ch.6

55 12 0
                                    

با این که از شنیدن اون چیزا شگفت‌زده شده بود و دلش میخواست چیزای بیشتری رو بدونه نتونست دربرابر غمی که توی صدای ییبو حس کرده بود بی‌تفاوت باشه و دنبال راهی برای عوض کردن بحث گشت که نگاهش به در اتاق افتاد و فکری که تازه به ذهنش رسیده بود رو در دم به زبون آورد:میتونم حس کنم که گفتنش چقدر میتونه سخت باشه…میخوای این کارای سختو بذاریم برای یه وقت دیگه؟به جاش بیا خونه رو بهت نشون بدم…هرچند انگار همه چیزو بهتر از من میبینی ولی…
_فکر خوبیه!
فنجون قهوه که هنوز توی دستش بود رو روی میز گذاشت و با تکیه به دستاش از روی مبل بلند شد.جان هم زود از جا پریده و خودشو به ییبو رسوند.ناخودآگاه خواست دستشو بگیره که با یادآوری چیزایی که ازش شنیده بود دستش رو پس کشید و لب زد:سمت راست یه اتاقه…
_اتاق خواب خودتونه؟
جان لبخند زنان سرشو تکون داد که ناگهان به یاد آورد باید حرف بزنه پس با نگاه دوخته شده به چهره‌ی خندون ییبو گفت:آره اتاق خودمه.
همین برای این‌که ییبو با کنجکاوی چندبرابر به سمت اتاق خواب راه بیافته بس بود.جان از واکنش بامزه‌ی ییبو به خنده افتاد و دنبالش کشیده شد.ییبو آروم راه میرفت ولی هیچ ترس و تردیدی توی گام‌هایی که برمیداشت حس نمیشد و همین جان رو امیدوار میکرد.گویا این‌بار با آدم بسیار متفاوتی آشنا شده بود و همین براش شگفت‌انگیز بود.
دو گام به در اتاق مونده بود که ییبو ایستاد و سرش رو به سمت جان برگردوند.
_میرید جلو؟
جان میخواست دلیلش رو بدونه ولی هیچی نگفت و کاری که ییبو ازش خواسته بود رو انجام داد.خودش رو به در اتاق رسوند و توی چارچوب در ایستاد که ییبو هم اون دو گام رو به سمتش برداشت و کنارش ایستاد.دستش رو روی چارچوب در کشیده و گفت:اتاقتونو چجوری چیدید؟
_چی؟
_چی کجاست؟
جان شاید توانایی درکش رو از دست داده بود که با اخم و دهن باز مونده بهش نگاه کرد.ییبو هم انگار حس کرد جان چیزی از خواسته‌ش نفهمیده که این‌بار چیزی که میخواست رو توضیح داد:میخوام تصور کنم تا آسون‌تر بتونم راه برم.اگه بگید همین که پامو بذارم تو با کمد برخورد میکنم خب کوتاه‌تر قدم برمیدارم تا با سر نخورم بهش.
جان که تازه دلیل این کارا رو فهمیده بود ابروهاش رو بالا داد و با دقت به اتاقش نگاه کرد.انگار تازه داشت اتاقش رو میدید و همه چیز برای خودش هم تازگی داشت.
_چیز زیادی تو اتاقم نیست.سمت راست تخته.سمت چپ دیواره با چندتا قاب.ته اتاق یه کمد بزرگه و…دیگه هیچی.
_هیچی؟
_خب سمت راست پنجره و دره.دیگه چیزی نیست که نیاز به گفتن باشه.
ییبو هم تنها سرشو تکون داد و گامی به جلو برداشت.آروم دستش رو روی دیوار کشید و امیدوار بود بتونه به یکی از قاب‌ها دست بزنه که جان با کنجکاوی خودش رو بهش رسوند و پرسید:دنبال قاب میگردی؟
ییبو هم آروم سر تکون داد و گفت:اون روز تو اون اتاق چندتا تابلوی نقاشی بود…گفتم شاید اینجا هم باشه.
_اتاقو گشته بودی؟
ییبو ناخودآگاه به خنده افتاد ولی تنها لبخندی روی لبش نشوند و گفت:دلم میخواست بدونم چجور آدمی هستید.
