه ندارم.تنها راز من همونه که گفتم ولی شما انگار رازای بیشتری برای پنهان کردن دارید!
_نکنه خیال کردی رازامو به تو میگم؟من هنوز بهت اعتماد ندارم!
با شنیدن اون جمله از زبون جان دستش رو رها کرد و گامی ازش دور شد.نباید امیدوار می‌بود جان بهش اعتماد کنه ولی دلش هم نمیخواست بهش بی اعتماد باشه!حس میکرد دیگه کاری از دستش بر نمیاد.انگار همه‌ی تواناییش رو از دست داده بود و نمیتونست روی پاهاش بایسته.
_کار من ساده‌تر از اونه که نیاز به اعتماد داشته باشه.میتونم بازم ازتون بخوام بذارید کاری که براش به اینجا اومدم رو انجام بدم ولی خودم دیگه نمیخوام!کسی که از زیر جواب دادن به سوالات من در میره یعنی منو باور نداره و من نمیتونم به همچین کسی کمک کنم چه درباره‌ی خستگی تنتون چه خستگی ذهنتون!
سمت تخت چرخید که جان به خودش اومد و با شتاب چند گامی جلو رفت.دوباره دستش رو گرفت و گفت:کجا داری میری؟
_همون جایی که ازش اومدم.من دیگه اینجا کاری ندارم!
_پس کاری که بخاطرش اومده بودی چی؟
گرمای دست جان بیشتر از حالت طبیعی بود.لحظه‌ای نگران شد و به سمتش برگشت.دست آزادش رو دراز کرد تا شاید جای دیگه‌ای از بدنش رو لمس کنه و مطمئن بشه که اون گرما فقط از دستاشه.ناخودآگاه نگرانش شده و خودش هم از این احساس بی دلیل شگفت‌زده بود.
همین که دست ییبو به سمتش دراز شد هزاران فکر توی سرش چرخید ولی پررنگ‌ترینشون آرزوی راست بودن همه چیز بود.دلش میخواست بعد مدتها چیزایی که شنیده راست باشه و ییبو واقعا همون پسربچه‌ای باشه که سالها پیش به سختی از یه ماشین در حال سوختن بیرون کشیده بود!
_دستتون زیادی گرمه!مطمئنید حالتون خوبه؟کسی رو صدا بزنم؟
با صدای ییبو به خودش اومد و دید که دستش رو سر جاش برگردونده.انگار از دست زدن به تن جان پشیمون شده بود!
_چرا نگران منی؟
_چون شما…
لباش تو همون حالت از هم باز موندن ولی دیگه صدایی از میونشون بیرون نیومد.انگار خودش هم فراموش کرده بود که چرا نگران جان شده!شاید هم تو دو راهی مونده بود و نمیدونست کدوم درست‌تره!چون مشتریش بود نگرانش شده بود یا چون هر لحظه بیشتر به درست بودن حدسش امیدوار میشد؟!
_چون فکر میکنی من اون آدمم؟برای این نگرانم شدی مگه نه؟
_نمیدونم!
_بهتره بدونی.چون رفتن و موندنت به همین بستگی داره!
_من ترجیح میدم برم.بیشتر اینجا موندنم فایده‌ای نداره!الکی داریم زمانمونو میسوزونیم.
دستی که میون دست جان گیر افتاده بود رو کشید ولی اون رهاش نکرد.ییبو باز دستش رو کشید ولی جان باز هم رهاش نکرد.هیچکدوم دلیل کارشون رو نمیدونستن.شاید با خودشون لج کرده بودن ولی هیچکدوم نمیخواستن هیچ چیزی رو به زبون بیارن.اگر این کارشون کش پیدا میکرد همه چیز بی‌نتیجه به پایان میرسید.
_بذارید برم.
_تا همین چند دقیقه پیش اصرار داشتی به موندن.چی شد که حالا پشیمون شدی؟
شما چی؟تا همین چند دقیقه پیش اصرار داشتید به رفتن من.چی شد که حالا پشیمون شدید؟
باورش نمیشد همه چیز رو مو به مو تکرار کرده!انگار داشت صدای خودش رو میشنید!
