ch.10

27 8 2
                                    

چیزی به ظهر نمونده و آماده‌ی رفتن بود.مادرش هم پشتش ایستاده و مشتاقانه با نگاه دنبالش میکرد.شاید هنوز نمیتونست اینجور روابط رو درک کنه ولی این رو میدونست که باید برای خوشی پسرش باهاش همراه بشه.ییبو درباره‌ی اون پسر چیزی بهش نگفته بود ولی رفتار خودش گویای این بود که اون پسر تونسته دلش رو به دست بیاره پس چرا باید به چیزهایی که درکی ازشون نداشت فکر میکرد؟مهم خوشی ییبو بود که به خوبی داشت اون رو در همون لحظات میدید.
_من دیگه میرم!
با صدای ییبو به خودش اومد و سر تکون داد.لبخندی روی لبش نشونده و گفت:خوش بگذره…
ییبو هم سر تکون داده و بیرون رفت.مثل همیشه آروم و با گام‌های شمرده از حیاط گذشت تا به در فلزی رسید.اون رو که باز کرد صدای گام‌های کسی رو شنید.با تعجب رو بهش کرد تا شاید بتونه بفهمه کیه که بوی عطر جان توی بینیش پیچید.تعجبش بیشتر شد ولی لبخند روی لبش اومد و پیش از اون که جان چیزی بگه پرسید:چجوری اومدی اینجا؟
_با ماشین!
لبخندش محو شد و این‌بار جدی‌تر گفت:منظورم اینه که آدرسو از کجا آوردی!ولی خب معلومه که از تای‌یو گرفتی.پرسیدن نمیخواد!
_همون سالای اول دوستی با تای‌یو آدرس اینجا رو بهم داد ولی تا حالا نیومده بودم.خونه‌ی بزرگی دارید…
ییبو با لبخند سر تکون داد و با یادآوری مادرش از جلوی در کنار رفت و گفت:خوب شد اومدی.مامان میخواد ببیندت!
_منو؟امروز؟خب…
حس میکرد که جان ترسیده.نمیدونست از چی ولی دلهره رو میتونست توی صداش حس کنه برای همین زود از گفته‌ی خودش پشیمون شده و همونجور که درو میبست گفت:نمیخواد نگران باشی اونقدرام عجله نداره.بهتره زودتر بریم چون یکم دیگه حسابی گرسنه‌م میشه.
جان که خیالش راحت شد نفس عمیقی کشید و جلو اومد.آروم دستش رو گرفت و با اشاره به ماشین گفت:ماشینو دورتر پارک کردم باید یکم راه بریم تا برسیم بهش.
اگر زمان دیگه‌ای بود و جان دستش رو میگرفت شاید زود دستش رو میکشید ولی توی چند روز گذشته هربار که با هم بیرون رفتن یا از جایی گذشتن دست همو گرفته بودن و این براشون عادت شده بود.عجیب بود که ییبو هم به این کار عادت کرده بود ولی نمیتونست از حس خوبی که داشت بگذره.گرفتن دست جان نشونه‌ی ضعفش نبود چون جان برای کمک دستش رو نمیگرفت و ییبو به اون تکیه نمی‌کرد.هردو تنها برای همراهی این کار رو میکردن و حس خوبی از این کار داشتن.
_درباره‌ی من به مادرت گفتی؟مشکلی با این موضوع نداره؟
_من نگفتم.یعنی هنوز نگفته بودم،خودش از تای‌یو درباره‌ت شنیده بود.مشکل هم…چیزی که نشون نمیده اتفاقا سعی میکنه خیلی مشتاق به نظر بیاد ولی من حس میکنم که شک داره.خب بالاخره درکش سخته…
جان میخواست چیزی بپرسه که به ماشین رسیدن و ترجیح داد زودتر سوار بشن تا بعد سوالشو بپرسه.در رو برای ییبو باز کرد که ییبو سرش رو کج کرده و گفت:بدم میاد از این کارا!
جان این رو میدونست ولی منظورش چیزی که ییبو میگفت،نبود برای همین سرش رو جلو برده و گفت:این کارا نشونه‌ی احترامه نه دلسوزی و ترحم.من راننده‌ام و باید درو برای همراهم باز کنم.
ییبو این رو میدونست ولی کنار اومدن باهاش سخت بود برای همین آروم سر تکون داد ولی نتونست جلوی خودشو بگیره و گفت:این بارو میبخشم ولی دیگه این کارو نکن.
_باشه!کم‌کم یاد میگیرم…
لبخند روی لب ییبو اومد؛با گرفتن در ماشین سوار شد و خودش اون رو بست.جان هم به خواسته‌ی اون احترام گذاشته و زودتر خودش رو به سمت دیگه رسوند.پشت فرمون نشست و همزمان با روشن کردن ماشین پرسید:کجا بریم؟ناهار چی میخوری؟
ییبو به ناهار فکر کرد و ناخودآگاه به یاد دو ساعت پیش افتاده و گفت:از اونجایی که صبحونه‌م به دهنم زهر شد بهتره یه چیز خوشمزه‌ی سنگین بخوریم تا جبران بشه.
جان که اینو شنید با تعجب رو بهش کرده و پرسید:چرا؟چی شد مگه؟
ماشین راه افتاد که ییبو تازه کمربندش رو بست و گفت:مامان و ترکیبات اعجاب‌انگیزش…
_چه ترکیبی؟
با یادآوری کارهای مادرش لبخندی دندون‌نما زد و گفت:مامان عاشق درست کردن خوراکی‌های تازه‌ست.گاهی چیزایی که اصلا هیچ ربطی به هم ندارنو ترکیب میکنه تا یه مزه‌ی تازه بسازه که کم پیش میاد خوشمزه باشن.امروزم…
با یادآوری چیزی که خورده بود دلش به هم ریخت و آماده بود تا هر چیزی که خورده رو بالا بیاره ولی تندتند نفس عمیق کشید تا حالش جا بیاد.جان که حال ییبو رو دید نگران شد،رو بهش کرد که چیزی بگه ولی پشیمون شد و ماشین رو به کنار خیابون کشوند.همین که ماشینو نگه داشته و خاموشش کرد رو بهش کرده و پرسید:چت شده؟حالت خوبه؟
ییبو نمیخواست جان رو بترسونه و امیدوار بود که زودتر حالش خوب بشه ولی خودش خوب میدونست که حالش به این سادگی خوب نخواهد شد پس با نفس‌های عمیقی که میکشید سعی کرد خودشو آروم کنه.کمی که حالش جا اومد لب باز کرده و به سختی گفت:خوبم…باید خوب باشم…
_ولی نیستی.رنگت پریده!میخوای بریم…
_خوبم…
حال بد ییبو رو میدید و نمیتونست حرفشو باور کنه.رنگ از رخ ییبو پریده بود و میشد دید که به سختی جلوی خودش رو گرفته تا بالا نیاره ولی نمیتونست بفهمه که چرا اون اصرار به خوب بودن حالش داره!از تعجب و نگرانی ابروهاش به هم گره خورد و لب باز کرد چیزی بگه ولی پشیمون شد.باید کاری برای این حال ییبو میکرد ولی نمیدونست چی!نگاهی به اطرافش کرد و با دیدن شیشه‌ی ماشبن سر جاش برگشت و دو شیشه‌ی جلو رو پایین داد.باز رو به ییبو کرد و پرسید:چرا یهو اینجوری شدی؟صبحونه چی خوردی؟حتما مسموم شدی.بریم بیمارستان؟
_نه…
حالش کمی جا اومده بود و میتونست بهتر حرف بزنه برای همین با خودش فکر کرد باید دلیل حالش رو برای جان توضیح بده.اون همه چیز رو درباره‌ی ییبو میدونست.این درست بود که جان گذشته‌ی خودش رو پنهان میکرد ولی ییبو نیازی به پنهان‌کاری نداشت.هیچ راز ترسناک یا خطرناکی نداشت که بخواد پنهانش کنه.تنها چیزی که توی گذشته‌ش از دیگران پنهان مونده بود دلیل همین حالش بود که تنها تای‌یو درباره‌ش میدونست.شاید بهتر بود برای جان هم همه چیز رو روشن میکرد تا در آینده‌ای که بهش امیدوار بود مشکلی پیش نیاد.دم عمیقی گرفت و با بیرون دادن نفسش گفت:باید یه چیزی رو بهت بگم.بریم یه جای آروم بشینیم؟
جان هنوز هم نگران بود و نمیدونست نرفتن به بیمارستان کار درستیه یا نه؟!میدید که کمی حالش بهتر شده ولی نمیتونست از این احتمال که شاید مسموم شده باشه بگذره!
