بعد از اون همه درگیری با خودش و تاییو بالاخره هردو جلوی در ساختمون بلندی که تاییو میگفت خونهی جان اونجاست ایستاده بودن.سخت بود پذیرش این که ازش خواسته شده به خونهش بیاد ولی ته دلش شاد بود از این که دوباره میتونه باهاش گفتوگو داشته باشه حتی اگر باز مثل دو روز پیش با دلخوری از هم جدا بشن.
_چرا گفته بیایم اینجا؟
_بیایم نه!از من خواسته تو رو برسونم و برم.میخواد باهات تنها باشه.
_چرا دوباره باید تنها باشیم؟تازه من کیفمو نیاوردم.
_گفت نمیخواد کیفتو بیاری.
_خب چرا؟
_من هیچی نمیدونم ییبو.
_پس به چه امیدی میخوای منو اینجا تنها بذاری؟
_به امید توانایی خودت.
تاییو که از اون بیست سوالی خسته و کلافه شده بود رو بهش برگردوند و با صدایی بلندتر غرید:میشه این چیزا رو از خودش بپرسی؟
باز دست ییبو رو گرفته و همونجور که اونو به سمت در ساختمون راهنمایی میگرد زیرلب غر زد:من به امید اینکه شما دوتا از تنهایی در بیاید گفتم همو ببینید.چجوری باید میدونستم بعد از یکم تنها موندن با هم از قبلم تنهاتر و دیوونهتر میشید؟تو که دیگه حرف نمیزنی اونم که حرف نمیزد دیگه خودشو نشون نمیده.اگر یکیتونو نمیشناختم میگفتم اون روز بلایی سر هم آوردید!
_از کجا میدونی همچین چیزی نشده؟
_از اونجایی که تو هنوز برای دیدنش مشتاقی.
دیگه هیچکدوم چیزی نگفتن تا این که سوار آسانسور شده و به طبقهای که خونهی جان بود رسیدن.
_تو باهام نمیای؟
_از کی تا حالا به من وابسته شدی؟
_وابسته نشدم ولی نگرانم.اگر باز…
_نگران نباش! وقتی ازم خواست بیارمت اینجا بیشتر پشیمون بود تا عصبانی.جدا از اینا من پایین تو ماشین منتظرم.هر چیزی که شد بهم زنگ بزنی میام دنبالت.
ییبو با تردید سر تکون داد و تاییو بالاخره زنگ در خونه رو زد.چیزی نگذشت که در باز شد و جان با همون کت و شلواری که توی شرکت تنش بود جلوشون ایستاد.برخلاف انتظارِ تاییو لبخند به لب داشت و نگاهش رو از همون لحظهی اول به ییبو دوخته بود.تاییو پس از گذشت یک سال اون لبخند رو روی چهرهی جان میدید و باید خوشحال میشد ولی چون ییبو رو با خودش به اونجا آورده بود لحظهای ترسید و دستش رو محکمتر گرفت.
_چرا هنوز اینا تنته؟
_چون مهمون داشتم.بیا تو!
این رو به ییبو گفت و اون هم از شنیدن صداش حس خوبی گرفت و گامی به جلو برداشت که تاییو محکمتر دستش رو کشید و غرید:کجا داری میری؟تو همینجا وایسا من با جان حرف دارم.
_ولی…
با اخم رو به ییبو کرد و غرید:گفتم وایسا تا بیام.
در دم دست ییبو رو رها کرد و از چارچوب در گذشت.مچ دست جان رو گرفت و اونو به درون خونه کشید.همین که به آشپزخونه رسیدن اونو همراه خودش کشید و پیش از اینکه با هم چشم تو چشم بشن پرسید:چی شده اینقدر خوشحالی؟
_تو خودت میخواستی خوشحال باشم چی شده حالا؟
_من همین امروز تو شرکت دیدمت.از همیشه ترسناکتر بودی.
_چی میخوای بگی؟
_میخوام بگم رفتارت عجیب شده.
_من همیشه عجیب بودم.
_ییبو امیدواره که تو همون فرشتهی نجاتش باشی و من نمیخوام فرشتهی نجاتش یه آدم دیوونه باشه که صبح یه جوره عصر یه جور دیگه.اگر میدونی نمیتونی با خودت کنار بیای من ییبو رو برمیگردونم و دیگه تا هر زمانی که مطمئن نشم همه چیز سر جاشه نمیذارم بهت نزدیک بشه.
_حتی اگه واقعا همون آدم باشی به عنوان برادر ییبو نمیتونم بذارم باز اونجوری باهاش رفتار کنی.