_دیگه چه توانایی‌هایی داری؟
بیش از هر زمان دیگه‌ای دلش میخواست از اون اتاق بره.هیچ نمیدونست چرا دل‌نگرانه ولی این رو حس میکرد که مغزش دستور رفتن میده.
_من باید برم.
_اگر اون آدم باشم چیکار میکنی؟
_هیچی نمیدونم.بذار برم!
_کاری باهات ندارم آروم باش!
_نمیتونم.دیگه نمیتونم اینجا بمونم.بذار برم!
_پرسیدم اگر من خودش باشم چی؟
همه‌ی اون سال‌ها هر کاری کرد تا بتونه اون آدم رو پیدا کنه ولی حالا میترسید که اون روز برسه!از اینکه بعد از اون روز زندگیش چجوری پیش میره میترسید!
_دستتو بده!
ناخودآگاه پا پس کشید و دستاش رو توی هم گره کرد.با احساس آزادی هر دو دستش اخم میون ابروهاش نشست و با تردید لب زد:دروغ میگی مگه نه؟
_دستتو بده!
باز هم خودش رو عقب کشیده و دستاشو بیشتر به هم پیچید.نمیخواست حتی به خودش اعتراف کنه ولی میدونست که از بی‌دلیل شدن زندگیش میترسید!سال‌ها به امید پیدا کردن اون آدم زنده مونده و زندگی کرده بود ولی اگر پیداش میکرد،ازش سپاسگزاری میکرد و همه چیز با یه لبخند به پایان میرسید چی؟دیگه میتونست دلیلی برای زندگی کردن پیدا کنه؟
_پشیمون شدم.
_چرا؟
میدید حال ییبو دگرگون شده!چهره‌ش رنگ‌پریده و ترسیده دیده میشد که برای جان عجیب بود پس کمی خودش رو جلوتر کشید و دستش رو دراز کرد که باز ییبو خودش رو کنار کشید و این‌بار انگار کمی به رفتارش فکر کرده بود که گفت:منو برای رفتارم ببخشید!شاید بهتر باشه امروز همینجا به پایان برسه.دستمزد امروزو نمیخوام چون کاری نکردم ولی فردا سر همین ساعت همینجا باز همدیگه رو میبینیم.بهتره که این‌بار فقط کاری که براش اینجاییم انجام بشه!
ناخودآگاه لبخند به چهره‌ی جان اومد.نمیدونست چی تو سر ییبو میگذره ولی اینو میدونست که خودش هم این رو ترجیح میداد.اون میخواست با گفتن همه چیز ییبو رو وادار به رفتن کنه ولی حالا بی اونکه چیزی به زبون بیاره اون خودش داشت از اونجا میرفت.میدونست با رفتنش زمانی رو برای یادآوری و بازنگری گذشته پیدا میکنه تا راه بهتری برای برخورد با اون پسر نابینا که تو همون زمان کم احساسات عجیبی رو باهاش تجربه کرده بود پیدا کنه.همون اندازه که جلو اومده بود رو آروم برگشت و لب باز کرد چیزی بگه که با یادآوری تای‌یو که این دیدار رو ترتیب داده بود چیز دیگه‌ای پرسید:به تای‌یو چی میگی؟
_هیچی.
_پس منم هیچی نگم؟
_چیزی دارید بگید؟
حس کرد ییبو داره تهدیدش میکنه ولی چیزی برای ترسیدن نداشت پس شونه بالا انداخت و گفت:اون خودش ما رو برای هم در نظر گرفته.حتی اگه بگم تو همین زمان کم تا سکس هم پیش رفتیم برخورد بدی نخواهد داشت شاید خوشحالم بشه!؟
ییبو هم برادر خودش رو خوب میشناخت که به خنده افتاد و سرش رو برای تایید تکون داد.
_آره میدونم!میتونم تصور کنم چقدر میتونه خوشحال بشه!