_بهتر نیست بریم بیمارستان؟
_کسی نمیتونه کاری بکنه.من بدن خودمو بهتر میشناسم.بریم یه جایی که فضاش باز و آروم باشه بهتره.میخوام درباره‌ی خودم باهات حرف بزنم.
_مطمئنی؟
آب دهنشو قورت داده و با تکیه به صندلی سرشو تکون داد.حالش بهتر بود ولی باید خودش رو برای بدتر از اینا آماده میکرد.باید کار سختی رو انجام میداد که شاید میتونست ساده باشه ولی نبود!
_من خوبم.راه بیافت…
جان شک داشت ولی میتونست توی چهره‌ی ییبو ببینه که حرف مهمی برای گفتن داره.دیگه چیزی نگفت و ماشین رو به حرکت درآورد.توی ذهنش دنبال پارک یا فضای سبزی اون نزدیکی‌ها میگشت که چشمش به پارک بزرگ و سرسبزی خورد.لبخند به لبش اومد و به اون سمت رفت.
چند دقیقه بعد ماشین رو توی پارکینگ پارک کرده و با عجله از ماشین پیاده شد.ناخودآگاه برای شنیدن حرف‌های ییبو عجله داشت.هرچی بیشتر ییبو رو میشناخت بیشتر بهش جذب میشد و همین هم دلیلی بود برای این که برای شنیدن حرف‌هاش عجله داشته باشه.
پیش از این که دست جان به دستگیره‌ی در برسه خود ییبو در رو باز کرده و از ماشین پیاده شد.سرش رو به سمت جان برگردوند ولی چیزی نگفت.با همین حرکتش میخواست به جان نشون بده که این کار رو هم نباید انجام میداد.جان هم توی اون مدت این چیزها رو یاد گرفته بود ولی گاهی فراموش میکرد برای همین با لبخندی دندون‌نما جلو رفت و گفت:دست خودم نیست!
_میدونم…ولی لطفا جلوی خودتو بگیر.من خوشم نمیاد کسی بهم کمک کنه.
جان سرشو تکون داد که ییبو این رو حس کرد و لبخندی مهربون روی چهره‌ش نشوند.در ماشین رو بست و دستش رو سمت جان گرفت.جان سرخوش از این که خود ییبو این رو پذیرفته دستش رو گرفت و با هم راه افتادن.هیچ کدوم چیزی نگفتن تا جایی برای نشستن پیدا کنن.کمی که راه رفتن جان نیمکتی رو همون نزدیکی دید و با اشاره بهش گفت:اونجا یه نیمکته،زیر سایه‌ست.بریم اونجا؟
ییبو هم خوشحال بود که زیر سایه جایی رو پیدا کردن برای همین با لبخند سر تکون داد و با جان همراه شد.توی اون چند روزی که با جان بیرون رفته و باهاش قدم زده بود این رو دریافت که جان عادت به تند راه رفتن داره ولی با اون که بود جلوی خودش رو میگرفت.شاید برای همین هم بود که هردو به گرفتن دست همدیگه عادت کرده بودن.اونا میخواستن با این کار،گام‌های خودشون رو با دیگری هماهنگ کنن.همونجور که جان کم‌کم داشت آروم راه رفتن رو یاد میگرفت ییبو هم بخاطر همراهی جان اعتماد به نفس بیشتری پیدا کرده بود و میتونست گام‌های بلندتر و شاید سریع‌تری برداره.
_همینجاست.بشین اینجا.
با صدای جان از حرکت ایستاده و همون جایی که جان راهنماییش کرد نشست.دستش رو کنارش روی نیمکت گذاشت و منتظر بود جان بشینه که اونم درست چسبیده بهش نشست و دستش رو پشتش گذاشت.حرکت انگشتای جان روی بازوش آرومش میکرد ولی وحشتی که از گفتن اون بخش از گذشته‌ش داشت حالش رو به هم میزد.نفس عمیقی کشید و لب زد:باید بگم…
_اگر سخته نیازی نیست.
_چرا!باید بگم.
جان دلیل این اصرارش رو نمیفهمید و حتی نمیتونست حدس بزنه که اون چه چیزی برای گفتن داره!چرا که فکر میکرد همه چیز رو درباره‌ی اون میدونه.این موضوع خیلی براش عجیب و حتی جالب بود.دونستن چیزی درباره‌ی ییبو حتما به بهتر شدن رابطه‌شون کمک میکرد.
_باشه!هروقت آماده بودی بگو…گوشم با توئه!
یادآوری گذشته‌ای که سال‌ها بخاطرش عذاب کشیده بود کار ساده‌ای نبود ولی نگفتنش هم میتونست موقعیتی مثل چند ساعت پیش رو دوباره پیش بیاره.یک بار این سختی و حال بد رو تاب میاورد بهتر از این بود که هر روز نگران روبرو شدن باهاش باشه.
_راستش من از یه چیزی…میترسم.
_از چی؟
دستاش رو مشت کرده و به سختی پاسخ داد:یه میوه!
جان از چیزی که میشنید شوکه شده بود!آمادگی شنیدن هر چیزی رو داشت مگر این!چطور یه میوه میتونست ترسناک باشه؟
_یه میوه؟مگه میوه هم ترس داره؟
_میدونم مسخره‌س ولی من از یه…
دوباره دگرگون شدن حالش رو حس کرد و نتونست حرفش رو ادامه بده.لب‌هاش رو به هم فشرد و با فشردن مشتاش سعی میکرد خشمی که از خودش داشت رو فرو بنشونه.اون باید خودش رو کنترل میکرد تا بتونه درباره‌ی اون روز حرف بزنه!
