شیشهی ماشین رو پایین داده و داشت از نسیم خنکی که صورتش رو نوازش میکرد لذت میبرد و با خودش به چیزهایی که روز پیش برای جان گفته فکر میکرد که تاییو روی صندلی راننده تکونی به خودش داده و پرسید:همه چیز خوبه ییبو؟
_آره خوبه!برای چی میپرسی؟
_میپرسم چون هیچی نمیگی.
_چی باید بگم؟
_قرار آشناییتون که اونجوری پیش رفت.دیروزم که یه جور دیگه شد…امروز بری چجوری برمیگردی؟
_دیروز که چیزی نشد!
_دقیقا همین برام عجیبه.دیروز هیچی نشد!این عجیب نیست؟
_نه کجاش عجیبه؟
_,اونجایی که جان همچین آدمی نیست.
_چجور آدمی؟
_اگه از کسی خوشش نیاد دیگه خوشش نمیاد.
_خب مشکلش چیه؟منم همینجورم.
_ولی دیروز همه چیز خیلی آروم بود.تازه حس کردم مزاحمتون شدم…
ییبو با یادآوری روز پیش لبخندی زد و گفت:شاید از دید اون اینجوری بوده.
_مزاحمتون شدم؟مگه چیکار میکردید؟
ییبو با شنیدن صدای شگفتزدهی تاییو به خنده افتاد و سرش رو کمی به سمتش برگردوند.
_کاری نمیکردیم.نگران چی هستی؟
_کاری نمیکردید؟پس چی؟دو ساعت نشستید تو خونه و هیچ کاری نکردید؟
_توقع داشتی تو همون دو ساعت…
_هیچی نگو ییبو!
ییبو بلندتر خندید و گفت:ذهنتو شستشو بده تاییو!داری به چی فکر میکنی؟
_شستشوی مغزی کار جانه البته این روزا مغز خودشم پاک پاکه ولی خب من هنوزم دارم فکر میکنم چرا این دیداراتون برخلاف چیزی که من فکر میکردم پیش میره؟!
_چی فکر میکردی؟
_خودت میدونی به چی فکر میکنم برای همینم داری میخندی بهم.
_فکر نمیکنی رابطه با یه نابینا کار سختی باشه؟
_چیش میتونه سخت باشه؟من با تو زندگی کردم و میتونم بگم نه تنها کار سختی نیست که میتونه لذتبخشترین کارم باشه.
_کجای زندگی با من لذتبخشه؟
_اونجا که حس میکنم دوتا مامان دارم.
_این خوبه؟
_چرا نباشه؟تازه این یکی مامانم زیادی باهوشه،زیادم حرف میزنه و همیشه باید به این فکر کنم که چی میخواسته بگه که من نفهمیدم!مغز آدمو درگیر میکنی با این حرفات…یه راست بگو دیروز چیکار کردید؟
_نگفتم؟
_نه نگفتی!
_حرف زدم.
_حرف زدی؟فقط تو؟نگو که هر دو بار به سخنرانی گذشته!
_چیز بدی نگفتم.
_تو ما رو با خودت مقایسه نکن ییبو!چیزایی که تو میگی رو ما نمیفهمیم.
_ولی جان فهمید.
_پس واقعا شستشوی مغزیش دادی!
ییبو هم کمی به سمت جان برگشته و پرسید:چرا همچین فکری میکنی؟
_چون که جان این چند روز دیوونه شده.رفتارش عوض شده!میگم نظرت چیه دیگه نبینیش؟
_مگه آدم بدی شده؟اگه کارم بد بوده بگو بدونم.
_بد نشده.عجیب شده.
_چجوریه؟
_تا دیروز که هیچی ولش کن!ولی امروز انگار خل شده بود بیخود و بیجهت لبخند میزد.با خودم فکر کردم حتما دوباره عاشق شده!
ییبو از چیزی که میشنید به اندازهای خوشحال بود که نمیتونست جلوی لبخندش رو بگیره.نمیتونست به این فکر نکنه که خودش از همون روز اول حسی به جان پیدا کرده بود و حالا از این که میشنید جان هم شاید همین حس رو داشته باشه خوشحال بود.
_این که دوباره عاشق شده بده؟
_بد نیست ولی جان…آدم عجیبیه!
_اگر عجیبه چرا خواستی همدیگه رو ببینیم و به همین زودی منتظری که با هم رابطه داشته باشیم؟!
_اون روز بخاطر جان این کارو کردم و حالا بخاطر تو پشیمون شدم.
_چرا پشیمون شدی؟چیز عجیبی پیش اومده؟
_چی از این عجیبتر که دیروز دو ساعت تمام با تو حرف زدی و اون گوش کرده؟
_خب مشکلش چیه؟
_مشکلش اینه که جان همچین آدمی نیست.همون پسره رو هم که دید شبو با هم گذروندن…و اینو مطمئنم که مثل دیروز نبوده.
_خب شاید چون دیروز،شب نبوده!
اینبار تاییو به خنده افتاد و با ابروهای بالا پریده پرسید:اگر بریم و شب برگردیم…
_اصلا بهش فکر نکن!
_چرا فکر نکنم؟اشکالش کجاست؟خب مامان و بابا هم همینجوری رابطهشونو شروع کردن.حالا که زمانه هم عوض شده دیگه این چیزا یه ذره هم عجیب نیست.
_اگه عجیب نیست تو چرا یکیو برای خودت پیدا نمیکنی تا رابطهتونو همینجوری شروع کنید؟
_به خودم قول دادم اول تو رو به یه جایی برسونم بعد به فکر خودم باشم.
