چندین بار به اسم روی صفحهی گوشیش نگاه کرد و هربار از تماس باهاش پشیمون شد ولی راه دیگهای نداشت.شاید اون بهترین آدمی بود که میتونست راه درست رو بهش نشون بده پس با همهی تردیدی که داشت گزینهی تماس رو زد و منتظر شنیدن صدای دوستش موند ولی چیزی نگذشت که صدای شاد و خندون جینا توی گوشش پیچید:چه عجب من شمارهی شما رو روی گوشیم دیدم.
_باید ببینمت.
جینا چند لحظهای سکوت کرد و اینبار با لحنی جدی پرسید:چی شده جان؟چرا صدات گرفتهس؟
_باز همون داستان همیشگی.
_کجایی که بیام پیشت؟
_خونهام.جایی رو ندارم برم.
_باشه من نزدیکم.تا تو یه فنجون قهوه آماده کنی خودمو میرسونم بهت.
جان لب باز کرد تا بگه عجلهای نداره که تماس قطع شد و اونو به خنده انداخت.خوب به یاد داشت که اون همیشه برای کمک به دیگران عجله میکرد ولی دربارهی خودش از اینکه زودتر به نتیجه برسه میترسید.شاید بهترین راه رها کردن همه چیز و ادامه دادن به زندگی عادی خودش بود.
با گذشت چند دقیقه قهوه و کمی از شیرینیهایی که میدونست جینا دوست داره رو روی میز گذاشت و خودش خم شد تا روی کاناپه بشینه که زنگ در به صدا در اومد.ابروهاش بالا پرید و خودش هم بلند شد تا در رو باز کنه که باز صدای زنگ بلند شد و مطمئنش کرد که جینا پشت دره.کمی زودتر خودش رو به در رسوند و اونو باز کرد که جینا رو شادتر و حتی جوونتر از پیش جلوی خودش دید و بیاونکه به چیز دیگهای فکر کنه پرسید:مگه خونآشامی؟چجوری هربار میبینمت نه تنها پیر نمیشی که جوونترم میشی؟
جینا هم سرخوش از شنیدن این تعریف جلو اومد و با پس زدن جان از جلوی در گفت:من همیشه جوونتر از سن واقعیم بودم.یادته که همیشه منو با بچههای دیگه اشتباه میگرفتن…عه از این شیرینیا!
جان با افسوس سرش رو تکون داد و در رو بست.آروم به سمت کاناپهای که حالا جینا روش نشسته بود برگشت و کنارش نشست ولی جینا کمی خودش رو کنار کشید و غر زد:مگه چندبار باید یه چیزیو بگن؟ده بار نگفتم یه جایی بشین ببینمت؟
جان چپچپ بهش نگاه کرد و مثل خودش غر زد:مگه چندبار باید یه چیزیو بگن؟ده بار جواب ندادم وقتی روبروت میشینم حالم گرفته میشه؟
_خب روبروم نشین ولی دیگه کنارمم نشین که نبینمت.تازه گردن خودتم درد میگیره.رو اون یکی بشین که هم تو جات خوب باشه هم من.
جان با خستگی از روز سختی که گذرونده بود بلند شد و روی کاناپهی تکی کمی دورتر نشست و به جینا که خودش رو با فنجون قهوه مشغول کرده بود نگاه کرد که با اون هم با احساس سنگینی نگاه جان سر تکون داد و پرسید:چی شده؟اگر چیزی برای گفتن داری بگو.
_تو که همیشه میدونی…
_اینبار یه جور دیگهای.اونو بگو!چی شده؟
_امروز دوباره اون پسرو دیدم.
_کدوم پسر؟زندگی تو پر از پسره!
_اونی که از توی ماشین بیرون کشیدمش.
_خب؟
لحنش جدی شده و مشخص بود که منتظر شنیدن ادامهی داستانه پس جان هم زیاد منتظرش نذاشت و گفت:همه چیزو دقیق یادشه حتی سوختگی بازوم.
_خب؟!
_خب چی بگم؟
_هر چیزی که درگیرت کرده.ترس،دلخوری،دلخوشی…
_میترسم ازش خوشم بیاد.
_نه این نیست.درستشو بگو!
چپچپ بهش نگاه کرد و زیرلب نالید:میترسم بازم همه چیز دروغ باشه.من همهی زندگیمو به امید پیدا کردن آدمی که نبوده گذروندم.میترسم اینم دروغ باشه،اگر اینم یه توهم باشه دیگه چیزی برام نمیمونه.
_خودت چی فکر میکنی؟این که دلت چی میخواد رو نمیگم.مغزتو به کار بنداز.تو آدم باهوشی هستی پس هوشتو به کار بگیر و بگو کسی که دیدی دروغ میگه یا نه؟
_من سالها تو هر انجمنی که اسمی از نابیناها توش بوده شرکت کردم.آدم نابینا کم ندیدم ولی همتون دیدید که!بازم گول خوردم.
_شاید باورت نشه ولی ما آدما انتخاب میکنیم که چه زمانی،چه کسی ما رو گول بزنه.همهی ما توانایی درک همه چیزو داریم ولی گاهی نیاز داریم توی یه فضای دروغین زندگی کنیم.تو سه سال توی یه رابطهی دروغین بودی چون خودت خواستی.نمیتونی بگی بهت خوش نگذشته!نمیشه گفت هیچ خاطرهی خوشی از اون آدم نداری!
_ولی همش دروغ بود.
_چون خودت دروغو انتخاب کردی.
_اون خودشو به جای دوست بچگیم جا زده بود.
_کمتر کسی با دوست بچگیش وارد رابطه میشه.
_خب که چی؟
_از روزی که دیدیش یک بار از سرت گذشت که شاید این پسر همونی باشه که سالها خواب و خوراک ازت گرفته بود؟
_من همیشه دنبالش گشتم.
_دربارهی اون یه آدم دارم میپرسم.اونو یک بار هم جای اون بچه دیدی؟
_خب…
_خب چی؟روزی که دیدیش یا روزای دیگه که بارها باهاش برخورد کردی.روزایی که به خواست خودت بهش دل بستی یه بارم یاد اون بچهی توی آتیش افتادی؟یه بار خواستی دنبال یه نشونه از آتیشسوزی رو بدنش پیدا کنی؟یه بار…
_نه،نه،نه!نخواستم!یه بارم هیچکدوم از اینا رو نخواستم.تو چی ازم میخوای؟چی میخوای…
_میخوام پسر دلمردهای که یه روزی همخونهم بود و بعدها شد بیمارم،یه بارم که شده اون جوری که باید،شاد باشه.
_من باهاش شاد بودم.
_خودت خواستی که شاد باشی جان!
_نمیدونم چی داری میگی!
_دارم میگم چون نابینا بود دلبستهش نشدی.
_پس چی؟
جینا دلخوش از اینکه بعد از مدتها تونسته با جان به این مرحله برسه که خودش دنبال دلیل کاراش باشه لبخندی زد و کمی خودش رو روی کاناپه جابهجا کرد تا به جان نزدیکتر بشه و گفت:حوصله داری یه داستان بگم برات؟
شاید هرگز حوصله نداشت ولی حالا که همه چیز از زندگی خستهش کرده بودن و تنها راه آرامشش همین گفتوگو بود نمیخواست ازش بگذره پس شونه بالا انداخت و به پشتی کاناپه تکیه داد که جینا هم با لبخند سرشو تکون داد و انگار چیزی رو به یاد آورده بود نگاهش رو به جایی دوخت.
_ده سال پیش که تازه کار مشاوره رو شروع کرده بودم یه اتاق کوچیک داشتم تو یه کلینیک،یه میز و یه صندلی با دو سهتا قاب نقاشی درهم برهم و یه کتابخونه،همهی چیزایی بودن که من تو اون اتاق گذاشته بودم تا شاید مثل یه روانشناس و رواندرمانگر یا هر چیزی که بهش میگن دیده بشم.دستکم روزی پنج یا شیشتا مراجعهکننده داشتم که هر کدوم داستان خودشونو داشتن.دختر،پسر،مرد و زن میومدن تا با هزینهی کمی که ازشون میگرفتم مشکلشونو حل کنم.منم همه رو با جون و دل همراهی میکردم ولی یه روز یه روز یه پسر بیست و چند ساله اومد تو اتاق و جلوم نشست.همه چیزش عادی بود،شایدم بهتره بگم یه آدم تکراری بود.افسرده از مشکلات زندگیش،مثل همه.تیشرت و شلوار با کفش ورزشی،موهاشم ساده و بیحوصله مثل همه شونه کرده بود.هیچ چیزش با اونای دیگه که هر روز میدیدم فرق نداشت ولی من…من یه جور دیگه دیدمش.چشمای روی سرمو نمیگم.با دلم یه جور دیگه دیدمش.از همون لحظهای که درو باز کرد و اومد تو من یه جور دیگه شدم.رفتارم باهاش یه جور دیگه بود،زمانی که برای جلساتش میذاشتم به جور دیگه بودن،چون دلم میخواست بیشتر ببینمش.چون دلم میخواست اونم منو ببینه.نه اونجور که هر بیماری به پزشکش یا هر آدم افسردهای به درمانگرش نگاه میکنه.من میخواستم به چشم اون یه دختر جوون باشم که میتونه یه گزینه برای دوستی باشه.با همهی اینا تنها امتیازی که بهش دادم کمتر کردن فاصلهی جلساتش بود.بههرحال من یاد گرفته بودم باید با همه یه جور رفتار کنیم پس با اونم همون رفتاری رو داشتم که با همه داشتم.تو اون اتاق هر کدوم نقش خودمونو داشتیم تا سه سال بعد که دیگه هیچ نشونی از اون آدم افسرده و ناامید از زندگی نمونده بود ولی من هنوز همون آدم بودم.باورش برای خودمم سخته ولی من تو جلسهی پایانیمون که بهم گفت دیگه نمیخواد بیاد مشاوره همون پیرهنی رو پوشیده بودم که جلسهی اول تنم بود.من هنوز همون آدم بودم با سه سال تجربهی بیشتر تو کارم ولی اون پیش از رفتنش بهم گفت که هر روز خوشگلتر میشم.به زور جلوی خودمو گرفته بودم که از خوشی جیغ نزنم.با یه لبخند کش اومده که دیگه نمیتونستم جلوشو بگیرم سرمو تکون دادم و اون رفت.چند روز بعدش جلوی در کلینیک همدیگه رو دیدیم،با این که امیدو تو چشماش میدیدم ولی میخواستم مطمئن بشم اشتباه نکردم که گذاشتم بره.به یه رستوران دعوتم کرد و منم به عنوان یه آشنا پذیرفتم.اونجا بود که بهم پیشنهاد دوستی داد.برای اولین بار از دوستی با کسی ترسیدم.تو یه لحظه هزارتا فکر به سرم زد که نکنه خودشو مدیون من میدونه؟نکنه من کار نادرستی انجام دادم؟نکنه میدونه ازش خوشم میاد؟نکنه داره از فرصت سواستفاده میکنه؟هزارتا علامت سوال تو سرم پیدا شد که برای هیچ کدومشون هیچ پاسخی نداشتم برای همین درجا ردش کردم.اینم بهش گفتم که کارمون درست نیست و نمیخوام با کسی دوست بشم که خودشو به من بدهکار میدونه.از کجا معلوم که حس بدهکار بودن یا سپاسگزاری رو با دوست داشتن اشتباه نگرفته باشه؟!همه رو گفتم و رفتم ولی اون ولم نکرد.یه مشاور دیگه یه جای دیگه از شهر بهش معرفی کردم و بهش گفتم اگه نره پیشش دیگه نمیخوام ببینمش.اونم چند جلسه رفت پیش اون دیگه ندیدمش.از خودم دلخور شدم ولی در جایگاه یه رواندرمانگر کار درستو انجام دادم.باید مطمئن میشد که حسش به من دوستداشتن نیست.دلم براش تنگ میشد ولی کاری از دستم بر نمیومد.میدونستم که اون منو دوست نداره برای همینم باید فراموشش میکردم ولی بعد از دو سه ماه دوباره پیداش شد و گفت درمانگرش گفته یه جلسه رو با هم بریم.برام عجیب بود چون روند کارو از بر بودم.ترسیده بودم ولی ته دلم یه امیدی داشتم که همه چیز راست باشه برای همین باهاش رفتم.اونجا بود که همکارم بهم گفت میتونم حس اونو به خودم باور کنم.از اون روز شش سالی میگذره و ما چهار ساله که رابطهمونو رسمی کردیم.
جان میدونست جینا برای گفتن چیزی همهی داستان خودش و نامزدش رو که همهی آشناهاش اونو از برن براش گفته ولی نمیدونست دقیقا چه هدفی از این کار داره!برای همین به جلو خم شد و پرسید:چی میخوای بگی؟
_خودت چی فکر میکنی؟
_من؟هیچی؟
_پس بهش فکر کن.