_از یه میوه میترسم…
جان میدید که دوباره حال ییبو بد شده بود و این بیشتر شگفت‌زده‌ش میکرد.اون که خوب شده و حتی باهاش راه رفته بود!پس چرا دوباره به اون حال افتاد؟
_ییبو؟!تو مطمئنی مسموم نشدی؟من نگرانتم…
_مسموم نشدم.من فقط…ترسیدم…
همین بس بود تا حالش به هم بخوره و همزمان با گرفتن دو دستش جلوی دهنش عوق بزنه.جان دیگه داشت دیوونه میشد.دلیل این حال ییبو،چیزی که میخواست بگه و از اونا بدتر حس این که این دو موضوع به هم ربط دارن؛ذهنش رو جوری به هم ریخته بودن که ناخودآگاه صداش رو بالاتر برده و نالید:داری منو هم میرسونی ییبو!بگو چی شده؟!
_گفتنش برام سخته!
_خب نگو!به این حال بدت نمیارزه!خواهش میکنم بیا بریم بیمارستان…
ییبو ترس رو توی صدای جان حس میکرد ولی مبدونست که نباید این کار رو نیمه رها کنه.باید یک بار هم که شده همه چیز رو میگفت.
_باید بگم.یه بارم که شده من باید اینو به زبون بیارم که من…
بالا اومدن محتویات معده‌ش رو حس میکرد و برای همین هم پیش از اون که حرفشو ادامه بده به پشت سرش اشاره کرده و از جان پرسید:پشتمون باغچه‌ست؟
جان که گیج شده بود سر تکون داده و لب زد:آره.
همین برای ییبو بس بود تا رو به جان کرده و با شتاب بگه:من به گیلاس فوبیا دارَ…
هنوز حرفش کامل نشده بود که همه‌ی چیزهایی که از صبح خورده بود از معده‌ش بالا اومده و به گلوش رسیدن.با شتاب به پشت برگشته و همه رو بالا آورد که با همین کار شوک بزرگی به جان وارد کرد.باورش بیش از حد سخت بود که کسی به چیز به این سادگی و شاید عجیب فوبیا داشته باشه!ولی از اون عجیب‌تر میتونست این حال ییبو باشه که شاید دلیلش همون فوبیا و به زبون آوردنش بوده!میدید که ییبو همه‌ی محتویات معده‌ش رو بالا آورده و حالش اصلا خوب نیست ولی ذهنش بدجور درگیر بود و کاری ازش بر نمیومد مگر این که آروم به پشتش ضربه بزنه و با نگاهی گنگ چشم بهش بدوزه.
حال ییبو بد بود ولی دلش از این کارش شاد شد.باورش نمیشد تونسته ترسش رو به زبون بیاره.هرچند هنوز چیزای زیادی برای گفتن مونده بود و میدونست که هنوز این دگرگونی درونیش ادامه داره ولی این رو هم حس میکرد که دیگه چیزی توی معده‌ش نمونده پس دیگه این وضعیت تکرار نمیشد.
_پاشو بریم…
با صدای بلند و جدیِ جان سر برگردونده و تا خواست دست روی لباش بکشه مچش اسیر دست جان شد.دستش رو عقب کشید که دستمالی روی لباش نشست و همزمان با کشیده شدنش روی لبش صدای جان رو هم شنید که گفت:دستت کثیف میشه.پاشو بریم…
همین که دستمال از روی لباش برداشته شد سر پایین انداخته و پرسید:کجا بریم؟
خشم رو توی صدای جان حس کرد برای همین هم با تردید حرفش رو ادامه داد:میخوام برات بگم…
_نمیخواد بگی…من نمیخوام بشنوم.پاشو بریم تا حالت از این بدتر نشده…
_خواهش میکنم…
جان درکی از چیزی که شنیده بود نداشت ولی این رو خوب میدونست که اگر ییبو به گفتن و توضیح دادن حالش ادامه بده هر لحظه ممکنه چیز بدتری پیش بیاد که دیگه نتونه جلوش رو بگیره.باید زودتر خودشون رو به یه جای مطمئن میرسوندن.
_اول بریم بیمارستان بعد اونجا هرچی خواستی بگو.خواهش میکنم بلند شو ییبو!
صدای ناله‌مانند جان،ییبو رو از کارش پشیمون کرد.با اصرار برای روبرویی با ترسش جان رو هم ترسونده بود.اون هرگز چنین چیزی رو نمیخواست پس سرش رو تکون داده و به کمک جان بلند شد.نفس عمیقی کشید که دست جان دور تنش پیچیده و تقریبا اون رو توی آغوشش گرفت.ناخودآگاه سر برگردوند که صدای هشداردهنده‌ی جان گوشش رو پر کرد:بخوای غر بزنی کولت میکنم،به زور میبرمت.من به تو نه،به خودم کمک میکنم پس ساکت شو تا برسیم بیمارستان.
حال ییبو به کمک نفس‌های عمیقی که میکشید و اون آغوش نصفه و نیمه بهتر شده بود و میتونست حرف بزنه ولی سکوت رو ترجیح داد.جان هم باید برای شنیدن درباره‌ی چیز به این عجیبی آماده می‌بود.باید بهش زمان میداد چون میدونست که جان با ذهن شلوغ نمیتونه هیچ چیزی رو درک کنه.این رو شاید زودتر از هر چیز دیگه‌ای فهمیده بود.
*
ساعتی از اومدنشون به بیمارستان میگذشت و چکاپ کامل انجام شده بود ولی جان هنوز نمیخواست باور کنه که حال ییبو خوبه!شاید دیدن اون حالش زیادی عجیب و ترسناک بود که هرچی تلاش میکرد؛نمیتونست چیزی که دیده رو با باور کردن حرف‌های دکتر کنار بذاره.حالی که ییبو داشت اصلا طبیعی نبود و این زمانی عجیب‌تر شد که چکاپ هیچ کم و کاستی‌ای رو نشون نمیداد.همه چیز توی بدن ییبو سر جای خودش بود پس چجوری در لحظه تبدیل به یه بیمار دم مرگ شده بود؟
_میشه بریم دیگه؟
_نه!کجا بریم؟
_هرجا…گرسنمه.
_ییبو انگار متوجه نیستی…
_تو متوجه نیستی که من فقط گرسنمه.پشیمون شدم از حرفی که زدم.میشه بریم بیرون؟من از بیمارستان بدم میاد!
_اگه بریم و بزنه به سرت که دوباره از اون…همون چیزا بگی…دوباره برمیگردیم همینجا پس اگر حرفی داری همینجا بگو.اگر حرفی نداری که چه بهتر.از اینجا میریم و یه ناهار مفصل میخوریم.
هنوز امیدوار بود بتونه اتفاقی که در کودکی براش افتاده رو تعریف کنه.این‌بار نه فقط بخاطر خودش!شاید این کارش به جان هم کمک میکرد.گاهی دیدن شجاعت دیگران به آدم شجاعتی میداد که تا اون زمان نداشته!شاید اگر ییبو از گذشته‌ی ترسناکش میگفت جان هم میتونست شجاعت اینو پیدا کنه که از گذشته‌ی خودش حرف بزنه.
_هنوز میخوام بگم ولی…ازم دلخور نمیشی؟
جان از چیزی که شنید شگفت‌زده شد.ییبو فکر میکرد اون ازش دلخور میشه؟چه رفتاری از خودش نشون داده بود که ییبو این فکر رو میکرد؟
_چرا ازت دلخور بشم؟
_وقتی درباره‌ش بهت گفتم صدات یه جوری بود.عصبانی بودی!