_تای‌یو همسایه‌ت نیست مگه نه؟
از شنیدن ناگهانی همچین چیزی جا خورد ولی چیزی برای ترس یا نگرانی نداشت.خودش میخواست در زمان درست همه چیز رو بگه ولی هنوز زمانش نرسیده بود پس به سمت تخت رفت و با گام‌های آروم خودش رو به کیفش رسوند.دستش رو روی میز کوچک کشید و همونجور که همه چیز رو به کیفش برمیگردوند پرسید:دونستنش چه سودی برای من و شما داره؟اگر همسایه‌م نباشه چی میشه؟
_سودی نداره.اینکه اونم بهم دروغ گفته چه سودی میتونه برام داشته باشه؟
_اگر میگفت که من از خانواده‌ش هستم میذاشتید بیام اینجا؟
_چرا نمیذاشتم؟
_شاید چون با خودتون میگفتید اونم میخواد ازم سواستفاده کنه!یکی از نزدیکان خودشو به جای یه نابینا جا زده تا سرم کلاه بذاره!
_حالا نمیتونم همچین چیزی بگم؟
شونه بالا انداخت و همین که زیپ کیفش رو بست اون رو بلند کرد و رو به دری که ازش اومده بود ایستاد.سرش رو کمی کج کرد و گفت:تا فردا صبح به تای‌یو بگید که میخواید باز به اینجا بیام یا نه!و اگر این روی تصمیمتون تاثیر میذاره باید بگم که تای‌یو برادر منه و هر کاری کرده چه راست چه دروغ برای خوبی من و شما بوده.باور کردن و نکردنش با خودتونه!
جان نمیتونست باور کنه چی شنیده!انگار حتی چهره‌ی اونا رو در دم فراموش کرده بود که نمیتونست به یاد بیاره به عنوان دو برادر به هم شبیه بودن یا نه؟با نگاهش ییبو رو که با گام‌های آروم ولی مطمئن سمت در میرفت رو دنبال کرد و همین که دستش روی دستگیره نشست صدای هشدارش توی گوش جان پیچید:بهتره از جلوی در برید کنار تا کسی شما رو تو این وضع نبینه.
ناخودآگاه به خودش نگاه کرد و تازه به یاد آورد که جز یه حوله چیزی تنش نیست و با چند گام بلند خودش رو به دیوار اتاق رسوند.همین که ییبو بیرون رفت و در پشت سرش بسته شد دستش رو روی صورتش کشیده و زیرلب نالید:خسته شدم!
*
باز هردو بی‌صدا کنار هم توی ماشین نشسته بودن و تای‌یو گاهی با کنجکاوی به نیم‌رخ ییبو نگاه میکرد تا شاید چیزی بگه ولی انگار اون هیچ چیزی برای گفتن نداشت.سرش رو پایین انداخته بود و انگشتاش رو به بازی گرفته بود.تای‌یو با دیدن حرکت دستای ییبو که با دقت به سر هر انگشتش دست میکشید انگار که چیزی بهشون چسبیده باشه سکوت رو شکست و پرسید:حالا دیگه داری به چی فکر میکنی؟جان چیزی گفت؟برخوردش بد بود؟
امیدوار بود چیزی ازش بشنوه ولی ییبو باز هم چیزی نگفت.ابروهای تای‌یو توی هم گره خورد.از آینه نگاهی به پشت سرش انداخت تا ماشین رو به کناری ببره و بایسته که صدای آروم ییبو رو شنید:شاید من بد برخورد کردم!
سرش رو برگردوند و با شگفتی از چیزی که شنیده بود پرسید:تو؟چه برخورد بدی میتونه ازت سر بزنه؟
_آره…
_چی آره؟
_اگه دیگه نخواد منو ببینه چی؟
_ییبو میشه بگی تو اون اتاق چیکار کردید؟تو رفتی اونجا اونو آروم کنی خودت بدتر از اون دیوونه شدی برگشتی؟
_من رفتم از درست بودن حدسم مطمئن بشم!
_خب چی شد؟مطمئن شدی؟
_نمیدونم…
_یعنی چی؟
ییبو تازه داشت به یاد میاورد که برای رسیدن به خواسته‌ی بچه‌گانه‌ش چه برخوردی با جان داشته!تازه داشت به چیزی که در لحظات آخر بهش گفته بود فکر میکرد!اگر اون واقعا با خودش فکر میکرد که تای‌یو برای سواستفاده بهش دروغ گفته چی؟اون که خودش از تای‌یو خواسته بود چیزی نگه بس چرا خودش چیزی که خودش گفته بود رو زیر پا گذاشت؟از اون دیدار چی به دست آورده بود؟
_هیچی…!
تای‌یو از این که برادرش رو به این روز انداخته پشیمون بود و کاری از دستش بر نمیومد جز اینکه از زیر زبونش بکشه که تو اون اتاق چه چیزایی پیش اومده تا شاید بتونه با بررسی شرایط به هردو کمک کنه!با فکر به راهی برای به حرف آوردن ییبو لبخندی روی لبش نشوند و با لحنی پر از شیطنت پرسید:خب…نظرت درباره‌ی دوست من چیه؟
شنیدن صدای تای‌یو،ییبو رو به خنده واداشت و اون چند دقیقه‌ی آغازین برخوردشون رو براش یادآوری کرد.
_صدای خوبی داره.خوش‌تیپه…
_از کجا میدونی؟
_بوی ادکلنش خوب بود.
_از بوی ادکلنش فهمیدی خوش‌تیپه؟
_از سلیقه‌ی خوبش!
_اینو از کجا میدونی؟
_جدا از طراحی داخلی همه‌ی شرکت،خود اون اتاقم با اینکه چیزی توش نبود و بیشتر به اتاق بیمارستان شبیه بود ولی چندتا قاب نقاشی بزرگ داشت و تخت و میزی که توش بود از چوب مرغوب ساخته شده بودن.همه چیزش گرون بود!
تای‌یو هم با اینکه میدونست ییبو هوش بالایی برای درک همه چیز داره از هر چیزی که میشنید شگفت‌زده شده بود.خودش هرگز به این چیزا دقت نکرده بود ولی ییبو با اینکه از حس بینایی برخوردار نبود همه چیز رو با جزئیات دقیق دیده بود!
_اینجوری که حرف میزنی آدم بهت شک میکنه!
_مثل جان…اونم باور نکرد نمیبینم.
تای‌یو نگاهش رو به روبرو دوخت و ترجیح داد چیزی نگه ولی لحظه‌ای با خودش فکر کرد حالا دیگه بهتره که موضوعی رو برای ییبو روشن کنه.
_راستش…دوست‌پسر جان که بهش خیانت کرد…
_دروغ گفته بوده که نابیناست.
چشمای تای‌یو از شگفتی گرد شده و دیگه نتونست به رانندگی ادامه بده.ماشین رو نزدیک‌ترین جایی که پیدا کرد پاک کرده و با صدایی بلند پرسید:خودش بهت گفت؟
ییبو میدونست این نکته‌های ریزی که از رفتار آدما دریافت میکنه برای خودشون باورنکردنیه ولی خودش که به خودش باور داشت.پس تنها شونه بالا انداخت و لب زد:نه؛از حرفاش فهمیدم.
_چی گفت مگه؟
_گفتم که!باور نکرد نمیبینم.اصرار داشت که دارم دروغ میگم.
تای‌یو که چیزی رو به یاد آورد کمی خودش رو روی صندلی جابه‌جا کرد و با بیخیالی گفت:خب تو هم جوری رفتار میکنی که منم گاهی گیج میشم.اون که دیگه…
_میدونم!ولی…نگرانم.اگه نذاره دوباره بیام چی؟
_ازش خوشت اومده؟صداش خوبه،خوشتیپه و…از این چیزا دیگه!
_اگر همه چیز خوب پیش میرفت شاید…
_چیکار کردی ییبو؟نگو که با کاراگاه‌بازیات همه چیزو خراب کردی!
خودش میدونست کار درستی نکرده پس اگر تای‌یو توبیخش میکرد دلخور نمیشد ولی دلش از این گرفته بود که خودش به یه فرصت خوب پشت پا زده!
*
سرشو به تکیه‌گاه صندلی تکیه داده و برای چندمین بار هر چیزی که میون اون و ییبو پیش اومده بود رو به یاد میاورد تا شاید دلیلی برای بد پیش رفتن اون دیدار پیدا کنه.شاید یک دلیل نبود!هر لحظه‌ی اون دیدار بد پیش رفته بود که هزاران دلیل میتونست داشته باشه و از همه مهمتر گذشته‌ی به هم گره خورده‌ی عجیب هردو بود.اون گذشته توی ذهن هردو جایگاه ویژه‌ای داشت که همه‌ی زندگیشون رو در بر گرفته بود.اون گذشته باعث شده بود ییبو به دیدن جان بیاد ولی همون گذشته روزهای خوش و تلخی رو برای جان ساخته بود که شاید هرگز نمیتونست فراموششون کنی حتی اگر یک بار دیگه اون معجزه‌گر پا به زندگی و یادش میذاشت!
با یادآوری اون شب تکیه‌شو از صندلی گرفته و درست مثل همون روزهایی که از خوشی نجات زندگی اون بچه خنده از چهره‌ش پاک نمیشد لبخندی زده و بی‌صدا لب زد:به خودم افتخار میکنم!
_قربان حالتون خوبه؟مادرتون پشت خط هستن.
در دم خنده‌شو خورد و با اخم رو به منشی شگفت‌زده از دیدن لبخند رئیس ترسناکش غرید:اینو میشد از پشت میزتم بگی!کی گفت بیای تو؟
_قربان هرچی…
میخواست کار درست خودش رو توضیح بده که با دیدن اخم ترسناک جان جلوی زبونش رو گرفت و تنها با گفتن «ببخشید» برگشت و از اتاق بیرون رفت.جان هم با بسته شدن در تلفن رو برداشت و برای بار هزارم بی مقدمه به مادرش غر زد:چند بار گفتم با دفترم تماس نگیرید؟!
_منم چندبار گفتم شماره‌ی دفترت بهتر یادم میمونه!خسته نشدی اینقدر غر زدی؟اون منشی بدبختت چی میکشه از دستت!؟
_اون بخاطر شما پررو شده مادر!
_تو هم بخاطر من بی احساس شدی؟من اینو بهت یاد دادم؟
_حرف اصلیتونو بزنید مادر!
_اونو که میگم ولی اینو نگم نمیشه.داری با مادر زنت حرف میزنی؟مادر کیه؟من مامانتم جان!
_گفتید!؟خیالتون راحت شد؟خب دیگه بهتره اصل حرفتونو بزنید وگرنه یادتون میره!
_من…بیخیال حوصله‌ی کل‌کل باهاتو ندارم.یه دختر خوب پیدا کردم…
_من علاقه‌ای به دخترا ندارم.به ویژه اونایی که شما پیدا میکنید!
_خب باشه دخترا رو میذاریم کنار…نظرت درباره‌ی پسر دوست پدرت چیه؟
_دارید جدی میگید یا منو به ریشخند گرفتید مادر؟پسر دوست پدر؟مگه قراره ازدواج کنیم؟
_هنوز به اینش فکر نکردم ولی بدم نیست.تو که خودت میدونی اونم مثل تو از پسرا خوشش میاد.
_اون از پسرا خوشش نمیاد!پسرا از اون خوششون میاد و اونم از فرصت سواستفاده میکنه.
_حالا هرچی!اگر با یکی همتراز خودمون جور بشی بهتر از اینه که دوباره گیر یه کلاهبردار بیافتی و زندگی خودتو به باد بدی.
_مادر!
_چیه؟بد میگم؟حقیقته جان.اگر دربه‌در دنبال اون پسر کور…
_میشه بس کنید؟شما همه چیزو برای من سخت‌تر میکنید!
_من فقط نمیخوام دیگه تو رو اینجوری ببینم.دلم برای اون سالا که لبخند از لبت نمیرفت تنگ شده.دلم میخواد باز بتونم خنده رو لبت ببینم.
_دلیل اون خنده‌هامم به قول شما یه پسر کور بود.
لحظه‌ای صدای مادرش رو نشنید و لب باز کرد تا صداش بزنه که این‌بار مادرش با خوشرویی و حتی شاید با خنده گفت:آره راست میگی!همون که اسمشو گذاشته بودیم معجزه‌گر!
_امروز فهمیدم منم ناجی اون بودم!