دست جان رو رها کرد و نگاهشو به جای دیگهای دوخت.نمیدونست چی باید بگه و چه کاری از دستش بر میاد!تنها چیزی که ذهنش رو درگیر کرده بود کمک به اون دوتا بود.
_من باید با شما دوتا چیکار کنم؟کاش با هم آشناتون نمیکردم.
_من همیشه میخواستم ببینمش.اینو میدونم که ییبو هم همین رو میخواسته پس چرا فکر میکنی نباید آشنامون میکردی؟
_شما دوتا خودتونو نمیبینید که از دو روز پیش چجوری دارید مثل دیوونهها رفتار میکنید!من مسئول این وضعیتم جان!اهر چیزی پیش بیاد…
_چیزی پیش نمیاد؛بهتره بگم چیز بدی پیش نمیاد.
_چجوری اینو باور کنم؟
_تو منو باور نداری؟
_خب…دارم ولی…
_نمیخواد نگران من باشی!
با صدای ییبو هردو به سمت راهرو برگشتن و همین که ییبو رو تکیه زده به دیوار راهرو دیدن تاییو به سمتش پا تند کرد و با صدای بلندی غرید:مگه بهت نگفتم بیرون بمون؟
ییبو هم با خنده شونه بالا انداخت و گفت:میدونی که نمیتونم جلوی کنجکاویمو بگیرم.اومدم ببینم چی میگید!
_حالا که میدونی برو بیرون.
ییبو خوب میدونست این رفتار تند تاییو از نگرانیه پس کمی خودش رو به سمت تاییو جلو کشید و لب زد:من از پس خودم برمیام نگرانم نباش.
تاییو هم درست مثل خودش سرشو جلو برد و لب زد:نمیتونم ییبو!
_همینه که هست.
جان که صدای اونا رو نمیشنید بهشون نزدیک شد و به تاییو گفت:نگرانیت به جای خود ولی ما باید با هم حرف بزنیم.امروز نباشه فردا یه جای دیگه همدیگه رو میبینیم.
تاییو از این که میون اونا گیر کرده بود کلافه شد و نفس عمیقی کشید.دستاش مشت شده بود و همهی چیزایی که ازشون میترسید رو توی ذهنش مرور کرد.میدونست اونا باید با هم حرف بزنن ولی هنوز نمیتونست بپذیره که دوباره اونا رو با هم تنها بذاره برای همین نگاهش رو میون اونا گردوند و بیشتر به ییبو نزدیک شد.به چهرهی خندونش نگاه کرد و لب زد:میخوام وقتی سوار ماشین میشی همینجوری باشی.
ییبو چیزی نگفت ولی با خوشحالی سرشو تکون داد که تاییو این بار رو به جان کرد و با نگاه خیره به چشماش بیصدا لب زد:ناامیدم نکن!
جان هم با اطمینان سر تکون داد و تاییو بی اون که چیزی بگه راهی که اومده بود رو برگشت و از خونه بیرون رفت.
همین که در بسته شد ییبو گامی به جلو برداشت و گفت:امروز کمتر ادکلن زدید!
_حس کردم بوش آزارت میده.
_برای دیگران اینجوری نیست.
جان چیزی نگفت و تنها سرشو تکون داد.گامی به سمت نشیمن برداشت و گفت:بیا تو.باید با هم حرف بزنیم.
ییبو لبخندزنان گامی به جلو برداشت و همزمان دستش رو روی دیوار میکشید تا از راهی که داره میره مطمئن بشه.جان که نگاهش رو بهش دوخته بود جلو رفت و دستش رو سمتش دراز کرد.
_دستتو بده به من.
ییبو دست آزادش رو هم پس کشید و گفت:خودم میتونم.
دست جان میون راه موند و با تردید لب باز کرد چیزی بگه که ییبو ادامه داد:خوشم نمیاد کسی بهم کمک کنه.نمیخوام تو همهی زندگیم بدهکار دیگرون باشم.
_این بدهکاری نیست.همهی آدما نیاز به کمک دارن.
_همهی آدما نابینا نیستن.همهی آدمای عادی که زمین میخورن دلیلش یه حواسپرتی لحظهایه ولی اگه یه آدم نابینا زمین بخوره بخاطر نابینا بودنشه.
_خب این طبیعی نیست؟
_برای همه شاید باشه ولی من از این که باهام اونجوری برخورد بشه بیزارم.من یه آدمم با پنج حواس که به بهترین شکل کار میکنن.