خودش به یاد نداشت که چه برخوردی باهاش داشته ولی این رو میدونست که دلیل خشمش حال بد ییبو بود،نه حرفاش.اصلا نمیتونست با این کنار بیاد که کسی اصرار به یادآوری روزهای ترسناک گذشته‌ش داشته باشه!باید این رو به ییبو میگفت تا اون بدونه ازش عصبانی نبوده بلکه نگرانی باعث اون رفتار شده.دست روی شونه‌ش گذاشت و کنارش،روی تخت نشست.دستش رو آروم پشت ییبو کشید و گفت:من ازت عصبانی نبودم،ییبو!فقط ترسیدم اتفاقی برات بیافته…حالت اصلا خوب نبود؛من نمیخوام دوباره اونجوری ببینمت!
شاید نباید بیشتر از این اصرار میکرد ولی حالا که جایگاه خودش و جان رو یکسان میدید و میتونست خودش رو جای جان بذاره سوالی ذهنش رو درگیر کرده بود.
_پیش خودت فکر نمیکنی زیادی عجیبه؟نمیخوای دلیلشو بدونی؟
_چی عجیبه؟نه؛چرا باید بخوام دلیلشو بدونم؟
_نگران منی؟
_نباید باشم؟
ناخودآگاه از شنیدن جوابش خوشحال شد و لبش به خنده کش اومد ولی باید چیز دیگه‌ای ازش میپرسید.شاید این‌بار آخرین تلاشش برای رسیدن به چیزی بود که همیشه میخواست بدونه!شونه بالا انداخت و با همون لبخند روی لبش گفت:چرا که نه؟!ما همیشه نگران آدمای اطرافمونیم.مثل من که نگران توام…ولی فرقمون اینه که من میخوام یه بار برای همیشه این ترسو کنار بذارم ولی تو نه!هیچ ایرادی نداره ولی منم لجبازم.منم میخوام مثل تو راه خودمو برم چون منم این کارو درست میدونم.گفتن دلیل ترسم،یک بار برای همیشه،باعث میشه تو بدونی چی منو به اینجا رسونده؟!اینجوری با آگاهی بیشتری سعی میکنی نگرانیتو نشون بدی.من نباید ازت توقع داشته باشم بی شنیدن ریشه‌ی ترسم چیز به این سادگی رو از زندگی روزمره‌ت دور بندازی؛همونجور که نتونستم به مامان درباره‌ش چیزی بگم چون یکی از میوه‌های موردعلاقه‌شه!
جان شگفت‌زده از چیزی که میشنید سرش رو کج کرده و پرسید:به مادرت نگفتی؟چجوری…
با این که دوباره اون حال بد داشت سراغش میومد دمی گرفت و گفت:فکر میکنه منم مثل تای‌یو فقط ازش بدم میاد.نتونستم بگم چون اینجوری یکی از خوشی‌هاشو ازش میگرفتم.عاشق اینه که آب‌میوه‌های ترکیبی…
احساس کرد گلوش گرفته و نفس کم آورده برای همین حرفش رو نیمه رها کرد و لباش رو روی هم فشرد.تند تند از بینی نفس کشید تا بتونه حرفشو ادامه بده ولی جان باز صدای عصبانی جان رو درست از کنارش شنید:چرا خودتو وادار میکنی؟چرا این کارو با خودت میکنی؟من قول میدم دیگه درباره‌ش حرف نزنم،هیچوقتم چیزی درباره‌ش نپرسم.همین بس نیست؟اصلا مگه چیه؟فکر میکنم چنین میوه‌ای وجود نداره!
حالا خشم جاشو به اضطراب داده بود.صداش آروم‌تر بود ولی لرزش بیشتری داشت.دست مشت‌شده‌ای که پشتش بود حالا شونه‌ش رو میون انگشتاش گرفته و میفشرد.توی همین چند روز به اینجا رسیده بودن؟یا جان از همون روزای اول اینجوری نگرانش میشد؟نه این که از احساس نگرانی جان خوشحال باشه؛هرگز نمیخواست دلیل نگرانی جان،خودش باشه ولی دلش آروم میگرفت وقتی حس میکرد اونم همین حسو بهش داره!حالا بیشتر میخواست که از اون روز برای جان بگه.اون باید میدونست که بزرگترین ترسش چیه!
_هنوز مدرسه میرفتم که تای‌یو درباره‌ش فهمید…
حرف زدن درباره‌ش سخت بود ولی هنوز میتونست با نفس‌های عمیق جلوی بد شدن حال خودش رو بگیره پس با زیرلب به گفتن ادامه داد:اولش ترسید و منو برد بیمارستان…
از شباهت رفتار جان و تای‌یو به خنده افتاد و لب زد:درست مثل تو!
جان هنوز نمیخواست چیزی درباره‌ش بدونه.تمام مدتی که ییبو با لبخند حرف میزد؛جان با دستی مشت شده و نگاهی پر از ترس به چهره‌ی خندون ولی رنگ‌پریده‌ی ییبو چشم دوخته بود.باید جلوشو میگرفت ولی ییبو برای گفتنش اصرار داشت پس چاره‌ای نبود.
_تو بیمارستان که بودیم یکی از دکترا گفت که بهتره با یه مشاور صحبت کنیم.ما رو به یه روانشناس تازه‌کار معرفی کرد.میگفت میتونم بهش اعتماد کنم چون کارش خوبه.راست میگفت،آدم خوب و مهربونی بود ولی من دیگه نتونستم جلساتو ادامه بدم.همون یه جلسه به اندازه‌ای حالمو بد کرده بود که با وحشت از اونجا فرار کردم.
_شاید بهتر بود جلساتو ادامه میدادی!
آروم سرشو تکون داد و گفت:آره بهتر بود ولی نتونستم!
_میخوای با هم بریم؟
با شنیدن پرسش ناگهانی جان ابروهاش بالا پریده و پرسید:کجا بریم؟
_مشاوره!میدونی که من یه روان‌درمانگر خوب میشناسم.
_جینا؟
ییبو لبخند زده بود پس جان هم با لبخند سر تکون داده و جواب داد:آره جینا!میخوای بریم پیشش؟شاید اینجوری هم تو بهتر بتونی درباره‌ش حرف بزنی هم من بهتر بتونم درکت کنم.
_ولی…
_داری به چی فکر میکنی؟
_من اون روز فرار کردم.اگر دوباره…
_اگر سخت شد فقط بهم بگو.با هم فرار میکنیم!اینجوری خوبه؟
دست جان که توی دستش نشست رو فشرد و با دلی خوش از این همراهی سر تکون داد.هنوز شک داشت ولی میتونست به بودن جان امیدوار باشه.
_میخوای با من فرار کنی؟
_آره!میدونی که من استاد فرار از گذشته‌ام.همراه خوبی میشم برات.
این که خود جان هم به شباهتشون فکر کرده بود براش جالب بود و اونو به خنده انداخت.با همون خنده سر تکون داده و گفت:پس بریم…ولی قبلش بریم غذا بخوریم.من هنوز گرسنمه!