_از کجا اینو میفهمی؟
_آدم تو اتاق خودش چیزایی رو میذاره که دوست داره.شما هم نقاشی دوست دارید.اینو اون روز فهمیدم.
_آره راست میگی!
خودش رو به تخت رسوند و روش نشست.دست روی تخت کشید و لب زد:بیا بشین اینجا.
_میخواستید خونه رو بهم نشون بدید!
_نشون میدم ولی…
انگار چیزی یادش اومد که اخم کرده و با نگاهی خیره به چهره‌ی کنجکاو ییبو غرید:چرا باهام رسمی حرف میزنی؟
_چرا رسمی نباشم؟شما بزرگترید و…ما هم تازه با هم آشنا شدیم.
_من خوشم نمیاد…
_شما که عادت دارید.ندارید؟بهرحال مدیر یه شرکت بزرگید…
_قراره ما با هم دوست باشیم مگه نه؟دوستا با هم رسمی حرف میزنن؟
ییبو که به دیوار تکیه داده بود سرشو کج کرد و با تردید لب زد:نه!دوستا رسمی حرف نمیزنن…ولی ما هم زیاد همو نمیشناسیم که بتونیم دوست…
_اولین دوستتو میشناختی؟
ییبو با یادآوری روزهای کودکی لبخندی زد و گفت:بچه که بودم مامانم منو تو یه مدرسه ویژه‌ی نابیناهایی مثل خودم ثبت‌نام کرد.
_مادر مهربونی داشتی!
_آره زیاد!دوستم داشت ولی همیشه بهم سخت میگرفت.میگفت باید یاد بگیرم مثل همه‌ی آدمای دیگه باشم.
_پس اون باعث شده اینجوری باشی!
_چجوری؟
جان حس کرد ناراحتش کرده و خواست دلجویی کنه که ییبو به خنده افتاد و گفت:زود میترسی!
_نترسیدم…
سرشو تکون داد و با دو گام خودشو به تخت رسوند.کمی خم شد و همین که تشک رو زیر دستش حس کرد برگشت و کنار جان نشست.دست کشید روی تشک و سرش رو بالا گرفت.صدای مادرش رو هنوز به یاد داشت که میگفت:شاید دیگه نتونیم با هم زندگی کنیم ولی من آرزو میکنم با کسایی زندگیتو بسازی که لبخند رو لبت بیارن.
_داری به مادرت فکر میکنی؟
با صدای جان از گذشته بیرون کشیده شد و با همون لبخند سرشو تکون داد.
_مامانم همیشه جوری رفتار میکرد انگار میدونست دیگه نمیتونیم با هم باشیم.
_همه چیز تصادف بود.هیچ مادری دلش نمیخواد به بچه‌ی خودش آسیب بزنه.
_آره هدفش آسیب زدن به من و خودش نبود ولی زیادی برای رها کردنم عجله داشت.
جان به یکی از قاب‌های روبروش که ترکیبی از چند رنگ در هم و بر هم بود چشم دوخت و با خودش فکر کرد که هردوشون به گفتن و خالی شدن از نگفته‌ها نیاز دارن.هرچندبار هم که حرفشون رو عوض کنن باز ناخودآگاه به همون چیزی برمیگردن که از آغاز میخواستن.پس زیرلب پرسید:چرا میخواست رهات کنه؟
_با این که خودش بزرگم کرده بود و یادم داده بود مثل آدمای دیگه باشم درباره‌ی بعضی چیزا خودشو گول میزد که چون نمیبینم پس متوجه هیچی نیستم.دلش نمیخواست من بدونم چه سختی‌هایی برای بزرگ کردنم میکشه.یه مادر تنها بود که هیچکسو نداشت جز خودش.یه پسر نابینا داشت که باید بهش یاد میداد تنهایی از پس همه چیز بر بیاد.چی سخت‌تر از این که به یه نابینا یاد بدی دنیا رو ببینه؟
لبای جان به لبخند کش اومدن و افسوس میخورد که همچین مادری دیگه زنده نیست ولی با این همه میدید که ییبو همون کسی شده که مادرش میخواست.