جان یه لحظه گیج شد.ابرو در هم کشید و توی ذهنش داشت دنبال حس پنجم میگشت که ییبو با تکخندهای گفت:همه بهش میگن حس شیشم.چیزی که خیلیا مثل شما اصلا جزو حواس آدمی به حساب نمیارنش چون همون خیلیا ندارنش ولی من همهی زندگیمو با همین حس گذروندم.
_منظورت از همون خیلیا منم؟
_شما هم ندارید؟حس شیشمو میگم.
جان نگاه ازش گرفت و آروم لب زد:انگار نداشتم.
ییبو باز چند گامی به جلو برداشت که دیگه دیوار رو زیر دستش حس نکرد و جان متوجهش شد.میخواست بهش کمک کنه ولی نمیتونست برای همین نگاهش رو بهش دوخته و ترجیح داد با گفتن تنها چند واژه کارش رو آسونتر کنه.
_جلوت چیزی نیست.کاناپه چند متر جلوتره.
ییبو با همون لبخندی که هنوز روی چهرهش جا خوش کرده بود سر تکون داد و آروم به جلو گام برداشت و دستش رو هم جلوتر برد تا پیش از برخورد کاناپه رو حس کنه و همینطورم شد و دستش زودتر از پاهاش به کاناپه رسیدن و تونست به کمک دستش راه خودش رو پیدا کنه و روی اون بشینه.جان که حالا کمی خیالش راحت شده بود خودش رو به کاناپهی روبهرویی رسوند تا بشینه ولی یادش افتاد باید از ییبو پذیرایی کنه پس برگشت و سمت آشپزخونه رفت.همونجور که داشت برای هردوشون قهوه توی فنجون میریخت نگاهش رو به ییبو دوخت که به ظاهر آروم نشسته بود ولی سرش گاهی به چپ و راست میچرخید.خونهش همیشه روشن بود و همین باعث میشد که نتونه از پشت سر اونو به خوبی ببینه و این پرسش براش پیش اومد که چرا سرشو تکون میده!؟همین که کارشو انجام داد فنجونها رو به همراه شکر توی سینی گذاشت و به سمت کاناپهها برگشت که سر ییبو به سمتش چرخید و گفت:اون روز نشد به خودتون بگم!خوشسلیقهاید!
ابروهای جان بالا پرید و پرسید:از کجا میدونی؟
ییبو دوباره خندید و با دست و حرکت سرش اطراف رو نشون داد و گفت:از جای وسایل خونهتون و…این که انگار گل دوست دارید!
جان با تعجب به اطرافش نگاه کرد و بعد از گذاشتن سینی روی میز خودش روی کاناپه روبروی ییبو نشست و پرسید:اینا رو چجوری میدونی؟
_به کمک چهار حواس دیگهم.
جان باید اعتراف میکرد که نابینایی برای ییبو نه تنها ناتوانی به همراه نداشت که تواناترش هم کرده بود.اون به گفتهی خودش پنج حواس داشت که صددرصد و یا شاید هم بیشتر کار میکردن.دلش میخواست بدونه چجوری بی اونکه از جاش تکون بخوره میدونه چی کجاست که خود ییبو باز سرش رو برگردوند و گفت:صدای تیکتاک ساعت از سمت چپ میاد.پشت سرم یه گلدون گل رز سرخه.روی میز جلومون هم گل آفتابگردون گذاشتید.از روبهرو سروصدای شهر میاد که یعنی یه پنجره بازه…بسه یا بیشتر بگم؟
جان ناخودآگاه از این بازی خوشش اومده بود و دلش میخواست بیشتر بشنوه تا شاید بیشتر اونو بشناسه برای همین نفسش رو بیرون داد و از جا بلند شد فنجون قهوه رو از توی سینی برداشت و جلوی ییبو گذاشت.فنجون خودش رو هم روی میز گذاشت و گفت:آدم عجیبی هستی.من آدم نابینا کم ندیدم ولی تو مثل هیچکدوم نیستی.هرکی تو رو نشناسه باور نمیکنه که نابینایی.
_مثل خودتون!
_من دلیل دیگهای برای برخوردم داشتم.
_میتونیم دربارهش حرف بزنیم.
_من دلم میخواد تو رو بیشتر بشناسم.
_منم شما رو نمیشناسم.
_گفتی حس شیشمت خوب کار میکنه.
ییبو سرشو تکون داد و به جلو خم شد.فنجون رو برداشت و تا خواست کمی ازش رو مزه کنه جان گفت:من زیاد شکر نریختم…
_منم زیاد شکر نمیخورم.به جاش از شیرینیهایی که روی میز گذاشتید یکی برمیدارم.