این بار جان به خنده افتاد و با گرفت دست دیگه‌ی ییبو میون دستش اون رو از روی تخت بلند کرد و همین که دست دور شونه‌ش انداخت گفت:بزن بریم؛همکار!
*
هردو ناهار خورده و خودشون رو برای یک جلسه مشاوره‌ی سخت آماده کرده بودن.ییبو دست جان رو گرفته و از ته دل آرزو میکرد که بتونه جلوی بد شدن حالش رو بگیره تا همه چیز رو بگه چون امیدوار بود جان همبتونه از خودش حرف بزنه.
_همینجاست…
همزمان با جان از حرکت ایستاده و پرسید:وقت داشت که اومدیم؟
جان همزمان با فشردن زنگ سرش رو تکون داده و گفت:آره وقت داشت.یکی کنسل کرده بود…
ییبو که خیالش راحت شده بود فقط سرش رو آروم تکون داد و چیزی نگفت.کمی زمان برد تا در باز بشه و با هم به جلو گام بردارن.ییبو هم‌گام با جان جلو رفته و صدای دختر رو درست پشت سرش شنید:دکتر منتظرن…بفرمایید تو!
جان نگاهی به ییبو انداخت و آروم به سمت اتاق روبرو گام برداشت ولی دستش توی دست ییبو فشرده شد و به عقب برگشت.چهره‌ی ییبو پر از تردید بود و این رو میشد از حرکت پاهاش به عقب هم دید.نمیخواست به این کار وادارش کنه برای همین هم کامل به سمتش برگشته و دست دیگه‌ش رو هم گرفت.خودش رو جلو کشیده و همونجور که نگاهش رو میون اجزای صورت ییبو میگردوند تا از خوب بودن حالش مطمئن بشه گفت:میخوای برگردیم؟میتونیم بریم پارک،یا بریم با هم یکم نوشیدنی بخوریم.
_نه!
_ولی…
_میخوام حرف بزنم.
با شرمندگی سرش رو پایین انداخت و ادامه داد:میدونم فضا حال به هم زن میشه ولی میخوام بگم…اینجوری برای هردومون بهتره.
_بخاطر من داری خودتو آزار میدی مگه نه؟میخوای منو وادار کنی حرف بزنم.باشه من میگم…بیا بریم بیرون من درباره‌ی خودم همه چیزو میگم.
ییبو نمیخواست اینجوری ییبو رو وادار به گفتن کنه.هیچکس نباید به زور با ترس‌هاش روبرو میشد.از طرفی خودش میدونست که این کار رو برای هردوشون میکنه.خودش میخواست جان همه چیز رو درباره‌ش بدونه.شاید یک ماه زمان کمی بود برای باور کردن آدمی که چیزهای زیادی برای پنهان کردن داره ولی حواسش هرگز بهش دروغ نگفتن و این بار هم هیچ چیز دروغ نبود.جان نگرانش بود.این رو از صداش،فشار دستش و حتی نفس‌های تند و بریده بریده‌ای که میکشید میتونست حس کنه.حس پنجمش همیشه خوب کار کرده بود و همون حس جان رو با همه‌ی پنهان‌کاری‌هاش باور کرده بود.
_نمیخوام تو رو مجبور به کاری کنم.
_پس چرا فکر کردی من میذارم تو این کارو بکنی؟ییبو؛بیا برگردیم.
_نه!
_چرا؟با کی لج کردی؟
_هیچکس!من فقط یکم مضطربم.درسته خودم نمیبینم ولی میدونم که اون حالم اصلا تصویر جالبی نیست…
_مشکلت اینه؟
سرش رو کمی بالا آورد و لب زد:تازه غذا خوردم.اگر دوباره حالم بد بشه گند میزنم به همه چیز…
_من پیشتم؛نمیذارم کار به اونجا بکشه.اصلا اگه حالت خیلی بد شد با هم فرار میکنیم.باشه؟
از فکر اینکه وسط جلسه‌ی مشاوره هردو با هم پا به فرار بذارن اونو به خنده وادار کرد و همین خنده،لبخندی روی چهره‌ی جان نشوند.حالا هردو حال بهتری داشتن.شاید اون فرار تنها یه شوخی بود ولی فکر کردن بهش هم حالشون رو بهتر میکرد.شاید هم خود فرار هیچ معنایی نداشت.با هم بودنشون دلشونو خوش میکرد.
_پس بریم تو؟!
ییبو این‌بار مطمئن‌تر سر تکون داده و همین که جان از جلوش کنار رفت اولین گام رو توی همون را برداشت تا جان هم با اطمینان بیشتری همراهیش کنه.هردو دست در دست هم به جلو گام برداشتن و همین که به در رسیدن جان با اشاره‌ای در نیمه‌باز رو کاملا باز کرد.نگاهش رو به روبرو داد و جینا رو نشسته پشت میزش دید.مثل همیشه لبخندی روی چهره داشت که با دیدن ییبو در کنار جان جاش رو به تعجب داد.با نگاهی گیج و گنگ از روی صندلی بلند شده و سلام کرد.ییبو هم در دم جواب داد و به همراه جان از چارچوب در گذشت.پاش رو که توی اتاق گذاشت بوی خوشی بینیش رو پر کرد.بوی عطری زنانه که کمی براش آشنا بود.به یاد نداشت اون بو رو کجا حس کرده ولی میتونست آرامشی که به روح و تن میبخشید رو حس کنه.لبش کش اومده و بی‌هوا گفت:عطر خوش‌بویی دارید.آرامش‌بخشه!
جینا که از حرکات ییبو و حالت چشماش فهمیده بود این پسر تازه وارد،همون کسیه که مدتیه جان رو درگیر خودش کرده؛خوشحال از آشنایی باهاش لبخندی روی لب نشوند و گفت:سپاسگزارم…چهره‌ی شما هم همینطوره!
این‌بار ییبو با لبخند سر پایین انداخته و چیزی نگفت.جان به عقب برگشت تا درو ببنده که همون لحظه ییبو به جلو حرکت کرد.بخاطر دستاشون که هنوز به هم گره خورده بود هردو از حرکت ایستاده و رو به هم کردن.ییبو ناخودآگاه اخم کرد و جان با دیدن چهره‌ی در همش زود دست دیگه‌ش رو به سمت در دراز کرده و اونو بست.بلافاصله به جلو برگشت و کنار ییبو ایستاد.سرش رو پایین آورده و لب زد:میخواستم درو ببندم.
ییبو هیچی نگفت و فقط با تکون دادن سرش به جلوشون اشاره کرد که جان با همون حرکت متوجه منظورش شد و با نگاهی دقیق به کاناپه‌ای که کمی جلوتر بود لب زد:سه قدم جلوتر یه کاناپه‌ست.
ییبو سر تکون داده و شروع به شمردن گام‌هاش کرد که در این راه جان هم همراهیش میکرد.
جینا دوست‌پسر قبلی جان رو دیده بود.اون زمان خودش هم نابینا بودنش رو باور کرده بود چرا که میدید در هر کاری جان جلوتر اون حرکت میکنه و همیشه جان بود که اون رو دنبال خودش میکشید ولی توی همین یک دقیقه که از ورود جان و ییبو به اتاقش میگذشت میدید که ییبو جلوتر حرکت میکنه و این براش جالب بود.نابینایی که یک بینا رو دنبال خودش میکشید؛حتما شخصیت جالبی داشت!