اخم کرده و غرید:جینا حوصلهی این بازیا رو ندارم…
از اولین روزی که تو پرورشگاه دیدمت سالای زیادی میگذره ولی هنوزم حوصله نداری.منم باهات بازی نمیکنم جان.دارم ازت میخوام به داستانی که برات گفتم فکر کنی و یه راهحل برای این بیحوصلگی و درموندگیت پیدا کنی.
_من ازت خواستم بیای که بهم راه حل بدی اونوقت تو برام معما طرح میکنی تازه میخوای حلش کنم؟
_کار من همینه خودتم خوب میدونی.اگه ازم خواستی بیام اینجا پس آمادهای که معماهامو حل کنی.اگر آماده نبودی درست مثل سه سال پیش که دیگه نیومدی مشاوره منو از گزینههات پاک میکردی نه اینکه من تنها گزینهی روی میز باشم برات.
_از کجا میدونی تنها گزینهای؟
_گزینهای که دور انداخته شده اگر برگرده روی میز نشون میده دیگه هیچ گزینهای برای اون آدم نمونده که داره به یه چیز فراموش شده چنگ میزنه تا خودشو نجات بده.من ده ساله تو این کارم جان!نمیتونی منو بازی بدی.بیا و با من و با خودت روراست باش.
_روراستم!
_پس کاری که بهت گفتمو انجام بده.
_ولی من نمیخوام دیگه به اون فکر کنم.جدا از اون من برای چیز دیگهای ازت خواستم بیای اینجا.
_میخوای من بهت بگم اون کسی که دیدی رو باور کنی یا نه.
_میدونم که راست میگه.شایدم…نه!نمیدونم…
_این که از این پسر خوشت بیاد یا نه چیزیه که خودت انتخاب میکنی.من راهنماتم ولی نمیتونم بهت بگم چیکار کنی چیکار نکنی.تو باید مسائل زندگیتو پیش خودت حل کنی تا بتونی به یه مسئلهی دیگه فکر کنی.من و تو هردومون دانشگاه رفتیم.میدونیم درسای ترمای بالا رو زمانی میتونیم برداریم که یه سری از درسای ترمای پایینو گذرونده باشیم.
_چرا داستان میگی؟
_چون اگر باهات جدی باشم گارد میگیری.
_نمیشه یه راست بگی باید چیکار کنم؟
_گفتم که خودت باید بهش فکر کنی.یه زمانی رو برای خودت بذار تا بتونی سبک سنگین کنی ببینی میتونی به این آدم همون جوری که خودش هست نگاه کنی یا نه؟!میتونی اون بچهای که تو آتیش مُرد رو بذاری کنار؟میتونی کسی که سه سال عاشقش بودی رو رها کنی؟
_نمیتونم هیچ کدومو فراموش کنم.من هنوزم گاهی خواب شبی رو میبینم که من بیرون در بودم و اون داشت تو آتیش میسوخت.هنوزم از باور کردن آدما میترسم…
_نیازی به فراموش کردن نیست.آدما میتونن بیاونکه کسی یا چیزی رو از یاد ببرن دیگه حسی بهشون نداشته باشن.
_چجوری میشه؟من هرگز نتونستم…
_همهی آدما تو هر چیزی یه اولینبار دارن.چه تو عشق و عاشقی،چه کار،چه دوست و چه چیزای دیگهای که تو زندگی همه هست.ما هممون اولینامونو یادمونه چون جایگاه ویژهای تو دلمون داشتن و دارن ولی آیا یادش که میافتیم تپش قلبمون بالا میره؟هنوز حس همون روزا رو بهشون داریم؟
_من که ازش بیزارم.
_این یعنی هنوز تو دلت جایگاه ویژهای داره.
_معلومه که نه!
_چرا داره.منو گول بزن ایرادی نداره ولی با خودت روراست باش.هر زمانی که تونستی بهش فکر کنی و به حس امروزت بخندی میتونی بگی دیگه جایی تو دلت نداره.
_اصلا فکر نمیکنم بتونم فراموشش کنم.
_آدمای دیگه تو این شرایط شروع یه رابطه رو پیشنهاد میدن ولی من این کارو نمیکنم چون اگر برای رها کردن کسی بچسبی به یکی دیگه هم به خودت ستم کردی هم اون آدم.
_پس چی؟
_من حرفامو زدم.