_دلم میخواد بدونم چجوری بهت یاد داده که اینجوری،به این خوبی یاد گرفتی!
_مامانم نقاش بود.همه چیزو روی بوم میکشید و به منم یاد میداد چجوری باید روی کاغذ بکشمشون.اینجوری یادم میداد همه چیز چه شکلی دارن.هر بار که با هم فیلم میدیدیم باید خودم میفهمیدم چه اتفاقی داره میافته.دوست داشت ازم بپرسه و من براش بگم که چی شنیدم.
_تازه دارم میفهمم چرا اینقدر عجیبی!
_من عجیبم؟
_نمیدونم.شاید باشه!
جان ناخودآگاه و بی هیچ دلیلی به خنده افتاد و ییبو هم از شنیدن صدای خنده‌ی اون لبخندی از خنده روی لبش نشوند و با خودش فکر کرد صدای خنده‌ش هم جذابه!
_آدم جالبی هستی واقعا!
_ازم خوشت اومده؟
صدای خنده‌ی جان کم شد و ییبو رو از چیزی که گفته بود پشیمون کرد.اخم کرده و دستاشو مشت کرد.دلش میخواست چیزی بگه ولی هیچ چیزی به ذهنش نمیرسید تا به زبون بیاره.سرش رو به سمت دیگه‌ای برگردوند و توی دلش به خودش ناسزا گفت.نباید همچین چیزی رو به زبون میاورد اونم وقتی هردو میدونستن چه چیزایی توی ذهنشون میگذره و چه راه‌هایی در پیش دارن…
جان آمادگی شنیدنش رو نداشت.با خودش فکر میکرد که ییبو با هدف خاصی اینو نپرسیده ولی خودش خوب میدونست که دو روز گذشته بارها و بارها به چه چیزایی فکر کرده.بیش از ده یا بیست بار به معمایی که جینا بهش داده بود فکر کرد و هربار ییبو رو در برابر خودش دیده بود.هربار به ییبو فکر کرده بود ناخودآگاه اونو در جایگاه همراهی برای گذران روزها و شب‌هاش دیده بود.خودش میدونست برای رسیدن به این نتیجه زیادی زوده و زمان زیادی نیازه تا به اون مرحله برسن ولی…
_نباید اینو میپرسیدم.
جان هیچی نگفت و ییبو رو بیش از پیش نگران کرد.آمادگی هیچ چیزی رو نداشت ولی توان کنترل ذهن خودش رو هم از دست داده بود.
_آره…
_ببخش‍…
_اونو نگفتم.
ییبو چیزی نگفت و تنها گوشش رو تیز کرد تا هر چیزی که پیش میاد یا هر چیزی که شاید لب میزنه رو هم بشنوه ولی هیچ نیازی به این کار نبود.جان این‌بار چیزی که توی ذهنش بود رو به با صدایی رسا به زبون آورد:آره ازت خوشم اومده…
ییبو آمادگی این رو نداشت.تازه میخواست به این فکر کنه که چه جایگاهی تو زندگیش رو برای این آدم مناسب میدونه؟!هنوز اون جوری که باید به هیچ چیز فکر نکرده بود ولی جان گویا تا پایان راه رفته بود و همین ییبو رو نگران میکرد…
_نمیدونم چی باید بگم!من…خب…شاید بهش…
میون هزاران هزار واژه‌ای که توی مغزش میچرخیدن نمیتونست یکی رو پیدا کنه تا به زبون بیاره.شاید اونم به زمان نیاز داشت که ناگهان از جا پرید و با صدایی که درموندگی توش موج میزد نالید:باید برم!
جان از این تصمیم ناگهانی شوکه شد ولی ته دلش بهش حق میداد.خودش میدونست که کار درستی نکرده برای همین هم راه خوبی برای درست کردن این وضعیت سراغ نداشت.شاید درست همین بود که دو روز هم ییبو تنها بمونه تا…
_من هنوز مطمئن نشدم که شما کی هستید!