با نشستنشون کنار هم،جان نگاهی به ییبو انداخته و رو به جینا کرد.کمی خودش رو جلو کشید تا ییبو رو معرفی کنه که جینا پرسید:چی شده با هم اومدید؟
جان شگفت‌زده خودش رو عقب کشید و دوباره به کاناپه تکیه زد.ییبو که از این حرکت جان به خنده افتاده بود سرش رو کج کرده و گفت:این بار من اومدم؛جان همراهیم میکنه.
_خب میتونم بپرسم چی شد که اومدید اینجا؟ما میتونستیم همدیگه رو بیرون ببینیم.
_من برای مشاوره…شاید بهتره بگم درمان اومدم.
_درمان چی؟
جان که تا اون لحظه سکوت کرده بود پیش از اون که ییبو بتونه جوابی بده خودش رو جلو کشیده و گفت:بهتره من بگم…
ییبو دوباره اخم کرده و روشو سمت جان برگردوند که توجه جینا رو به خودش جلب کرد.از حرکاتشون متوجه شده بود که ییبو حرفی برای گفتن داشت ولی جان نمیخواست فرصت گفتنش رو بهش بده.میتونست زمانی برای حل مشکلشون بهشون بده ولی بهتر دید که پیش از هر چیزی دلیل اونجا بودنشون رو جویا بشه.
_اینقدر مهمه که کدومتون بگه؟
ییبو روشو برگردوند تا جواب بده که جان زودتر گفت:آره؛بخاطر خودش میخوام من بگم ولی زیادی لجبازه.
با فشرده شدن دستش توی دست ییبو رو بهش کرده و ادامه داد:مگه خودت همینو نگفتی؟قرار شد همکار هم باشیم.تا جایی که بتونم من میگم.بقیه‌شو دیگه خودت باید بگی!
ییبو که لب باز کرده بود تا غر بزنه دوباره لباشو روی هم گذاشت و خودش رو عقب کشید.حالا که جان میخواست بهش کمک کنه چرا نباید این فرصت رو بهش میداد؟برای خودش هم بهتر بود دست کم دیرتر حالش بد میشد و شاید هم میتونست تا پایان داستانش رو به زبون بیاره.
جان که این حرکت ییبو رو دید لبش کش اومد و رو به جینا کرد.نگاه کنجکاو اون رو که دید لب باز کرده و گفت:ییبو از یه چیزی میترسه یعنی…فوبیا داره.
جینا در دم خودکار رو دستش گرفته و شروع به نوشتن چیزی کرد.کوچک‌ترین نکته‌ها میتونستن مفید و ارزشمند باشن.این کارش توجه ییبو رو که همه‌ی حواسش رو توی گوشاش جمع کرده بود،جلب کرد ولی تا ییبو میخواست بیشتر دقت کنه جان ادامه داد:امروز ییبو اصرار داره که دلیل ترسشو به من بگه و من نمیدونم چرا؟!بهش گفتم نمیخوام بدونم،حتی گفتم دیگه اسمشو هم نمیارم ولی باز خودش اصرار داره که درباره‌ش حرف بزنه.این دیوونگی نیست؟
جینا همزمان با شنیدن حرفای جان نکته‌های ریزی رو نوشت و همین که کارش تموم شد پرسید:بهتر نیست اول بگی ترس از چی منظورته؟
ییبو همین که سوال جینا رو شنید دست آزادش رو مشت کرده خودش رو برای هر چیزی آماده کرد ولی جان که حال بد ییبو رو به خوبی به یاد داشت و نمیخواست دوباره اونو توی اون حال ببینه نگاهش رو به چشمای جینا دوخته و بی‌صدا لب زد:گیلاس…
جینا ده سال به مشاوره و درمان بیمارانی پرداخته بود که هرکدوم درگیر مشکلات متفاوت کوچیک یا بزرگی بودن و چیزهای عجیب زیادی دیده بود.با فوبیاهای عجیب و غریبی روبرو شده بود که شاید اگر برای استادانش هم میگفت باور نمیکردن ولی این رو خودش هم باور نمیکرد.چیزی که جان به زبون آورده بود بیشتر شبیه یه شوخی بود.باور نمیکرد درست لبخونی کرده باشه برای همین با چشمای گرد اخم کرده و مثل خود جان لب زد:گیلاس؟
همین که جان سرش رو برای تایید تکون داد نگاهش به سمت ییبو کشیده شد و تغییر حالت چهره‌ش توجهش رو جلب کرد.انگار جان درست گفته بود.اون پسر درگیر فوبیای عجیب ولی بزرگی بود که میتونست زندگی رو براش سخت و طاقت فرسا کنه.از تجربه‌ی ده ساله‌ش یاد گرفته بود که ترس‌های بزرگ آدما ریشه در گذشته‌ی تلخ اونا داره.همه‌ی مردم گذشته‌ای داشتن که باعث ترس‌های کوچیک و بزرگ امروزشون میشد.یکی از تاریکی میترسید،یکی از بلندی؛یکی از شلوغی وحشت داشت و دیگری از سکوت.همه‌ی این ترس‌ها دلیل‌های بزرگی داشتن که توی ناخودآگاه اونا پنهون شده و همه‌ی زندگیشون رو درگیر خودش کرده بود!ترس از یک میوه‌ی خوشمزه و همه پسند شاید زیادی عجیب بود ولی صددرصد دلیل بزرگی پشت خودش پنهان کرده بود که جینا برای کشفش هیجان داشت.
جان که سکوت جینا رو دید بهش چشم دوخت تا شاید توجهش رو جلب کنه ولی این ییبو بود که سکوت رو شکست و هردو رو شگفت‌زده کرد.
_میدونم مسخره‌ست…
جینا که تازه متوجه شد تمام مدت فکر کردن به ریشه‌ی اون ترس چشماش خیره به ییبو بودن نفسش رو به بیرون فوت کرده و با نگاهی به برگه‌ی جلوش گفت:شاید اینجوری دیده بشه ولی نیست…خب…
با بررسی نوشته‌هاش کمبودی رو احساس کرد.داده‌ها یه نشونه کم داشتن.
_از دست زدن بهش میترسی؟
_دست زدن؟
لحن شگفت‌زده و ترسیده‌ی ییبو اون رو هم شگفت‌زده کرد.ییبو که نمیدید پس اولین گزینه باید دست زدن می‌بود ولی حرف زدن درباره‌ش هم هراس بزرگی به دل ییبو انداخته بود.این نشونه‌ی بزرگی بود!ییبو از حرف زدن درباره‌ی این که به اون میوه دست بزنه هم میترسید!ولی شاید از اون هم عجیب‌تر تلاش ییبو برای فرو دادن آب دهنش بود.نفس‌های تند و عمیقی که میکشید،دست آزادش که بالا اومده و میون راه از حرکت ایستاده بود…شاید چیز زیادی از درمان بدن آدم‌ها نمیدونست ولی این حالت رو زیاد دیده بود.فکر کردن بهش هم حال ییبو رو به هم میزد.