_چه جایی؟مگه همهی مشکلات زندگی با رابطهی عاشقانه حل میشه؟
_نه ولی اگر کسی که باهاش وارد رابطه میشی آدم خوبی باشه میتونی با اون به هر چیزی که میخوای برسی!
_و اون آدم جانه؟
_آره.
_پس چرا خودت ازش بد میگی؟عجیبه،همون شب اول…
_با همهی اینا بازم آدم خوبیه.
ییبو که تا اون لحظه به چنین چیزایی فکر نکرده بود حالا حس کرد که باید بهش فکر کنه!
_جان اومد!
با صدای ییبو ناخودآگاه سرشو به سمت شیشهی ماشین برگردوند و دنبال صدایی از جان گشت که با شنیدن صدای کفشش خیالش راحت شد.با احساس نزدیک شدنش روشو برگردوند و دستش رو روی دستگیرهی در گذاشت که صدای جان رو در حال نزدیک شدن به خودش شنید.
_ببخشید که دیر کردم.بیشتر از اون که فکر میکردم کار داشتم برای همین دیر شد.
حالا دیگه صداشو دقیقا کنار خودش میشنید و همین همزمان دو احساس شوق و دلشوره رو بهش میداد.شاید بهتر بود زودتر به داخل خونه میرفتن تا با شروع یه گفتوگوی دیگه همهی این افکار عجیب و غریب رو از سر خودش بیرون کنه.
_کیفتو آوردی؟
با صدای جان دستشو دور دستهی در مشت کرده و آروم سرشو تکون داد.تاییو نگاهی به برادرش کرد و برای آروم کردنش از ماشین پیاده شد و همزمان جان رو صدا زد:یه لحظه بیا اینور کار دارم باهات.
جان هم ماشین رو دور زد و خودش رو به تاییو که کیف ییبو رو از روی صندلی عقب برمیداشت رسوند.همین که راست ایستاد و نگاهشون به هم گره خورد جان سرش رو تکون داد تا زودتر چیزی که تاییو میخواست بگه رو بدونه.تاییو هم کیف رو سمت جان گرفته و گفت:بهتره که امروز همه چیز مشخص بشه.تا اینجا هم کاری رو کردم که ییبو خواسته.اگر میخوای برادر منو هر روز بکشونی اینجا بهتره بدونی من دیگه چنین کاریو نمیکنم.
_میفهمم چقدر ییبو رو دوست داری.نگران نباش!
_نمیتونم نگران نباشم.اینو به خودشم میگم،اگر همین امروز به نتیجه نرسید…
_فکر نمیکنی زوده؟
_برای تو که یه روزه عاشق میشی نه.
_تاییو!حواست هست چی میگی؟
_آره دارم دربارهی همونی حرف میزنم که خودت میدونی.اون روز اگه مثل امروز عقلتو به کار گرفته بودی کار به اینجا نمیکشید که من با ترس و لرز برادرمو بسپارم بهت!
_از چی میترسی؟
_از این که دلشو بشکنی!
_تاییو تو خودت بهتر میدونی که من چنین کاری نمیکنم!
_من فقط میدونم که دربارهی ییبو به چشمای خودمم اعتماد کنم.
_اون از پس خودش برمیاد!
_آره اینو من بهتر از تو میدونم ولی بازم نمیتونم از این حس مسخره بگذرم.نمیتونم به پشیمونی بعدش فکر نکنم پس خواهش میکنم زودتر همه چیزو مشخص کن جان!منو از این نگرانی نجات بده!
جان به خوبی میدونست که تاییو از چی حرف میزنه.شاید خودش هرگز برادری نداشت ولی هر بخشی از زندگیش رو با کسایی گذرونده بود که خواهر یا برادری داشتن و با این که سعی میکردن نشون ندن ولی همیشه نگران اونا بودن.تاییو هم نگران برادرش بود و جان اینو همون روز اول که بهش یه جلسه ماساژ پیشنهاد داده بود حس کرد.اون روز فکر میکرد برای پسر همسایه و رابطهای که مادرش با اون همسایه داره نگرانه ولی حالا به خوبی از چشماش میخوند که از آیندهی نامعلومی که ییبو با وجود اون میتونست داشته باشه میترسید!
کیف رو توی دستش جابهجا کرد و گفت:بهت قول میدم امروز این بلاتکلیفی رو تموم کنم.
تاییو به چشمای دوستش نگاه کرده و آرزو کرد که امروز همه چیز به خوبی پیش بره.جان هم باز ماشین رو دور زد و خودش رو به ییبو که تازه از ماشین پیاده شده بود رسوند.دست دراز کرد تا دستش رو بگیره که پشیمون شد و پیش از هر حرکت دیگهای پرسید:میخوای دستتو بدی به من؟
ییبو این راه رو یک بار رفته بود برای همین نگرانیای نداشت و سرش رو به نشونهی «نه» تکون داد.جان با لبخندی که با دیدن دوبارهی این اعتماد به نفس ییبو روی چهرهش نشونده بود چند گامی به عقب برگشت و راه رو برای ییبو باز کرد.اونم در ماشین رو پشت سرش بست و آروم از کنار ماشین گذشت تا به تاییو که به ماشین تکیه داده بود رسید.سرش رو برگردوند و پرسید:بازم همینجا میمونی؟
تاییو هم تکیهشو از ماشین گرفت و با نگاهی خیره به جان گفت:نه دلم نمیخواد مزاحمتون بشم ولی همین نزدیکیام.هروقت بخوای میام دنبالت.