با صدای ییبو سر بلند کرد و اون رو ایستاده رو به خودش دید.باید چیزی در پاسخش میگفت ولی ذهنش راه دیگه‌ای برای رفتن پیدا کرده و چندین‌بار تکرار کرد:چهره‌ی زیبایی داره!
_شنیدید چی گفتم؟
با صدای ییبو از فکر بیرون اومد و لب زد:شنیدم.
_پس…میخوام مطمئن بشم.
_اون شب…
_اون شب نذاشتید به زخمتون دست بزنم.
_تنها راهش همینه؟اصلا چرا این همه اون زخم برات مهمه؟
_چون…
_چی؟
_خب…
گویا نمیخواست چیزی بگه که کم‌کم پا پس کشید.این کارش از چشم جان دور نموند و این‌بار اون بلند شد و با صدای بلندتری پرسید:چرا میخوای مطمئن بشی من همون آدمم؟
_چون باید بدونم.
_اگر باشم چی میشه؟اگر نباشم چی؟
_چرا دوباره اینا رو میپرسید؟
_چون این تنها امیدیه که دارم.
جان که داشت خودش رو برای داد و بیداد کردن آماده میکرد با شنیدن صدای داد ییبو ابرو در هم کشید و لباشو روی هم گذاشت.چیزی که شنیده بود رو درک نمیکرد.نیاز به ادامه پیدا کردن بحث داشت تا شاید بتونه به نتیجه‌ای برسه.
_چه امیدی؟
_هزارتا فکر تو سرمه که نمیدونم باید با هرکدوم چیکار کنم.فکر این که شما اون آدمید یا نه!این که اگر نباشید من میتونم شما رو بپذیرم یا نه؟جدا از همه‌ی اینا من هرگز تو زندگیم دوستی نداشتم.هیچ درکی از دوستی ندارم…من همه‌ی زندگیم خلاصه شده تو چهارتا آدمی که زندگیمو ساختن.مامانم،کسی که نجاتم داد،تای‌یو و مادرمون!آدمای دیگه برام رهگذرن.من هرگز نتونستم آدم تازه‌ای رو توی زندگیم بپذیرم و حالا نیاز دارم مطمئن بشم که شما یکی از همون چهارتایید!
_اگر من همون آدم باشم نمیتونم دوستت باشم؟نمیتونم دوستت داشته باشم یا تو نمیتونی منو دوست داشته باشی؟اصلا اون آدم به جز یه ناجی که زندگیتو بهش بدهکاری چه جایگاهی میتونه تو زندگیت داشته باشه؟هیچی؟
_نمیدونم…من…
_منم تا امروز نمیدونستم،شاید هنوزم ندونم که دقیقا چی میخوام ولی از یه چیزی مطمئنم.اونم اینه که من از یه رابطه‌ی دروغی بیرون اومدم و نتونستم هیچ چیزی از اون رابطه رو از یاد ببرم.شاید اشتباه کرده باشم ولی اگر امروز ازم بپرسن حاضرم باز وارد رابطه‌ای بشم یا نه جوابم مثبته.این که برای فراموش کردن گذشته‌س یا ساختن آینده؟!اینو نمیدونم.تنها چیزی که میتونم بگم همینه.من به کمکت نیاز دارم.من تنهایی از پس حل این معما بر نمیام ییبو!کمکم کن…
_من خودم به کمک نیاز دارم.
_پس بمون تا با هم درستش کنیم.
_شاید بهتر باشه که برم.شما…شما نه!من…اصلا هردومون هنوز نمیدونیم چه جایگاهی میتونیم برای هم داشته باشیم.من هنوز…
هیچی برای گفتن نداشت.خودش هم نمیدونست چرا نمیتونه اونجا بمونه!چیزی درونش میخواست که بمونه و تا شب با هم از درداشون بگن ولی صدای دیگه‌ای ازش میخواست که از اون خونه بره.چرا میخواست تنها باشه؟
_چرا باید بری؟
_نمیدونم.