_میخوای بری بیرون یکم هوا بخوری؟به منشی بگی راهنماییت میکنه؛برو تو بالکن یکم هوا بخور و دوباره برگرد.
ییبو میخواست بمونه ولی از لحن جینا متوجه شد که باید اونو با جان تنها بذاره.انگار نبودش توی اون جلسه بیشتر به حل این مشکل کمک میکرد.شاید زیاد مشاوره نرفته بود ولی میدونست که گاهی نبود خود اون بیمار توی جلسه کمک بزرگی به درمانگر میکنه.جدا از اینا خودش هم به کمی هوای تازه و شاید صدای شلوغی شهر نیاز داشت تا آروم بشه برای همین هم سرش رو تکون داد و از جا بلند شد.دست جان که هنوز توی دستش بود رو رها کرد و رو بهش لب زد:زود برمیگردم.
جان هم با لبخندی ساختگی ولی چهره‌ای پر از ترس سرش رو تکون داد و رفتنش رو با نگاهش دنبال کرد.با رسیدنش به در و باز و بسته شدن اون باز پیش خودش فکر کرد که ییبو مسیریاب توان‌مندیه!
_خب بهتره ما زودتر به یه نتیجه‌ای برسیم.تو از کجا فهمیدی که ییبو فوبیا داره؟
جان با صدای جینا رو بهش کرده و گفت:گفتم که خودش گفت.
_همینجوری بی‌دلیل اومد بهت گفت به گیلاس فوبیا داره؟
_نه اینجوری…اصلا نمیدونم دلیلش چی بود که وقتی دیدمش یهو حالش بد شد.داشتیم میرفتیم بیرون…داشت درباره‌ی مادرش حرف میزد که یه خوراکی یا شاید یه نوشیدنی ترکیبی بهش داده؛یهو حالش بد شد.اول فکر کردم مسموم شده و معده‌ش به هم ریخته ولی بعدش که اصرار کرد درباره‌ش حرف بزنه فهمیدم که حتی فکر کردن به این که صبح اون ترکیبو خورده حالشو به هم میزنه.همش میخواد بالا بیاره.خیلی تلاش میکنه که اینجوری نشه،خوبم میتونه جلوی خودشو بگیره ولی همین که بیشتر از یه حدی به موضوع نزدیک میشیم حالش بدتر میشه و دیگه نمیتونه خودشو کنترل کنه.
_پس با اشاره به گیلاس دچار حالت تهوع میشه!
_نه تنها اشاره؛فکر کردن بهش هم حالشو بد میکنه انگار…
_پس اصلا مهم نیست که کسی درباره‌ش حرف بزنه یا نه!فکر کردن به این میوه هم باعث میشه بالا بیاره!
_آره…من اصلا درباره‌ش حرفی نزده بودم ولی خودبه‌خود اینجوری شد.دیدی که؛الانم ما چیزی نگفتیم ولی حالش بد شد.
_پس باید از یه راه دیگه وارد بشم.برو دنبالش برش گردون.
_جینا!
نگرانی جان رو درک میکرد.حسش رو میتونست از توی چشماش بخونه ولی در جایگاه یه روان‌درمانگر باید پیدا کردن ریشه‌ی مشکل بیمارش رو در اولویت قرار میداد.
_انگار یادت رفته من یه روان‌درمانگرم!دنبال آزار دادن بیمارم نیستم جان!کارمو بلدم نمیخواد نگرانش باشی.برو برش‌گردون.
جان دیگه نتونست چیزی بگه و از اتاق بیرون رفت.با رفتن اون،جینا یک بار دیگه نوشته‌ها رو با دقت مرور کرد.ییبو از خود میوه‌ی گیلاس نمیترسید؛جدا از اون نشونه‌ی این ترس حالت تهوع بود که میتونست دلیل خاصی داشته باشه!بهترین راه برای رسیدن به نتیجه،طولانی‌ترین راه بود…
با ورود دوباره‌ی جان و ییبو به اتاق نگاهش رو به چهره‌ی ییبو دوخت.حالش کمی بهتر شده بود و رنگ به روش برگشته بود.کمی سکوت کرد تا هردو نشستن و بعد با نگاهی دقیق به هردوشون رو به ییبو کرده و گفت:مشکلی با بودن جان نداری؟اگه بخوای میتونیم تنها باشیم…
_نه من مشکلی ندارم،بهتره جان بمونه…میخوام بمونه!
دست مشت شده‌ی ییبو دور انگشتای جان نشون میداد ییبو به موندن جان اصرار داره پس نباید مخالفت میکرد.شاید تنها بودنشون برای ییبو سخت بود پس مخالفتی نکرد و با لبخندی که برای آغاز گفت‌وگو روی چهره‌ش نشونده بود رو به ییبو گفت:بهتره یکم از خودت بگی.
ییبو از این تغییر موضوع بحث تعجب کرد ولی خوشحال بود که مجبور نیست به این زودی دوباره با اون حال بد دست و پنجه نرم کنه برای همین با اینکه از ته دل خوشحال بود ابروهاش رو بالا داده و پرسید:از چی بگم؟
_هر چیزی که میخوای…من و تو باید با هم آشنا بشیم مگه نه؟
ییبو هم با این حرف موافق بود پس سر تکون داده و گفت:من بیست و پنج ساله‌ام…از زمان تولدم نابینا بودم…دانشگاه نرفتم و چند ساله که به عنوان ماساژور کار میکنم…
جینا چیزایی رو که شنید یادداشت کرد و سوالی که همون لحظه به ذهنش رسیده بود رو به زبون آورد:خواهر یا برادر نداری؟
_چرا؛یه برادر بزرگتر دارم…چهار سال ازم بزرگتره…
_رابطه‌ت با پدر و مادرت چطوره؟
خیالش راحت بود که پیش از این همه چیز رو به جان گفته بود و چیزی برای نگرانی نبود.از گذشته‌ی خودش شرمگین نبود چرا که مادرها و برادر خوبی داشت و اونا دلیل اعتماد به نفسش بودن پس نباید برای گناه کس دیگه‌ای شرمگین می‌بود…
_پدرمو هرگز ندیدم ولی رابطه‌م با مامانم خیلی خوب بود…مادر و برادرم هم همیشه همراهم بودن…
_از بچگیت خاطره‌های خوبی داری حتما…
_خاطره‌ی بدی ندارم مگر همون یه روز که حتی همونم شاید به اون بدی که من فکر میکردم نبوده…
_کدوم روز؟میتونی برام بگی؟
لباش کش اومدن و ناخودآگاه رو به جان کرد.اون هم لبخندی دندون‌نما زد و پیش از ییبو به حرف اومد…
_روزی که برای اولی بار با هم برخورد کردیم…
جینا داستان اون روز رو بارها از زبون جان شنیده بود و میدونست نجات اون پسر نابینا تا چه اندازه توی زندگی جان تاثیر گذاشته ولی این‌بار میخواست داستان اون روز رو از زبون اون پسر بشنوه پس با اشاره به جان فهموند که ادامه نده و همین که اون لباشو به هم دوخت و با تعجب بهش نگاه کرد رو به ییبو کرده و دوباره پرسید:میتونی از اون روز برام بگی؟
_جان براتون نگفته؟
_تو امروز اینجایی تا حرف بزنی مگه نه؟
_درسته ولی…
_برای شناختن تو باید اون روز رو از دید تو ببینم…
ییبو میدونست جینا چی میگه و چی میخواد ولی انگار برای رسیدن به موضوع اصلی عجله داشت برای همین ناخودآگاه از زیر گفتن موضوعات تکراری در میرفت…
_راستش…نمیدونم چی باید بگم!من همه‌ی این چیزا رو به جان گفتم…
_پس بهتره جان رو بفرستیم بیرون تا بتونی همه چیزو بهم بگی…
جینا چنین برنامه‌ای نداشت و فقط برای این که ییبو بدونه باید حرف بزنه اینو گفت ولی انگار ییبو زود حرفشو باور کرده و دو دستی بازوی جان رو گرفت و گفت:نه؛نیازی نیست…بهتره بمونه،من…
_نگران چی هستی؟
_هیچی…
جینا میدید که ذهن ییبو به چیزی مشغوله ولی نمیدونست چی!شاید بهتر بود این جلسه رو به خود ییبو بسپاره تا هر چیزی که توی ذهنش مونده رو بیرون بریزه…
_خب پس نظرت چیه که خودت بگی میخوای از چی حرف بزنی؟!