_یعنی نمیخوای بهم کمک کنی؟
جینا شیرینیای توی دهنش گذاشت و شونه بالا انداخت.جان که بدتر گیج شده بود اخم کرده و خودش رو برای داد و بیداد آماده میکرد که جینا فنجون قهوهش رو برداشت و پیش از اینکه جرعهای از اون بنوشه گفت:داد و فریاد چیزی رو درست نمیکنه.اگر میخوای بدونی که باید با این آدم تازه وارد چیکار کنی باید آدمایی که تو گذشته این جایگاه رو برات داشتن از دلت بیرون کنی و تنها یه یادمان ازشون تو ذهنت نگه داری.
جان داد نزد ولی با دندونهای فشرده به هم غرید:چجوری؟
_فراموشی داری؟گفتم باید همه رو حل کنی.
_چجوری حلشون کنم خب؟
_دربارهی اون دوستپسر کلاهبردارت خودت باید یه فکری بکنی چون من همهی کاری که از دستم بر میومده رو برات انجام دادم ولی دربارهی اون بچه شاید…نمیتونم قول بدم ولی شاید بتونم کمکت کنم.
_بفرما!
_بیا با هم همه چیزو مرور کنیم.تو میگی یا من بگم؟
_من…
همه چیز از جلوی چشمش گذشت ولی نمیتونست چیزی رو به زبون بیاره برای همین با درموندگی به جینا نگاه کرد و منظورشو بهش فهموند که اونم سرشو تکون داد و گفت:تو از روزی که خودتو شناختی یه دوست نابینا داشتی که مثل خودت توی پرورشگاه بزرگ شده بود.تو همیشه تو کاراش بهش کمک میکردی و اونم همیشه و همه جا همراهت بوده.
با اینکه چیز زیادی از اون روزا به یاد نداشت درد توی سینهش هنوز مثل روز اول تازه و زجرآور بود.اخم میون ابروهاش نشست و خواست چیزی بگه که جینا ناگهانی چیزی رو براش یادآوری کرد که همیشه ازش فرار میکرد.
_یه شب پرورشگاه آتیش میگیره و اون توی آتیش میمونه.تو دنبالش میگردی و پیداش میکنی ولی نمیتونی نجاتش بدی چون کسایی میان و تو رو از ساختمون بیرون میکشن.همین که شما از در بیرون میاید اون ساختمون کهنه و پوسیده فرو میریزه و چندتا از بچهها زیر آوار و آتیش میمونن.
_بسه…بسه دیگه…
_اون بچه زنده نمونده جان!
_بس کن!
_من چیزی نگم اون زنده نمیشه.
دستاش مشت شده و دندوناش روی هم فشرده میشدن.اون لحظهای که دوستش رو میون آتیش دیده بود رو هنوز خوب به یاد داشت.همهی ساختمون تو آتیش میسوخت و دوستش توی اتاقش گرفتار شده بود.میتونست اونو نجات بده ولی تا دستشو به سمتش دراز کرد در روی دستش بسته شد و…
_اگر زودتر میرسیدم بهش میتونستم بکشمش بیرون.
_اگر میرسیدی بهش دوتاتون با هم توی اون آتیش میمردید.
_اگر مرده بودم بهتر بود!
_اگر تو میمردی کسی نبود که اون پسرو از ماشین بیرون بشه و اونم میمرد.نمیخوای بگی که اگر اونم میمرد بهتر بود.مگه نه؟!
_شاید یکی دیگه نجاتش میداد.
_از اون آدمایی که دورشونو گرفته بودن کدومشون جز تو جرأت اینو داشتن که برن تو دل آتیش؟
_نجات پیدا کردن همه چیز نیست.
_آفرین!دقیقا!
با اخم و تعجب به جینا نگاه کرد که با چهرهای گشاده ادامه داد:این که کسی بعد از نجات از مرگ چه زندگیای میتونه داشته باشه رو هیچکس نمیدونه.تو میتونی بگی اگر اون بچه رو از تو اون ساختمون بیرون کشیده بودی با اون همه سوختگی که رو تنش مونده بود میتونست زندگی خوبی داشته باشه؟
_از کجا معلوم ییبو زندگی خوبی داره؟
_ییبو؟همون پسر توی ماشینو میگی؟تو که دیدیش میتونی بگی زندگی بدی داشته؟
_من…نمیدونم!