ییبو هم خوشحال از این که تاییو وقتش رو با موندن اونجا هدر نمیده سرش رو تکون داد و به سمت در ساختمون راه افتاد.تاییو دیگه چیزی نگفت و جان هم آروم دنبالش راه افتاد و با باز کردن در راه رو برای ییبو باز کرد.همین که ییبو از در گذشت روشو برگردوند و تاییو رو در حال سوار شدن به ماشین دید.نفس عمیقی کشید و در رو بست.
چند دقیقه بعد هردو توی راهروی خونهی جان ایستاده بودن بی اون که بدونن چه کاری باید انجام بدن!؟
_تصمیم گرفتید بالاخره بذارید کاری که براش اومده بودم پیشتونو انجام بدم؟
جان با این حرف ییبو بهش نگاه کرد و کیف رو توی دستاش جابهجا کرد.یک روز تمام با خودش فکر کرده و دنبال راهی برای تندتر کردن روند این آشنایی گشته بود ولی حالا که به این لحظه رسیده بود پشیمون از تصمیمی که گرفته هیچ نمیخواست کیف ییبو رو زمین بذاره.
_گویا هنوزم تصمیم نگرفتید!
_راستش…
هیچ نمیدونست چی میخواد بگه!تاییو توی یک روز گذشته همهی گذشتهش رو بهش یادآوری کرده و هشدار داده بود که اگر احساسات برادرش رو نادیده بگیره دیگه هیچ فرصتی برای دیدار دوباره بهشون نمیده.شاید جان نمیخواست به روی خودش بیاره ولی تاییو انگار اون رو از بر بود و میدونست همین حالا هم توی دلش برای ییبو جا باز کرده و همهی سعیش رو میکنه تا دل شکستهش رو به کمک این پسر نابینا بازسازی کنه!
_منم خیلی فکر کردم ولی خب تاییو همیشه یه راهی برای خراب کردن همه چیز پیدا میکنه.
جان با صدای ییبو به خودش اومد و با گیجی پرسید:چیکار کرده مگه؟
ییبو بی اون که چیزی بگه کمی جلو رفت و خودش رو به کاناپه رسوند.دست روی تکیهگاهش گذاشت و با تردید پرسید:بریم توی اتاق؟
جان هم میخواست با ییبو همراه بشه برای همین سر تکون داده و جلو رفت.کنارش ایستاد و این بار سمت دیگهی خونه رو نشون داد و گفت:اونجا اتاق کارمه.
_اتاق کار؟
جان هم از چیزی که بیحواس گفته بود به خنده افتاد و جواب داد:نمیدونم چی میگن بهش.شاید کتابخونه یا…نمیدونم واقعا!هرچی هست فکر کردم با اون تختی که تو شرکت بود کارت راحتتر میشه برای همین گفتم اونو بیارن اینجا.
_کتابخونه داری؟
جان هم انگار تازه به یاد آورده بود که توی خونهش کتابخونه داره که با تعجب به در بستهی اتاق نگاه کرده و با تردید لب زد:به گمونم!
ییبو به خنده افتاد و دستش رو به همون سمتی که حس میکرد جان نشون داده بلند کرد و پرسید:این سمتی؟
جان هم دوباره ناخودآگاه دست بلند کرد تا دستشو بگیره که میون راه نگه داشت و سرش رو تکون داد.
_آره این سمتی…
هردو با هم به سمت اتاقی که ییبو برای کشفش کنجکاو بود گام برداشتن.جان هم نمیدونست اونجا چی در انتظارشه چون مدتها بود به اون اتاق سر نزده بود ولی امید داشت که از اون به بعد در اون اتاق همیشه باز بمونه!
_خودتون نمیدونید اونجا چه خبره؟
_کجا؟
_اتاق کار…
_اتاق کار؟اونجا هیچ میزی برای کار نیست.
_پس کتابخونهست.
_شاید این بهتر باشه.
_زیاد ازش خاطره دارید؟
جان ترسید.از این که دستش رو شده ترسیده بود و نمیتونست هیچ چیزی بگه.حالا دیگه هیچ نمیخواست به اون اتاق برگرده چرا که ییبو اون روزها رو براش یادآوری کرده بود و اون نمیخواست دیگه ییبو رو با اون مقایسه کنه!
_نمیخوام باز به یاد بیارم.
_پس بهتره زودتر درو باز کنید!
با چیزی که ییبو گفت جان تازه متوجه شد که جلوی در بسته ایستادن و اون هنوز توان روبرو شدن با گذشته رو پیدا نکرده!
_خب راستش گمون کنم بهتره برگردیم به اتاق خودم.
_اونجا کار برام سخت میشه.همین اتاق خوبه.
_ولی اینجا تاریکه…
_چه بهتر…با هم برابر میشیم.
_من…نمیخواستم اینو بگم.ببخشید!
_ولی من مشکلی باهاش ندارم اتفاقا هیجانش بیشتره…
_چی هیجانش بیشتره؟
_اینکه با هم برابریم.
_اگه من نبینم چجوری بهت کمک کنم؟
_من به شما کمک میکنم.حالا درو باز کنید…
_بیا برگردیم…
_نمیشه.
_ییبو!