ناخودآگاه جواب جان رو داد و پیچیدگی افکارش رو به رخ کشید.جان هم این وضعیت رو تجربه کرده بود.بارها شده بود که هیچ نمیدونست داره چی میگه و چی میخواد!بارها دنبال راهی برای فرار گشته بود ولی هرگز به نتیجه نرسیده بود برای همین هم میترسید ییبو رو رها کنه.میترسید اگر بره دیگه برنگرده!یا شاید هم هیچ چیز اون جوری که باید؛پیش نمیرفت.ناگهان فکری به سرش زد و بی اون که چیزی بگه کتش رو از تنش بیرون کشید.با یه پیرهن روبروی ییبو ایستاد و دکمه‌های اون رو هم تک‌تک باز کرد.دستش که جای سوختگی داشت رو از توی آستین بیرون کشید و گفت:بیا ببین خودمم یا نه!؟
ییبو که از همون لحظه‌ی اول دریافته بود جان میخواد چه کاری بکنه خودش رو براش آماده کرد ولی با صدای جان نگران شد.شاید دیوانه شده بود که همزمان به دونستن و ندونستن حقیقت فکر میکرد.از این که هر کدوم چه پیامدی میتونست داشته باشه نگران و ترسیده بود.
_بیا جلو!
دستش مشت شده و سر جاش ایستاد.سرش رو پایین انداخته بود و به جای فکر کردن به همه چیز میکوشید تا همه‌ی مغزش رو خالی کنه که جان زمان این کار رو بهش نداد و دستش رو گرفته و اونو سمت خودش کشید.بی اون که به چهره‌ی رنگ‌پریده‌ی ییبو نگاه کنه دستش رو روی سوختگی بازوش گذاشت و غرید:یه روز تو بچگی خواستم دوستمو نجات بدم که این برام به یادگار موند.چند سال بعدش تو رو دیدم و نجاتت دادم.من تورو نجات دادم ولی خودم از مرگ نجات پیدا کردم…یه روز دل دادم به یه دروغگو و گذاشتم هر کاری خواست با زندگیم بکنه.حالا دوباره تو پیدات شده که چی؟با دیدنت همه‌ی گذشته‌م چه خوب چه بد اومد پیش چشمم.من هرگز از گذشته فرار نکردم.برعکس!همیشه تو گذشته زندگی کردم ولی امروز میخوام از گذشته بگذرم.رها کردن سخته،فراموش کردن،سخت‌تر ولی…
ییبو که چندین بار سر انگشتاش رو زخم کشیده بود دلخوش از این که اون آدم رو پیدا کرده هر چیزی که تا اون لحظه گفته بودن رو از یاد برده و گفت:گذشته ما رو به هم وصل کرده.من برای پیدا کردنتون هر کاری از دستم بر میومد انجام دادم…
_پس کمکم کن!
_چیکار کنم؟
_کاری کن گذشته برام کمرنگ بشه.همون کاری که اون شب تصادف کردی!من بعد از اون شب بیشتر این که به مردن دوستم فکر کنم به زنده موندن تو فکر میکردم.
ییبو با گیجی سرشو کج کرد و خواست چیزی بپرسه که جان ادامه داد:تو این دو روز بیشتر از این که با فکر کردن به رها شدنم غصه بخورم از این که فردا چی میشه ترسیدم.امیدوار شدم و ترسیدم ناامید بشم ولی با این همه بازم امید داشتم که بتونم آینده رو بسازم.بیشتر از این که به اون فکر کنم به تو فکر کردم.به این که چیکار کنم تا به هم نزدیکتر بشیم.از این ترسیدم که دیگه نخوای منو ببینی.میدونم رفتارم اینو نشون نداد ولی…
_منم از همین میترسیدم.
ییبو اینو گفت و گوشش رو به صدای تپش قلب و نفس‌های تند و عمیق جان داد.میتونست بفهمه که حال خوشی نداره ولی نمیدونست چه کاری ازش بر میاد برای همین لب باز کرده و با نگرانی پرسید:چه کمکی ازم بر میاد؟
_میشه بغلت کنم؟
ییبو شگفت‌زده از چیزی که شنیده بود پا پس کشید ولی جان جلو اومد و پرسید:ازم میترسی؟
_از چی باید بترسم؟
_هر چیزی!شاید نگرانی کاری ازم سر بزنه!