جان نگاهی به ظرف شیرینی انداخت و خم شد تا از کشوی میز چندتا بشقاب برداره.سرش رو پایین برد که ییبو کمی از قهوه رو مزه کرد و پرسید:ما اولین بار کِی همدیگه رو دیدیم؟
جان بشقاب رو با کارد و چنگال جلوی اون گذاشت و همونجور که ظرف شیرینی رو جلو میاورد لب زد:اون روز گفتی دنبال ناجیت میگردی…منم همون شب از مرگ نجات پیدا کردم.صدای داد و فریاد یه پسر منو از فکر خودکشی بیرون آورد.باورم نمیشد اینجوری ببینمش!
ییبو کنجکاو شده بود که چرا جان میخواسته خودکشی کنه ولی جلوی خودش رو گرفت و آروم لب زد:مگه چجوری دیدیدش؟
_برادر دوست چندین سالهم…هرگز تو خوابم نمیدیدم تو برادر تاییو باشی.
_همون روز منو شناختید ولی اونجوری باهام رفتار کردید!
_منو ببخش!ترسیده بودم…
_نخواستید باهام حرف بزنید!
_نتونستم.باورم نمیشد که همه چیز درست و…راست باشه.
_زیاد دروغ شنیدید!؟
_شاید فقط یکی!ولی بزرگتر از هزارتا دروغ بود…
_از دید شما،منم دارم دروغ میگم؟
_امروز نه.یکم همه چیز شگفتانگیز هست…ولی گمون نکنم دروغ باشه.من خودمو باور دارم.
ییبو با لبخند سر تکون داد و لب زد:خوبه!
باز کمی از قهوه نوشید و به این فکر کرد که چجوری این گفتوگو رو ادامه بدن که جان این کارو انجام داد.
_امروز خواستم بیای اینجا چون کسی بهم یه معما داده که باید حلش کنم.
_چه معمایی؟
_اونا مهم نیستن.
_پس چی؟
_میخوام باهات دوست بشم.
ییبو فنجون رو روی میز برگردوند و لب زد:منم همینو میخواستم ولی…
_ولی چی؟
_راستش این دو روز زیاد به همه چیز فکر کردم و تهش به این نتیجه رسیدم که شاید بهتر باشه گذشته رو رها کنیم.
جان نگاهی دقیق به چهرهی ییبو انداخت و با یادآوری گفتههای جینا لبخند به لب آورد.کمی قهوه نوشید و گفت:راستش دو روز پیش همون دوستم که زیادی معما دوست داره همینو بهم گفت…ولی من هرگز نتونستم گذشته رو رها کنم.
_خب میخواید دربارهش حرف بزنید؟
_تو روانکاوی؟
_نه!ولی دوتا گوش شنوا دارم.
_چرا.گفتنی زیاده ولی تا امروز آدمشو پیدا نکرده بودم.
_پس تاییو چیه؟
_اون خودش همه چیزو میدونه نیازی نداره دوباره همه چیزو براش بگم.
_شیرینی برنداشتی!
ییبو از این که جان بیهوا حرف رو عوض کرده بود یکه خورد و به خنده افتاد.چنگال رو از توی بشقاب پیدا کرده و برداشت ولی همین که دست دراز کرد چیزی رو به یاد آورد و پرسید:کدومش خوشمزهتره؟
جان نگاهی به ظرف شیرینی انداخت و چندتا کاپکیک شکلاتی گوشهی ظرف دید و از جا بلند شد که ییبو زود چنگال رو توی بشقاب برگردوند و با صداش توجه جان رو به خودش جلب کرده و گفت:خودم میتونم بردارم.پرسیدم کدوم خوشمزهتره؟!
جان به چهرهی جدی و شاید خشمگین ییبو چشم دوخت و چند سال گذشته رو به یاد آورد.اون توی سه سال رابطه با کسی که خودش رو به نابینایی زده بود به کمک کردن در هر کاری به یه آدم نابینا عادت کرده و حالا همه چیز براش تازه بود.سر جاش نشسته و با نگاه خیره به چشمای ییبو که به نقطهای نامعلوم دوخته شده بودن گفت:من کاپکیکای شکلاتی رو بیشتر دوست دارم.
ییبو با لبخند چندبار سرشو تکون داد و گفت:گفتم سلیقهی خوبی دارید!