جان امیدوار بود ییبو از بهانهای که پیدا کرده دست بکشه ولی انگار اون چنین چیزی رو نمیخواست که خودش دست دراز کرده و در رو باز کرد.به محض باز شدن در دستای جان مشت شده و دندوناش به هم فشرده شدن.اون اتاق جایی بود که برای کسی که روزی عاشقش بود کتاب میخوند به خیال این که اون چیزی نمیبینه و شاد بود از این که میتونست بهش کمک کنه تا چیزهایی که تا اون روز نداشته رو تجربه کنه.
ییبو گامی به جلو برداشته و پا به اتاق تاریکی گذاشت که گویا هیچ پنجرهای نداشت.این رو به خوبی حس میکرد چون سرمای عجیبی تنش رو در بر گرفت و بویی عجیبتر بینیش رو پر کرد.گامی دیگه به جلو برداشت ولی هیچ صدایی از جان نشنید.سرش رو برگردونده و برای پرت کردن حواس جان از چیزی که ذهنش رو درگیر کرده بود گفت:جای خوبیه برای آروم شدن.ماساژ،بدن رو آروم میکنه و آرامش بدن به آرامش ذهن کمک میکنه.پس بهتره زودتر کارمونو شروع کنیم…البته اگر این بار منو بیرون نکنید و بذارید کارمو انجام بدم.
جان هم با دیدن ییبو توی اون اتاق تاریک به یاد اولین دیدارشون افتاد.گامی به جلو برداشته و کیفی که دستش بود رو جلوش روی زمین گذاشت.نمیخواست روزهایی که توی اون اتاق گذرونده رو به یاد بیاره پس همهی تمرکزش رو روی چند روزی که با ییبو گذرونده بود نگهداشته و گفت:من نمیخواستم بیرونت کنم…خب شاید اشتباه میکنم ولی…من…
_از تجربهی دوبارهی چیزایی که تجربه کردید میترسید.اینو دیروز فهمیدم ولی دلم میخواد بدونم چی باعث شد که باز بخواید منو ببینید.اونم نه برای گذران زمان!با خودتون فکر کردید شاید واقعا ماساژ آرومتون کنه؟
_با خودم فکر کردم شاید تو بتونی آرومم کنی.
ییبو کامل به سمت جان برگشت و همین که جان گره میون ابروهای ییبو رو دید حس کرد نیاز داره هیچ چیزی رو نبینه تا شاید کمتر بهش سخت بگذره.برای همین هم چرخیده و در رو بست.ییبو هم با صدای بسته شدن در اخمش رو کنار زده و با لبخند گفت:حالا برابریم.
_اشتباه میکنی!
ییبو از شنیدن این لحن جدی جان خوشحال شد.طبیعی نبود ولی از این که میتونست حضور کسی که تاییو هر روز باهاش روبرو بود رو حس کنه خوشحال بود.
_دربارهی چی اشتباه میکنم؟
_ما هنوزم نابرابریم ولی این بار من دست پایینو دارم.
_و چرا؟
_تو همین حالا بی اون که من چیزی بگم میتونی تو اتاق بگردی.
_نمیخواید بهم کمک کنید؟
_خودت گفتی به من کمک میکنی.من عادت ندارم تو تاریکی راه برم و نیاز به یه راهنما دارم.
_من شنیدم که چشم به تاریکی عادت میکنه و اگر یکم زمان بگذره…
_من نمیخوام چیزی از این اتاق ببینم.
_چرا اینجا پنجره نداره؟
جان گیج شده از پرسش ناگهانی ییبو به اطراف نگاه کرده به یاد آورد که اونجا هیچ پنجرهای نیست.شاید یادش رفته بود که ییبو چه تواناییای داره ولی حالا بهش یادآوری شد و همین هم اونو به خنده وا داشت.پاهاش رو آروم روی زمین کشید و همین که کیف ییبو رو جلوی پاهاش حس کرد از حرکت ایستاد.ناخودآگاه نگاهش رو اطراف اتاق گردوند و گفت:پنجره داره ولی از روز اولی که اومدم اینجا باز نشده چون جلوش کتابخونه گذاشتم.اینجا رو برای آرامش میخواستم…
ییبو هم با شنیدن چیزی که خودش گفته بود از زبون جان با لبخند گامی به سمتش برداشته و دستش رو دراز کرد.جان هیچ چیزی نمیدید ولی اون سیاهی باعث شده بود به هر صدا و حرکتی حساس بشه.ناخودآگاه سرش رو کج کرد تا شاید صدای ییبو رو بهتر بشنوه و همین حرکت کوچک رو هم ییبو متوجه شد و گفت:دستمو بگیر…
با این که در یک لحظه چندتا چیز تازه رو تجربه میکرد یادش موند که درخواست روز پیشش رو به ییبو یادآوری کنه!
_فکراتو نکردی هنوز؟تا کی باید منتظر بمونم که بدونم میخوای باهام رسمی باشی یا نه؟!
_هنوز فکر نکردم.راستشو بخوای زمانشو نداشتم.حالا یکم بیا سمت چپ!
_چپ چرا؟
_خب راست…
_بالاخره کدوم؟
_خودت چی فکر میکنی؟
_هیچی.
_چی حس میکنی؟
_بازم هیچی.
_چشماتو ببند.
_گفتی چشم به تاریکی عادت میکنه.