ییبو شاید میتونست لب باز کنه و دروغی بزرگ به جان بگه ولی به خودش نمیتونست دروغ بگه.بیشتر از این که نگران رفتار جان باشه از خودش میترسید.از این که نکنه حالا که با یکی از مهمترین آدمای زندگیش برخورد کرده بود نتونه افکار عجیب و ناشناخته‌ی خودش رو در حد فکر نگه‌داره!
_نه!من…
چند سال از زندگیش رو به کار ماساژ پرداخته بود.بیشتر از هزارتا آدم،زن یا مرد جلوش روی تخت خوابیدن و اون تنشون رو از درد رها کرده بود ولی دو روز گذشته اونقدر ذهنش درگیر بود که به سختی جلوی خودش رو گرفت تا به تای‌یو غر نزنه که دوستش فرصت نداد تا به تنش دست بزنه!
_پس درست فکر کردم!
_نه!م‍…
_خب…؟
ییبو میدونست که نمیتونه چیزی رو به زبون بیاره برای همین تنها کاری که از دستش برمیومد رو انجام داد.دستاش رو باز کرد و لب زد:من آماده‌ام…
جان هم زمان رو از دست نداد و یک گام فاصله رو جلو رفت و به پیچیدن دستاش دور تن ییبو اون رو به آغوش کشید.ییبو هم دستاش رو پشت جان گذاشت و اون رو به خودش چسبوند.این که چجوری به این مرحله رسیده بودن رو هیچکدوم نمیدونستن ولی هردو انگار تازه آرامش رو پیدا کرده بودن که چونه‌شون رو آروم روی شونه‌ی هم گذاشته و پشت همدیگه رو نوازش کردن.از میون اونا جان زودتر لب باز کرد و با لبخندی کمرنگ ولی پر از دلخوشی گفت:ممنونم که زنده موندی!
ییبو هم از همه‌ی حواسش کمک گرفت تا بهتر موقعیتش رو درک کنه و در جواب جان لب زد:ممنونم که نجاتم دادی!
چند دقیقه بعد دوباره هردو روبروی هم روی کاناپه‌ها نشسته و باز با خودشون برای شروع گفت‌وگو درگیر بودن ولی هردو میدونستن که اینجور آروم بودن عجیبه و شاید هم درست نباشه پس ییبو سکوت خونه رو شکست.
_چی شد که خواستید بیام اینجا؟
_یه دوست ازم خواست.
_که دوباره همدیگه رو ببینیم؟
_که به خودم فرصت بدم و…یه معما رو حل کنم.
_معما؟
_آره.یه داستان برام گفت از خودش و نامزدش…حس میکنم فهمیدم چی میخواست بگه ولی نمیتونم…نمیتونم…
نمیدونست چی باید بگه.احساس میکرد نفس کم آورده و نیاز به کمی هوای تازه داره برای همین بلند شد و در بالکن رو باز کرد.صدای بیشتری توی خونه پیچید و لبخند روی لب ییبو نشست.از این که صدا توی گوشش میپیچید خوشحال بود.
_به چی میخندی؟
_نمیخندم…همش یه لبخند زدم.
_خب حتما یه دلیلی داره.
_آره…شنیدن صدایی که از پنجره میاد رو دوست دارم.
_شلوغی رو دوست داری؟
_از این که صدای شلوغی بیرونو از توی خونه بشنوم خوشم میاد.
جان توی همون یک ساعتی که کنار هم بودن بارها احساس کندذهن بودن پیدا کرده بود و هر بار هم بخاطر چیزایی بود که از ییبو میشنید.دیگه داشت به این نتیجه میرسید که همه‌ی سال‌های مدرسه و دانشگاهش بیخود بودن و هیچ چیزی بهش یاد ندادن که حالا جلوی ییبو کم آورده بود و ذهنش پر از پرسش‌های ساده و پیچیده شده بود.