اینبار دست خالی جلو برد و انگشتاشو آروم لبهی ظرف کشید.همین که دستش به پوستهی کاغذی کیک رسید یکی رو برداشت و توی بشقابش گذاشت.باز فنجونش رو برداشت و پرسید:به چی فکر میکنید که چشم ازم برنمیدارید؟
جان که خودش هم نمیدونست زمان زیادی به ییبو خیره مونده نگاه ازش گرفت و لب زد:به حماقت خودم!
_منم زیاد اشتباه کردم.
_میخوای ازم حرف بکشی؟
_من نه روانکاوم نه بازپرس.فقط دلم میخواد شما رو بیشتر بشناسم.مگه شما هم همینو نمیخواید؟
_چرا!دوست دارم بدونم تو زندگیت چی گذشته!بعد از اون تصادف زندگیت چطوری گذشت؟
_خودتون چی؟
_نمیخوای حرف بزنی نه؟
_شما نمیخواید چیزی بگید.الکی نندازید گردن من!
جان به خنده افتاد و ناگهان تصمیم گرفت خودش این گفتوگوی سخت رو آغاز کنه.
_من تو زندگیم آدم نابینا زیاد دیدم.بچه بودم که دوست نابینامو تو آتیشسوزی از دست دادم.اون سوختگی که تو دنبالش میگشتی از اون شب برام به یادگار مونده.بعد از اون اصلا نتونستم درست زندگی کنم.همه چیز خوب بود،شاید بهترین چیزایی رو داشتم که کسی مثل من نمیتونست داشته باشه ولی خودم هرگز نتونستم درست زندگی کنم چون…
_احساس گناه میکردید!
جان میدونست چی میخواست بگه ولی با شنیدن صدای ییبو همه چیز از ذهنش پرید و باز ساکت شد.نگاهش رو به چهرهی بیحس ییبو دوخت تا شاید اون چیزی بگه ولی انگار ییبو هم چیزی برای گفتن نداشت که آروم و بیصدا به خوردن کیکش ادامه داد.جان برنامهای برای این دیدار نداشت.شاید با خودش فکر کرده بود با این دیدار میتونه به ییبو نزدیکتر بشه ولی حالا بیشتر از اینکه بخواد چیزی بگه دلش میخواست داستان اون رو بشنوه.تلاشش رو برای گفتن داستان خودش کرده بود و شاید از مرحلهی یکُم هم گذشته بود که گذروندن مراحل دیگه رو به دست ییبو سپرد و گفت:تو تا حالا احساس گناه داشتی؟
ییبو که تازه کیک خوشمزهی توی دستش رو گاز زده بود اون رو توی بشقاب گذاشت و کمی از قهوهش نوشید.جان تمام مدت چشم به چهرهی ییبو دوخته بود و سعی میکرد چهرهی اون بچهی توی تصادف رو به یاد بیاره.شاید شب بود ولی آتیشی که همهی اون محیط رو گرم و روشن کرده بود این فرصت رو بهش داده بود تا همه چیز رو به یاد بسپاره.اون پسر زیاد تغییر نکرده بود.شاید فقط چند سالی بزرگتر شده بود.پسر نوجوونی که روزی از توی ورقههای مچاله شدهی فلزی ماشین بیرون کشیده بود حالا روبروش نشسته و کیک و قهوه میخورد.
_من همون شب همهی احساساتی که هر آدمی میتونه داشته باشه رو تجربه کردم ولی احساس گناه بزرگترین و دردناکترینشون بود.چون از اون شب دیگه نتونستم کسی که بهش سِتَم کرده بودمو ببینم و ازش بخوام که منو ببخشه.میدونم منو میبخشه،شایدم همون شب منو بخشیده باشه ولی من هرگز نتونستم خودمو برای اینکه اون همه سال یه پسر ناتوان و مزاحم برای مادرم بودم ببخشم.
_مادرت؟
جان داشت با خودش فکر میکرد آیا تا اون روز مادر تاییو رو دیده یا نه!که ییبو تهموندهی قهوه رو هم سر کشید و گفت:زنی که منو به دنیا آورد و بزرگم کرد همون شب تو اون تصادف جونشو از دست داد.همهی سالایی که باهاش زندگی کردم سربار بودم تو زندگیش.پول نداشت،خونه نداشتیم.تنها داراییش یه ماشین بود که از پدرش بهش رسید.تازه داشت نقشه میکشید تا یه کاری باهاش راه بندازه که…
ВЫ ЧИТАЕТЕ
معجزهگر
Фанфикداستان رویارویی مردی توانا ولی بیانگیزه با پسری نابینا اما پر از امید به زندگی...