ییبو هم به امید این که زمان بیشتری رو با جان بگذرونه تا شاید چیزهای بیشتری ازش بدونه دستش رو پس کشیده و گامی به پشت برداشت.گوشش رو به صداهای اطرافش داد.هیچ صدایی شنیده نمیشد مگر نفسهای کلافهی جان.گام دیگهای برداشت و با احساس چیزی پشت سرش برگشت و دستش رو دراز کرد که تازه تونست تختی که چند روز پیش توی شرکت بود رو حس کنه.اون تخت اونجا بود تا کار برای ییبو آسونتر بشه ولی جان رو توی دردسر انداخته بود.با این همه ییبو از فرصتی که پیدا کرده بود استفاده کرده و بی اون که رو به جان کنه گفت:اگر چشمات عادت کرده میتونی بیای و بخوابی روی تخت تا کارمونو شروع کنیم.پیش از اون یادت نره لباساتو در بیاری.
_اگر عادت نکرده باشم چی؟
_خودت یا چشمت؟
_هردو!
_پس چشماتو ببند و همون کاری رو که گفتم انجام بده.
_مطمئنی چیزی نمیشه؟
_چرا…سمت راستت یه چاهه و سمت چپ یه دره.حالا باید چیکار کرد؟
_این آسونتره…
_آره اگر اون کیف روی زمین نبود.
_خب با خودم میارمش…
_هیچوقت نخواستی بدونی نابینایی چجوریه؟
باز هم یه پرسش ناگهانی دیگه که در لحظه ذهن جان رو درگیر کرد.دونستن چگونگی نابینایی شاید کار سختی نبود ولی هرگز توانایی امتحان کردنش رو پیدا نکرده بود.هنوز هم این توانایی رو در خودش نمیدید!
_داری فکر میکنی کار آسونیه!ولی نیست.هیچ بینایی نمیتونه نابینایی رو درک کنه.نیازی هم بهش نداره یا شاید بهتره بگم درستش هم همینه.چرا باید چیزی که نیستی رو بشناسی؟
_چرا نباید این کارو بکنم؟
_نبایدی در کار نیست.اگه بخوای میتونم بهت کنم یکم باهاش آشنا بشی ولی برای این کار باید باورم کنی.
_باور میکنم.
_دروغ میگی!
_چرا اینو میگی؟تو منو باور نداری؟خب حق داری…
_دروغ میگی چون کاری که گفتمو انجام ندادی.از این ترسیدی که زمین بخوری.یکی از چیزایی که هر آدمی تصور میکنه دربارهی یه نابینا میدونه اینه که اگر عصا درستشون نباشه یا همراهی نداشته باشن زمین میخورن.مگه همینجور نیست؟
_نمیدونم!
_میدونی ولی نمیخوای به زبون بیاری.
_چرا نخوام…
_شاید چون گذشته رو یادآوری میکنه.
_به چی میخوای برسی؟
_چیزی که امروز بخاطرش اومدم اینجا همون چیزیه که بخاطرش به تاییو گفتی منو بیاره اینجا.کیف و ماساژ و آرامش و اینا همش بهونهست.با خودت فکر کردی اگر منو اینجا ببینی و کاری که دیروز کردمو تو امروز انجام بدی به آرامش میرسی ولی اینو نمیدونی که من پشیمونیای از گذشتهم ندارم.خودمو سرزنش میکنم که سربار زندگی مامانم بودم ولی اون به من یاد داد میتونم سربار نباشم.بعد از اون تو همهی زندگیم همهی توانمو گذاشتم تا یه زندگی عادی داشته باشم.برای کسی دردسر درست نکنم و خودم درآمد داشته باشم تا شاید کمکی به مامان و تاییو کرده باشم پس هیچ پشیمونیای از گذشته ندارم ولی تو پشیمونی…!از هر چیزی که تو گذشتهت پیش اومده پشیمونی و این چیزی نیست که با حرف زدن و ماساژ درست بشه.تنها کاری که میتونی برای خودت انجام بدی جبران کردنشونه.تاوان کارایی که کردی رو بدی و کارایی که نکردی رو انجام بدی تا آیندهی خوب و بی پشیمونیای برای خودت بسازی.
به سمت جان برگشته و دو گامی که عقب اومده بود رو به جلو برگشت و جلوی پای جان خم شد.کیف رو برداشت و از سر راهش کنار رفت.دستش رو رو به تخت گرفته و گفت:بهتره از این که من راهتو باز کردم خوشحال باشی و بری جلو مگه نه؟این آسونترین راهه ولی شاید راه درست اونه که خودت راهی برای دور زدن مانعت پیدا کنی.مانعی که جلوی راهتو گرفته گذشتهته که هرگز از زندگیت پاک نمیشه.منم کسی نیستم که بتونم همهی گذشته رو از ذهن و دلت پاک کنم چون هر بار که منو میبینی یادت میافته چه آدم احمقی بودی که گول یه دروغگو رو خوردی.هر بار که پا به این اتاق بذاری چیزایی برات یادآوری میشه که تا امروز با بستن اون در ازشون فرار کرده بودی.من شاید بتونم فرداتو بسازم ولی نمیتونم دیروزتو نابود کنم.دیروزته که امروزتو ساخته.امروزه که فردا رو میسازه.من دست دراز کردم تا بهت کمک کنم ولی نپذیرفتی.چجوری میتونی برای پاک کردن گذشتهت باورم کنی؟
_ییبو…من شرایط خوبی ندارم…این تاریکی برام عجیبه…
_سیاهه؟
_آره…
_یه بار دیگه میپرسم.چیزی که چشمت میبینه رو نگو.دلت چه رنگی رو میبینه؟سیاه؟
_بهم کمک نمیکنی؟
_نه…
_پس بیرنگه…
لبخندی که روی لبش نشست دست خودش نبود.از جان پاسخ تلخی گرفته بود ولی خوشحال بود از این که هنوز چیزایی که گفته رو به یاد داره.برای همین هم بی اون که تکون بخوره پرسید:به حرفام فکر کردی؟
_میشد فکر نکنم؟
_خیلیا این کارو نمیکنن.