_تو دانشگاه رفتی؟
این ساده‌ترین و کوتاه‌ترین چیزی بود که اون لحظه به ذهنش رسید تا به زبون بیاره.دلش میخواست حتی اگر تای‌یو این درخواستش رو میپذیرفت ازش خواهش کنه که به خونه برگرده و اجازه بده ییبو اونجا بمونه.گاهی شرایط براش سخت میشد ولی دونستن هر چیزی درباره‌ی اون پسر براش جالب و جذاب بود.گویا ییبو هم بهش سخت نمیگذشت که با لبخندی که بیشتر کش اومده بود سرش رو کج کرده و پرسید:اینجوری باید پیش بریم؟
جان شونه بالا انداخت و باز سر جاش نشست که ییبو در جواب سوالش گفت:میتونستم برم دانشگاه.هم مامان و هم تای‌یو چندین بار بهم اصرار کردن که این کارو بکنم ولی ترسیدم.
_تو ترسیدی؟بهت نمیاد از چیزی بترسی!
_آره بهم نمیاد ولی…اگر بگم به چه رشته‌ای علاقه دارم حتما بهم میخندی.منم از همین میترسیدم.دلم نمیخواست کاری کنم که کسی بهم بخنده و خانواده‌مو شرمنده کنم.
_چرا باید بخندم؟تو اونقدر باهوشی که مطمئنم تای‌یو و مادرت با سرفرازی پُزتو به این و اون میدن.
ییبو این‌بار با صدا خندید و سرشو تکون داد.
_آره راست میگی.مامان همیشه همین کارو میکنه.همه‌ی دوستاش ندیده عاشقم شده بودن.
_حتما وقتی دیدنت بیشتر عاشقت شدن.
_آره اینو میگفتن ولی خب من حس میکردم که دلشون برام میسوزه.البته یکیشون حسودیش میشه.همیشه تا منو میبینه با آه و افسوس آرزو میکنه که کاش پسرش یکم از هوش من بهره برده بود ولی نمیدونه که پسرش چه آدم تواناییه!
_مگه تو میشناسیش؟
_اون دانشجوی همون رشته‌ایه که من آرزوشو داشتم.کارش واقعا خوبه مطمئنم همینجوری پیش بره به جایگاه بالایی میرسه.
جان امیدوار بود ییبو از سر حواس‌پرتی رشته‌ای که دوست داره رو بهش بگه ولی ییبو باهوش‌تر از اون بود که گول بخوره.خندید و ابرو بالا انداخت.
_نمیگم!
_چرا خب؟چرا نمیذاری بدونم؟بهت نمیخندم.اصلا دلیلی نداره که بخوام بهت بخندم.هر کسی یه رشته‌ای دوست داره…
_هرکسی آره ولی من نه.
_چرا نه؟
_چون نابینام.
_چه رشته‌ای…من اصلا نمیفهمم.بگو دیگه!
صدای غرولند جان ییبو رو به خنده انداخت و باعث شد خودش هم دلش بخواد آرزوشو به جان بگه حتی اگر بعد از شنیدنش بهش بخنده.
_خب…
_چی؟چه رشته‌ای؟دلت میخواست چیکاره بشی؟
_اگر خواستی بخندی تو دلت بهم بخند.نذار صداتو بشنوم!
جان که دیگه در این باره باورش رو به خودش از دست داده بود تنها سر تکون داد و لب زد:باشه.
خودش هم نمیدونست چرا!ولی انگار خودش رو برای خندیدن آماده کرده بود که با شنیدن صدای ییبو به جای خنده چهره‌ش پر از شگفتی شد.
ییبو خودش رو برای شنیدن خنده‌ی از ته دل جان آماده کرده بود ولی اون بیشتر از هر زمان دیگه‌ای شگفت‌زده و گیج شده بود برای همین هیچ صدایی از میون لباش بیرون نمیومد و نمیتونست نگاه از چشمای ییبو برداره.اونم برای همین نگران شد و زیرلب نالید:اینجوری ترسناک‌تره!
جان نمیخواست ییبو رو بترسونه یا دلخورش کنه برای همین با این که هنوز نمیدونست چی باید بگه با شگفتی لب زد:جالبه!
ییبو صداش رو شنید و با تصور این که اون به سختی جلوی خنده‌شو گرفته گفت:میدونم خنده‌داره.نمیخواد جلوی خودتو بگیری!