_خب مشخصه.تو اونو از آتیش نجات دادی!البته اونم تو رو به ما برگردوند.کاش پیداش میکردیم تا بهش بگم چه کار بزرگی برامون کرده!
_اگر پیداش کنم…باید چه برخوردی باهاش داشته باشم؟
_این چه سوالیه؟
_میشه جوابمو بدید؟
_اگر پیداش کنی…باید هر کاری میتونی برای شاد کردنش بکنی.بالاخره اونم تو رو از مرگ نجات داده.
_آره…اونم منو از مرگ نجات داده!
_تازه یادت افتاد؟واقعا که ذهنت داغون شده.باید زودتر یه فکری برات بکنم تا این افسردگی کار دستت نداده!
_چه فکری؟بازم پسر دوست پدرم؟
_خب اگر از اون خوشت نمیاد دنبال یکی دیگه میگردم.
_من خوشم نمیاد شما برام دنبال کسی بگردید!
_یه بار سپردم دست خودت بسه!
_میشه مدام اونو یادآوری نکنید؟
_من نگرانتم پسرم!میدونی چند وقته خونه نیومدی؟
_امشب بیام خوبه؟
_حرف من اومدنت نیست.درد من چرا نیومدنته.من تو رو بزرگ کردم جان.خوب میدونم پیش خودت چه فکری میکنی که نمیای خونه!
_نمیخوام نگرانتون کنم.زندگیم اونقدرام که شما فکر میکنید بد نیست.
_پس پسر خوبی باش و به حرف مادرت گوش بده.یه آدم درست پیدا کن…
_خودتون میدونید من اینجوری نیستم.من با اومدن یکی دیگه به زندگیم آدمای دیگه رو فراموش نمیکنم.
_تو اگر فراموش میکردی که کار به اینجا نمیکشید!ولی جان فراموش کردن همیشه بهترین نتیجه نیست.تو شکست خوردی،حالا نیاز به یه پیروزی داری.تو باید شکستتو جبران کنی تا بتونی درست زندگی کنی.
_شما چرا مشاور نشدید؟
_مادرتو مسخره میکنی؟باز باید یادآوری کنم که تو یه بار این پیروزی رو تجربه کردی؟
با یادآوری دوباره‌ی اون پسر نابینا لبخندی زد و چیزی که توی ذهنش بود رو با صدایی آروم و با تردید به زبون آورد:اگر دوباره ببینمش بازم میتونم پیروزی رو تجربه کنم؟
_جان؟!پیداش کردی؟راستشو بگو پسر!تو بیخود یادش نیافتادی!
_اگر بازم دروغ باشه چی؟
_حست چی میگه؟
_اون بارم حسم گفت خودشه!
_اون بار دلت میخواست خودش باشه.این بار چی؟
_میترسم مادر!اصلا دلم نمیخواد باز همچین حسی داشته باشم.
_پس این‌بار دلتو بذار کنار و ببین مغزت چه دستوری میده.
_از خودم روندمش…
_از اینکه دوباره دلت بشکنه میترسی!ولی نمیتونی ازش فرار کنی جان.امروز فرار کنی یه روز دیگه دوباره جلوت پیداش میشه.اگر با هر چیزی که پیش میاد منطقی پیش بری کمتر از خودت ناامید میشی.
_اگر…
_این چیزا رو بذار کنار.پیش از هر چیزی باید مطمئن بشی که خودشه یا نه!بعدشم…مگه قراره باهاش وارد رابطه بشی؟
_چی؟نمیدونم…!
_این یعنی…
خودش هم داشت به همون چیزی فکر میکرد که توی ذهن مادرش بود ولی نمیخواست درباره‌ش حرف بزنه برای همین میون حرف مادرش پرید:مادر!باید برم…!
_باشه فرار کن ولی…مراقب خودت باش!
_هستم.
_امیدوارم…میبینمت!
زود گوشی رو سر جاش گذاشت و با ذهنی پر از افکار ترسناک و نگران‌کننده سرش رو روی میز گذاشت و زیرلب غرید:چرا نمیتونم درست تصمیم بگیرم؟چرا…!
*

معجزه‌گرWhere stories live. Discover now