_ولی من فکر کردم.به تکتک چیزایی که گفتی فکر کردم که ازت خواستم بیای.
_واقعا کاری ازم بر نمیاد.خودت باید به خودت کمک کنی.
_حتی نمیتونی دستمو بگیری؟
_کمک بیشتری ازم نمیخوای؟
_هنوز نمیدونم.
_سه قدم جلوتر تخته.
_ییبو!
با شنیدن صدای نالهمانند جان به خنده افتاد و کیف رو توی دستش جابهجا کرد.گامی به سمت تخت برداشته و گفت:بهتره خودت به خودت کمک کنی.
_نمیخوام!
_منم…
_چی داری میگی؟مگه بچهایم که اینقدر لجبازی میکنی؟
_دقیقا چون بچه نیستیم نیازی نیست کمک بگیری.سه قدمه بیا دیگه!چیزی جلوت نیست باور کن.
دلش میخواست ییبو کمی باهاش مهربونتر باشه و دستشو بگیره ولی گویا اون چنین چیزی رو نمیخواست که خودش به جلو گام برداشت و جان رو هم وادار کرد همزمان با اون جلو بره.همین که هردو به تخت رسیدن ییبو کیفش رو روی تخت گذاشته و گفت:لباساتو در بیار و بده به من.
_یه جایی پیدا میشه بالاخره.
_امیدوارم…
همین رو گفت و شروع کرد به بیرون کشیدن پیرهن و شلوار از تنش.اونا رو تکتک به ییبو داده و منتظر نگاهش رو به ییبو داد که اون هم هردو رو گرفته و پشت به جان کرد.چشمای جان کمکم داشت به تاریکی عادت میکرد و میتونست حرکات ییبو رو ببینه.آروم به سمتی گام برداشت و همین که به دیواری رسید دست بلند کرد.با دقت دستش رو به دیوار کشید و به قابی رسید که اونو به خنده انداخت.روشو برگردونده و پرسید:اینم نقاشیه؟
ییبو باز هم به گشتن ادامه داد و یک گام به سمت چپ برداشت.همین که دستش به چارچوب کتابخونه رسید آروم دست روش کشیده و گام بلند دیگهای برداشت.همهی کتابها بزرگ و گاهی کهنه بودن.انگار یادگاری از پدر یا پدربزرگ!
_کتاب به آدم کمک زیادی میکنه.چه تو زندگی چه تو روابط…
_نه…نوشتن اون کتابا برای ما سخته.منم ترجیح دادم با مامان کتاب بخونم تا این که تنهایی بخوام چیزی رو بخونم…انگار اینجا هیچ جایی برای لباسات نداره.
_همونجا ولشون کن.بعد باید به اینجا سروسامون بدم.
_یه کمد کوچیک کم داره که آماده بشه برای خوابیدن.
_چرا خوابیدن؟
ییبو هم آروم پیرهن و شلوار جان رو تا کرده و روی یک ردیف از کتابها گذاشت.آروم رو به جان کرده و همونجور که دنبال صدای جان میگشت گفت:هم این که تاریکه هم این که آدم وقتی کتاب میخونه زودتر و آرومتر به خواب میره.آمادهای؟
_ولی نگفتم چیزی رو هم درست نمیکنه.این دست خودته که میخوای حرف بزنی یا نه!در هر حال باید روی شکمت بخوابی.
جان که تازه به پشت روی تخت خوابیده بود به ییبو نگاه کرده و بی اون که چیز دیگهای بگه خودش رو روی تخت گردونده و دمر خوابید.به سختی نفسش رو بیرون داد و گفت:اینجوری حرف زدن سخته.
_زیاد بهونه نمیاری؟
_چه بهونهای؟سخته خب…
ییبو از رفتار جان به خنده افتاده بود و هیچ نمیخواست پنهانش کنه.آزادانه خندید و دستش رو پشت جان گذاشت.آروم دستش رو حرکت داده و پایینتر رفت تا به باکسرش رسید و برای تایید سرشو تکون داد.جان که میخواست هر کاری در توانش بود انجام بده تا نیازی به حرف زدن دربارهی گذشته نباشه سرش رو برگردونده و با صدایی که به سختی سعی میکرد با وجود کمبود اکسیژن اغواگرایانه بنظر برسه گفت:میتونم درش بیارم اگه مزاحمه!
ییبو هم انگار خودش رو برای چنین چیزی آماده کرده بود که گفت:تخصص من این نیست.اگر میدونی چیز دیگهای نیاز داری یه همکار دارم ماساژ ویژه ارائه میده…
_گمون نکنم کار سختی باشه.
_تا حالا امتحان نکردم…
_میتونی اینجا امتحان کنی…
_به اونم همینقدر ناشیانه پیشنهاد دادی؟
جان تازه داشت از بازی هیجانانگیزی که راه انداخته بود لذت میبرد که با پرسش ناگهانی ییبو همه چیز به هم ریخت.اخم به چهرهش برگشته و غرید:میشه اینقدر گذشته رو یادآوری نکنی؟تازه داشت بهم خوش میگذشت.
_زیادی لوس بود خوشم نیومد.دوباره امتحان کن.
_چیو؟
_همین خوشگذرونیتو!