_کجا دیدیش؟چی بهت گفت؟
_تو شرکت دیدمش…اصرار داشت که ناجیشو پیدا کنه…
_برای چی؟چی میخواست به ناجیش بگه؟
همهی چیزایی که از ییبو شنیده بود رو مرور کرد و با تردید لب زد:که مدیونشه…
_پس زندگی خوبی داره.
_از کجا…
_اون روزایی که تازه دیده بودمت از زندگیت بیزار بودی ولی چند سال بعد که اون پسرو از مرگ نجات دادی حالت دگرگون شده بود.زندگی روی خوششو بهت نشون داده بود.تو از این که تونسته بودی کسی رو از مرگ نجات بدی خوشحال بودی،دیگه به مرگ فکر نمیکردی.چند بار بهم گفتی که دلت میخواد اونو پیدا کنی تا بهش بگی چه کاری برات کرده.اونم همین کارو داره میکنه.داره دنبال کسی میگرده که نجاتش داده تا بهش بگه چه کاری براش کرده پس زندگی خوبی داره.تو هم بعد از اون شب زندگی خوبی داشتی.اگر تو نبودی نه اون زنده میموند و نه خیلی از اون نابیناهایی که بهشون کمک کردی نمیتونستن زندگی خوبی داشته باشن.اگه تو مرده بودی چند سال بعد یکی دیگه هم میمرد.مرگ و زندگی به این سادگیا که فکر میکنی نیست جان.
_ولی من هرگز نتونستم فراموشش کنم.اون یه بچهی پنج شش ساله بود حقش نبود بمیره.
_اون شب بچههای بیشتری مردن.همون یکی نبوده ولی هیچ کدوم از اونا تقصیر هیچکس نیست.شاید اونا نباید زنده میموندن!
_چرا نباید زنده میموندن؟
_به همون دلیلی که تو و ییبو زنده موندید.
_چرا…؟
_اینم خودت حل کن ولی نه تنهایی.به کمک ییبو!اگر دوباره همدیگه رو دیدید یعنی یه دلیلی داره.
_از کی تا حالا خرافاتی شدی؟
_خرافاتی نیستم.یاد گرفتم چجوری به خودم و دیگران امید زندگی بدم.همونجور که ده ساله امیدم به زندگی رو از کسایی که برای همیشه ازم خداحافظی میکنن میگیرم.کسایی که حالشون خوب شده تا زندگی کنن…
جان که دوباره به یاد داستان عشق جینا و دوستپسرش افتاد کمی خودش رو جلو کشید و پرسید:چرا داستان خودتو برام گفتی؟
_گفتم که خودت بهش فکر کنی.تا همینجا هم زیاد حرف زدم.
_تو که میدونی من…
_تنبل هستی ولی خنگ نیستی.به هر چیزی که گفتم فکر کن.به خودت زمان بده.هیچ نیازی نیست همین فردا همه چیز از این رو به اون رو شده باشه.
_اگه فردا ییبو رو دیدم چیکار کنم؟
_هیچی.
_چجوری هیچی؟
_به سادگی.تو اونو از مرگ نجات دادی و اون خودشو به تو بدهکار میدونه.اگر تو این فکرای ترسناکتو بذاری کنار و بذاری اون بدهیای که حس میکنه بهت داره رو به روش خودش بپردازه شاید حتی با هم دوست شدید.
_از کجا بدونم روشش چیه؟اونم همجنسگراست.
_همجنسگراها با هم دوست نمیشن؟مگه تو با تاییو دوست نیستی؟
_چرا.
_پس اول بشناسش.باهاش آشنا شو و در کنارش کمکم معماهای منو هم حل کن.
از حرفای جینا اینطور برداشت میکرد که دیگه چیزی برای گفتن نمونده برای همین تنها سرش رو تکون داد و با نگاه به فنجون و ظرف خالی جلوی اون لبخندی از خنده زد و بلند شد تا دوباره براش شیرینی بیاره که اونم همزمان بلند شد و گفت:نمیخوام بمونم.باید برم.اگه بمونم دیرم میشه.تو هم بهتره تنها باشی تا بهتر به همه چیز فکر کنی.
هیچی نگفت و با نگاهش جینا رو که داشت از خونه بیرون میرفت بدرقه کرد
BẠN ĐANG ĐỌC
معجزهگر
Fanfictionداستان رویارویی مردی توانا ولی بیانگیزه با پسری نابینا اما پر از امید به زندگی...