_درست نیست!
_آره میدونم…
_نه!چیزی که تو فکر میکنی درست نیست.این…خنده‌دار نیست.جالبه!شاید بهتره بگم…شگفت‌انگیزه!این از کجا به ذهنت رسید؟
_چی!
_از کجا به ذهنت رسید نقاش بشی؟
_داری مسخره‌م میکنی مگه نه؟
جان میدید که ییبو دلگیر شده ولی نمیدونست چجوری باید بهش ثابت کنه که اشتباه میکنه!ابروهاش به هم گره خورده و دستاش مشت شدن.باید راهی پیدا میکرد ولی هیچی به ذهنش نمیرسید مگر این که همه‌ی چیزی که توی سرش میگذشت رو به زبون بیاره.
_ییبو من واقعا شگفت‌زده شدم.هرگز نمیتونستم فکرشم بکنم که همچین چیزی ازت بشنوم.واقعا آدم شگفت‌انگیزی هستی.این تنها چیزیه که به ذهنم میرسه بهت بگم.از ته دلم میخواد بدونم چجوری به همچین چیزی رسیدی!این از هر کسی بر نمیاد!
_فقط یه آرزوئه…
_خیلیا حتی به خودشون فرصت آرزو کردن نمیدن ولی تو همچین آرزویی داری!دارم فکر میکنم کاش منم میتونستم همچین چیزی بخوام ولی هرگز حتی سمت اینجور آرزوها نرفتم.هر چیزی که یکم از تواناییام دور بودنو رها کردم که شکست نخورم ولی تو…
_منم امیدی نداشتم که بتونم انجامش بدم برای همین سمتش نرفتم و در حد یه آرزو موند.
_چرا نقاشی رو دوست داری؟
_چون منو یاد مامانم میندازه.گفتم اون نقاشی میکشید؛منم ازش یاد گرفتم.
_نقاشی رو ازش یاد گرفتی؟حتی رنگا رو؟!
ییبو با لبخندی که با یادآوری روزهای خوش کودکی روی لبش نشسته بود سرشو پایین انداخت و گفت:آره.سخت بود ولی هرجا میرفتیم یا هر چیز تازه‌ای که میدید بهم میگفت که چه رنگی داره.
_مثلا چه چیزایی؟
ییبو از کنجکاوی جان ذوق‌زده شده و دلش میخواست بیشتر اونو شگفت‌زده کنه.صداش توی این حالت هم به دلش مینشست برای همین گذشته‌ی دور رو برای خودش یادآوری کرد و گفت:اولین رنگایی که ازشون برام گفت زرد و سرخ و آبی بودن.میگفت خورشید تا یک ساعت آغاز روز زرده،خون سرخه،آب و آسمون آبی هستن.
_چه نمونه‌هایی!تا حالا دقت نکرده بودم که خورشید اول روز چه رنگی داره!
_مامانم میگفت خورشید چند رنگ دیده میشه.اولش زرده،ظهر که به بالاترین نقطه میرسه سفیده و دوباره کم‌کم که میره پایین رنگش زرد میشه.
از یادآوری گذشته به خنده افتاد و گفت:یادمه هر بار یه داستان از غروب خورشید برام میگفت.یه بار خورشید از این که ماه میخواست جاشو بگیره عصبانی بود و سرخ شده بود.یه بارم چون ماهو دوست داشت و فکر میکرد میتونه اونو ببینه از خجالت سرخ شده بود.یه بارم گفت چون ماه زوتر از پشت کوها بیرون اومده خورشید حسادت کرده و با همه‌ی توانش میخواد خودنمایی کنه برای همین هم نورش و هم گرماش بیشتر از هر زمان دیگه‌ایه.
جان دیگه چیزی برای گفتن نداشت ولی تنها چیزی که به ذهنش میرسید رو به زبون آورد:با این چیزایی که گفتی میتونم بگم کاملا شبیه مادرتی.هم باهوشی هم خلاق…این بیشتر از هر چیزیه که هر کسی بتونه بهش فکر کنه!

معجزه‌گرOnde histórias criam vida. Descubra agora