_بیخیال،از سرم پرید.کارتو شروع کن…
_بله حتما…
ییبو بالاخره به چیزی که میخواست رسید.شاید حالا میدونست که جان همون آدمه ولی چند روز گذشته این از ذهنش پاک نمیشد که بی اون که کاری انجام بده دستمزد میگرفت.حالا که بعد از چند روز میخواست کارش رو کامل کنه خوشحال بود.آروم دستش رو پشت جان کشیده و خودش رو برای کارش آماده میکرد که دوباره جان به حرف اومد.
_پس منم فقط جواب میدم…هیچی!
_چی؟
_هیچی!
_یعنی چی؟
_واقعا هیچی!اصلا مگه دوستی پیشنهاد میخواد؟
_دوستی ساده که نیست…
ییبو بیشتر تمرکزش رو روی حرکت دستاش گذاشت و جان همهی حواسش به سوال و جوابهاشون بود.هردو به چیزی توجه میکردن که در اون لحظه برای دیگری هیچ ارزشی نداشت.
_میشنوی چی میگم؟
_آره…
_خب چی؟
_دوستی ساده نیست…شروع یه رابطه…
با تکیه به دستاش سینهش رو از روی تخت بلند کرد که دو دست ییبو به کمرش فشار آورده و اونو به حالت خوابیده برگردوند.دوباره کارش رو از سر گرفته و گفت:همونجوری میتونیم حلش کنیم ولی شاید دلت نمیخواد…
_چرا دلم نخواد؟
_من باید بگم؟
_من که نمیدونم!
_چه بهتر.به اونم همینجوری پیشنهاد دادی؟
_میشه خواهش کنم…
_نه!چجوری باهاش آشنا شدی؟
جان آروم چشم روی هم گذاشته و به چیزی که ازش پرسیده شده بود فکر کرد که تازه حواسش به حرکات دستای ییبو جمع شد.بی اون که بخواد تلاشی کنه همه چیز رو از یاد برد و با کشیده شدن سر انگشتای ییبو روی پوستش تازه تونست کمی آروم بشه.ییبو هم با سست شدن بدن جان زیر دستش به حالش پی برد و دیگه چیزی نگفت و به جاش ترجیح داد کارش رو آرومتر ادامه بده.
چند دقیقهای با سکوت و آرامشی که تازه جاشو توی بدن خستهی جان پیدا کرده بود گذشت که خود جان از میون دو راهی که پیش روی خودش میدید شکستن سکوت رو انتخاب کرده و گفت:با این که میدونم گفتنش چیزی رو درست نمیکنه ولی اگر دلت میخواد بشنوی برات میگم…ییبو که کارش رو با کمر و بازوهای خسته و گرفتهی جان به پایان رسونده بود حالا دستش رو روی پاهاش گذاشته و به کارش ادامه میداد که ییبو ناخواسته به یاد حرفایی که چند دقیقه پیش خودش گفته بود به خنده افتاده و گفت:مطمئنم اون بارم برای پیشنهاد گند زدم ولی به گمونم اصلا براش مهم نبود!
_بهتره از چیزایی که شده بگی.شاید و اگر و ای کاش بیشتر از این که باری از روی دوش آدما بردارن یه بار اضافی میشن روی همهی مشکلات…
_خب با گفتن از گذشته هم چیزی درست نمیشه!
_خب پس بیا بحثو عوض کنیم.
_حالا که من میخوام بگم؟
_من عجلهای برای شنیدنشون ندارم.
_پس این همه حرفی که زدی برای چی بود؟
_برای این که همهی تلاشمو برای بهتر کردن حالت کرده باشم.من تلاشمو کردم ولی برای تو واقعا سخته گفتنش.
از رفتار تازهی ییبو به خنده افتاد و درحالی که سعی میکرد با برگردوندن سرش ییبو رو ببینه گفت:من آمادهام بگم…
این بار صدای خندهی جان بلند شد و لبخندی هم روی لب ییبو نشست.حرکت دستاش رو کمی آرومتر کرده و گفت:من نیازی به شنیدنش ندارم.تنها چیزی که بهش فکر کردم اینه که شاید تو با گفتنش آروم بشی ولی شاید گفتن و یادآوریش حالت رو بدتر کنه.این ارزششو نداره و من ترجیح میدم هیچی از گذشتهی ناجیم ندونم…
_هنوزم داری تلاش میکنی که پیشنهاد دوستی بدی؟من هنوز قصد ندارم وارد رابطه بشم.
ییبو هم روزهایی رو به رفتن پیش روانشناس یا پیدا کردن مشاوری خوب برای دور شدن از خواستههای نامعقولش فکر کرده بود ولی هرگز فرصتش رو نداشت برای همین هم با لبخندی آروم سر تکون داده و در تایید چیزی که شنیده بود گفت:درست گفته مشخصه مشاور خوبیه!
_از کجا میدونی مشاوره؟
_پیشنهاداتی که اطرافیان میدن در لحظهی اول جذاب و آسونن ولی وقتی کاربردی نیستن.به جای اونا کسی که سروکارش با روان و احساسات آدماست پیشنهاداتی میدن که در لحظهی اول ترسناک و نشدنی هستن.آدم پیش خودش هزارتا فکر میکنه که اولیش پشیمونی از اومدن پیش اون مشاور یا رواندرمانگره ولی زمان انجام دادنش که میرسه میبینه همون کارای سخت و ترسناک بهترین و کوتاهترین راه برای درست کردن همه چیزن.
_تا حالا تجربهشو داشتی؟
ییبو هم با بیخیالی شونه بالا انداخت و گفت:خودت گفتی معمایی رو باید حل کنی.
_مگه نگفتی هیچی از من نمیدونی پس دوست نیستیم؟
_گفتم که پشیمون شدم…
_واقعا آدم عجیبی هستی!
خودش هم باور نمیکرد یک هفتهی تمام رو تنها در سکوت و آرامش ماساژ گرفته!سخت و عجیب بود باور این که ییبو هر روز به خونهش اومده و بی اون که چیزی بگه و از همون سوالات گیجکننده بپرسه کارش رو انجام داده و رفته!هیچ نمیدونست یک هفته پیش چه کار بدی کرده یا چه چیز اشتباهی گفته که ییبو کنجکاو روز اول دیگه هیچ رفتار دوستانهای نشون نمیداد!؟
_هر چیزی که به من ربط داشته باشه.
_این چیزا رو که به ما نمیگه!
_پس چی؟
_اگر حرفی باهات داشته باشه به خودت میگه.
_پس چیزی نیست نگران نباش.بیا بریم که دارم از گرسنگی میمیرم.
جان چپچپ به تاییو نگاه کرده و بی اون که چیزی بگه رو به در کرد که تقهای به در خورد.هردو با تعجب به هم نگاه کردن و تاییو که به در نزدیکتر بود اونو باز کرد.تا منشی رو جلوی خودش دید با نگاهی جدی صداش رو بالا برده و پرسید:مگه نگفتم هر کاری هست عقب بنداز؟
منشی هم با تکون دادن سرش حرف تاییو رو تایید کرد ولی با اشاره به پشت سرش توجه هردوشون رو به کسی که پشت سرش ایستاده بود جلب کرده و گفت:ایشون گفتن باید همین حالا با شما صحبت کنن…
جان زودتر از تاییو تونست ییبو رو ایستاده پشت سر منشی ببینه و زودتر به سمت در گام برداشته و گفت:راهو نشونشون بده.
منشی با تکون دادن سرش رو برگردونده و سمت ییبو رفت.کنارش ایستاد و با اشاره به در اتاق گفت:بفرمایید جلو…!
تاییو تا اون روز هیچ چیزی از ییبو نپرسیده بود ولی حالا این رفتارش نگرانش میکرد و باعث شد چند گام فاصلهای که با ییبو داشت رو توی چند لحظه پر کنه و جای منشی رو بگیره.بازوی ییبو رو گرفته و جوری که تنها خودشون بشنون توی گوشش پرسید:چی شده ییبو؟چرا اومدی اینجا؟با من کار داری یا جان؟
ییبو هم به خوبی حضور جان رو حس میکرد ولی چون میدونست دور ایستاده با خیال آسودهتری جواب تاییو رو داد:یکم ذهنم درگیر بود گفتم بیام با هم ناهار بخوریم…!
_من تو رو میشناسم پسر!اونم خوب میشناسم.نمیتونی منو گول بزنی.
_برای این که نخوام از جان طرفداری کنم.
_تاییو…
_بهونه نیار ییبو!خودت خوب میدونی چقدر میخوای باهاش حرف بزنی؟!
_خب وقتی…
_تو خوب بلدی راهتو پیدا کنی.حالا که تا اینجا اومدی مشکلت.نو حل کنید که دیگه واقعا حوصلهی این همه خوددرگیریاتونو ندارم.
حرفش رو زده و با اشاره به منشی ازش خواست دنبالش بره که ییبو توی اون سالن کوچک تنها موند،البته اگر جان رو نادیده میگرفت…
_نمیخوای بیای تو؟من هنوز حرفامو بهت نگفتم.
ییبو خوب میدونست اون چند روز سکوتش جان رو گیج کرده ولی هیچ ایدهای برای آغاز دوبارهی گفتوگو نداشت.میخواست این رابطه رو هر شکلی که میشد با جان ادامه بده ولی هنوز شک داشت که هردو همنظر باشن برای همین هم امیدوار بود بتونه خودش رو به نشنیدن بزنه و از اونجا بره ولی با صدای جان که نزدیکتر میشد سر جا ایستاد.
_حالا تو داری فرار میکنی؟من که میدونم از چی فرار میکردم ولی تو از چی فرار میکنی؟من؟یا خودت؟
_چیزی برای فرار کردن نیست.من…
جان خودش رو بهش رسوند و این بار برخلاف همیشه عصای سفید رنگی رو توی دستش دید.ابروهاشو بالا داده و پرسید:چی شده امروز عصا دستت گرفتی!اون همه مشاورهی انگیزشی که به من میدادی چی شد؟
_امروز تنها بودم.حس کردم نیاز دارم یکم مراعاتمو بکنن…
_چی شد که به این نتیجه رسیدی؟
_نمیدونم.شاید حرفام نتیجهی معکوس داشته!
_بیا بریم تو اتاق با هم حرف بزنیم.به تاییو میگم برامون غذا بیاره.
_من اومده بودم…
_میخواستی با من حرف بزنی مگه نه؟پشیمون شدی که این همه منو گیج کردی؟
_خودمم گیجم.نمیدونم چرا اومدم…
_پس راستی راستی جامون عوض شده!
_شاید…
لبخندی روی لب جان نشسته و با اشاره به در اتاقش گفت:یکم جلوتر در اتاقه.بیا بریم اونجا…بعدش هرچی خواستی بگو.یه بارم من بهت کمک کنم.چه ایرادی داره؟
YOU ARE READING
معجزهگر
Fanfictionداستان رویارویی مردی توانا ولی بیانگیزه با پسری نابینا اما پر از امید به زندگی...