_چی؟
_خودت بگو چی میخوای!
_من…
تردیدش رو میدید و میدونست باید بهش کمک کنه پس خودش رو جلو کشیده و گفت:میخوای از خودت بگی یا…
_خودم…میخوام از خودم بگم…
_خوبه!من منتظرم تا داستانتو بشنوم…
_خب راستش…نمیدونم از چی باید بگم…
_بهتر نیست از خودتون بگید؟
_آخه ما برای چیز دیگه‌ای اومدیم…
_به اونم میرسیم.اگه بخوای میتونی از خودتون دوتا شروع کنی…
_جان همه چیزو میدونه…
حس میکرد باید کمی جدی‌تر رفتار کنه.اون چیزی که ییبو رو به اون اتاق کشونده بود ذهنش رو درگیر کرده و نمیذاشت به چیز دیگه‌ای فکر کنه.توی اون لحظه جان همه‌ی ذهن ییبو رو درگیر خودش کرده بود!
_اولین برخوردت با جان چه روزی بود؟چجوری با هم برخورد کردید؟
_خب…
_اون لحظه چه حسی داشتی؟
لب باز کرد جواب بده ولی صدای جینا وقتی دو سوال دیگه‌ی رو هم پرسیده بود توی سرش پیچید و گیج شد اول کدومو باید جواب بده.از اون بدتر این بود که حس میکرد جینا آماده‌ی پرسیدن سوال دیگه‌ایه!حسش درست بود چون جینا بلافاصله با صدایی بلندتر پرسید:اون لحظه تونستی از حست به جان بگی؟
_میشه…میشه من بگم…یعنی میخوام بگم…
_من آماده‌ام جواب سوالاتمو بگیرم…
_خب…نمیدونم چی باید بگم…
_جان!میشه چند دقیقه ما رو تنها بذاری؟
جان با این رفتار جینا آشنا بود برای همین چیزی نگفت ولی تا ازش خواسته شد بیرون بره ترسیده خودش رو جلو کشید.میخواست با نگاهش از جینا بخواد که حرفش رو پس بگیره ولی این ییبو بود که بالاخره به حرف اومد و با صدایی لرزون از ترس نالید:مامانم مرده بود…دیگه باهام حرف نمیزد؛دستم بهش نمیرسید و نمیتونستم پیداش کنم؛حالم داشت به هم میخورد،نفس کم آورده بودم؛همه جا گرم بود و هیچ صدایی رو نمیشنیدم…بوی خون و اون…
برای خودش هم عجیب بود ولی دوباره همون بو توی بینیش پیچید و معده‌ش به هم ریخت،نفس کم آورد و ناخودآگاه دو دستش مشت شد.میخواست نفس عمیق بکشه ولی بینیش پر از اون بوی نفرت‌انگیز بود و از ترس بالا اومدن محتویات معده‌ش نمیتونست دهنش رو هم باز کنه…
جینا با دیدن حال ییبو از حرفای خودش پشیمون شد ولی در عین حال احساس سرخوشی از پیدا کردن سرچشمه‌ای این ترس بهش دست داده بود.با این که اصلا فکرش رو نمیکرد ولی انگار درست به موضوع اصلی اشاره کرده بوده و به جای طولانی‌ترین راه،سریع‌ترین راه رو در پیش گرفته بود.
جان هم با دیدن حال ییبو وحشت کرده دستای ییبو رو گرفت و با نگاه دوخته شده به چهره‌ی رنگ پریده‌ی اون زیرلب باهاش حرف میزد:نترس ییبو من اینجام،نفس عمیق بکش…
صدای جان رو میشنید ولی نمیتونست کاری که میگه رو انجام بده؛حتی میترسید دیگه صدای جان رو هم نشنوه برای همین دستاش رو محکم‌تر گرفته و اونو سمت خودش کشید.میخواست مطمئن بشه که رهاش نمیکنه و اونو تنها نمیذاره…
ترس جان با دیدن واکنش ییبو بیشتر شد و بی اون که به چیزی فکر کنه دستاش رو رها کرده و بلافاصله اونو توی آغوشش کشید.یک دستش رو پشتش کشید و دست دیگه‌ش رو دور شونه‌هاش پیچید.سرش رو روی شونه‌ش گذاشت و زیر گوشش پشت سر هم لب زد:نفس بکش ییبو…من باهاتم نفس بکش…
ییبو نمیخواست باز به اون حال بیافته و این‌بار به جای باغچه روی جان بالا بیاره برای همین تندتند سرشو تکون داده و با دستاش سعی میکرد جان رو پس بزنه ولی یکم هم تکون نمیخورد.
جینا که تا اون لحظه منتظر مونده بود تا نتیجه‌ی این یادآوری رو ببینه با فرو رفتن ییبو توی آغوش جان متوجه باز شدن مشتاش و رها شدن شونه‌هاش شد.با این که اصرار داشت جان رو از خودش دور کنه بدنش اون آغوش رو پذیرفته بود.توی همون چند لحظه نکته‌های مهمی دستگیرش شده بود و میدونست که میتونه بهترین راهکار رو بهشون بده ولی پیش از اون باید از حس جان مطمئن میشد که با دیدن نگاه بی‌تابش که یک لحظه هم یک جا بند نمیشد،حرکت دستاش پشت ییبو و نوازش موهاش،چیزهایی که زیرلب به ییبو میگفت و آروم شدن اون؛مطمئن شد که جان هم بالاخره تونسته این احساس رو بپذیره.اون پذیرفته بود که میتونه دوباره دل به کسی بسپاره و البته این نکته رو با خودش تکرار کرد که ییبو متفاوته!جان هم برای ییبو خاص بود چون تنها با آغوش و زمزمه‌های اون از اون حال بد به آرامش میرسید…

Naabot mo na ang dulo ng mga na-publish na parte.

⏰ Huling update: Nov 05 ⏰

Idagdag ang kuwentong ito sa iyong Library para ma-notify tungkol sa mga bagong parte!

معجزه‌گرTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon