ییبو نمیدونست چی بگه و چه کاری درست بود!ولی اینو میدونست که دلش نمیخواد به اون اتاق یا هر فضای بستهی دیگهای بره.به هوا نیاز داشت و همین رو هم به جان گفت:نمیخوام…بریم بیرون بهتره.
_جان با تردید بهش نگاه کرده و آروم سر تکون داد و بی اون که چیزی بگه به سمت اتاقش برگشت،موبایل و کتش رو برداشت و دوباره بیرون اومد.کنار ییبو ایستاد و به امید این که ییبو کمکش رو بپذیره دستش رو دراز کرد.این بار بر خلاف لنتظارش ییبو بی حرکت نمونده و دستش رو گرفت.درست مثل کسی که پس از سالها پشتکار به خواستهش میرسه از ته دل خوشحال شده و دست ییبو رو محکم گرفت.با لبخندی که از روی لبش پاک نمیشد سرش رو جلو برده و با اشاره به راهروی روبرو گفت:از این طرف بریم…
ییبو هیچی نگفت و راه افتاد.آروم بود ولی چیزی رو حس میکرد.با گذر از اون راهرو سنگینی نگاه دیگران رو حس کرد و ناخودآگاه دست جان رو فشرد.جان همه چیز رو میدید و نمیخواست چیزی بگه ولی با فشرده شدن دستش توی دست ییبو اخم کرده و به همهی کسایی که با تعجب بهشون خیره بودن نگاه کرد.اونا حق داشتن چون تا اون روز ندیده بودن جان به کسی کمک کنه!شاید درستش این بود که اونا تا اون روز جان رو در کنار یه نابینا ندیده بودن و این چیز تازهای بود برای همهشون.با این همه خودش رو بیشتر به ییبو نزدیک کرده و جوری که تنها اون بشنوه پرسید:میخوای از یه راه دیگه بریم؟
ییبو که تا اون لحظه نمیخواست هیچ واکنشی نشون بده اخم کرده و در جوابش پرسید:کدوم راه دیگه؟از پنجره بپریم پایین؟
جان با تصور چیزی که شنیده بود به خنده افتاد و گفت:انتخاب خوبیه!میخوای امتحانش کنیم؟
_من هنوز نمیخوام بمیرم.تو اگر میخوای میتونی امتحانش کنی.
جان دیگه چیزی نگفت ولی هنوز هم فکر میکرد تحمل نگاه دیگرون براش سخته!شاید هم نگران ییبو بود ولی ترجیح میداد بیشتر از اون نگران خودش باشه چون میدونست کسی که به دلسوزی نیاز داره خودشه نه اون…
همین که صدای باز شدن در آسانسور به گوش ییبو رسید سرش رو به سمت جان برگردونده و پرسید:به چی فکر میکنی؟
جان همین که دست تو دست ییبو وارد آسانسور شد سرش رو پایین انداخته و لب زد:نمیدونم.
_ولی من میدونم.
_چی؟!
_نمیخوام پیشگویی کنم.تاییو بهم گفته یه جور دیگه شدی.
_چجوری شدم؟
_خودت چی فکر میکنی؟
_من هیچ فکری نمیکنم.
_چرا اتفاقا چیزای زیادی برای فکر کردن داری.مثلا این که چرا من دیگه ازت نخواستم چبزی از اون آدم بگی!
_کدوم آدم؟
_خودتو به اون راه نزن!
_من…
_تو نمیخواستی دربارهش حرف بزنی و منم دیگه سراغشو نگرفتم.نیاز بود کمی استراحت کنی و آروم بشی.
_خب حالا چی؟
_شما باید بگید!
_شما؟چی شد؟
ییبو از این که شگفتزدگی و دلخوری رو همزمان توی صدای جان میشنید به خنده افتاد.اونو گفته بود تا دقیقا چنین واکنشی نشون بده چون گاهی نیاز بود بحث کمی از راه خودش منحرف بشه تا دو طرف راه درست رو پیدا کنن.
_حالا نیومدم با تو حرف بزنم ولی تو میتونی با من حرف بزنی.
جان هیچی نگفت و تنها با چشمای خیره بهش نگاه کرد.همونجور که دستش رو گرفته بود خودشون رو به رستورانی همون نزدیکی رسوندن و میز کوچیکی رو میون میزایی که بیرون از رستوران توی فضای باز گذاشته بودن پیدا کرده و روبروی هم نشستن.ییبو عصاش رو کنارش روی صندلی گذاشت و خودش رو کمی جلو کشید.سرش رو برگردوند و خوب به صداها گوش داد.اونجا آروم بود ولی رفتوآمد زیادی داشت و اینو میتونست از صدای پچپچ مردمی که در رفت و آمد بودن بفهمه.گرمای مستقیم خورشید رو حس نمیکرد پس زیر یه سایهبون نشسته بودن.لبخند کمرنگی روی چهرهش نشست که توجه جان رو جلب کرد و اون از روی کنجکاوی عجیبی که از رفتار ییبو به جونش افتاده بود پرسید:به چی لبخند میزنی؟
_جای خوبیه.صدای زیادی نداره ولی زندگی در جریانه…
جان با دقت به ییبو نگاه کرد.اون چند روز رو با فکر کردن به رفتار اون پسر گذرونده بود و نتیجهی همهی اون افکارش رو بیهوا به زبون آورد:زمان زیادی تحت نظر یه رواندرمانگر بودم ولی از چند ماه پیش دیگه ندیدمش تا یکی دو هفته پیش…برام یه داستان گفت و ازم خواست با کمک تو حلش کنم ولی تو رو که دیدم فهمیدم تو از اونم بدتری.دست کم جینا گاهی دست از تخصصی حرف زدن برمیداره ولی تو…اگر تو رشتهی فلسفه و جامعهشناسی درس خونده بودی تا حالا استاد دانشگاه بودی…البته از اون استادایی که هیچکس هیچی از حرفاش نمیفهمه…
_خودت فکر نمیکنی یکم ترسناک توصیفم کردی؟
_شاید…ولی حقیقته.
_من ترسناکم؟
_نه دقیقا…چیزی که ترسناکه نادون بودن منه که هرچی بیشتر تلاش میکنم کمتر به نتیجه میرسم.
_بیا معما رو با هم حل کنیم.
_کدوم معما؟
_همونی که جینا بهت داده دیگه…
جان به خودش شک داشت چون حتی فراموش کرده بود چند لحظه پیش چی گفته که ییبو فهمیده جینا معمایی برای حل کردن بهش داده…؟!
_راستشو بخوای مغزم فرمان فرار میده ولی نمیدونم چرا هنوزم نشستم و مشتاقانه به این گفتوگوی بی سر و ته ادامه میدم…
_بیسروته نیست.یه معماست که باید حل بشه.
_من گفتم جینا معمایی داده تا حل کنم؟
_آره دیگه!هفتهی پیش حرف از معما زدی.امروزم گفتی یه داستان گفته تا حلش کنی.اگر رواندرمانگره پس کارشو خوب انجام میده.
_پس اینم میدونی که این چیزا از کارای روانشناسا به حساب میاد؟!
_چی میخوای بگی؟
_چرا به جای فکر کردن به نقاشی،روانشناسی و اینجور چیزا نخوندی؟بهتر میتونستی توانایی گیج کردنتو به کار بگیری.دست کم متخصصانه به نظر میومد…
ییبو از چیزایی که میشنید به خنده افتاد.رفتار جان با اون چیزی نبود که از تاییو میشنید.گویا جان با اون جور دیگهای رفتار میکرد همونجور که خودش سختگیرتر از همیشه شده بود.خوب میدونست که تنها راه ذرست شدن همه چیز همینه که جان رو توی تنگنا قرار بده.
_تا حالا رواندرمانگر نابینا دیدی؟
_ماساژور نابینا هم ندیده بودم.راستش من نابیناها رو فقط تو انجمن و گردهمایی دیدم…
_پس پیشنهادات ویژهتو بذار کنار و یه چیزی سفارش بده تا از گرسنگی نمردیم.
جان تازه به یاد آورد کجا هستن و درجا پرسید:چی میخوری؟
_هرچی…
_هرچی یعنی چی؟
_هرچی یعنی هرچی.یعنی همون چیزی که تو میخوای بخوری.من زیاد سخت نمیگیرم نگران نباش هرچی میخوای سفارش بده که خیلی حرفا داری…
_دارم؟من؟
_آره ولی قبلش بهتره زودتر دست به کار شی چون دیگه نمیتونم گرسنگی رو تاب بیارم.
جان هم گرسنه بود پس زودتر پیتزای ویژهی اونجا رو سفارش داده و باز نگاهش رو به ییبو دوخت که اون هم در پاسخ لبخندی زده و پرسید:نمیخوای معما رو تعریف کنی؟
_چیز خاصی نیست واقعا.یه خاطرهس که همه اونو از برن.
_خب من که جینا رو نمیشناسم پس چیزی از اون خاطره نمیدونم…
_دربارهی آشنایی با نامزدشه که از اولین مراجعینش بوده.دقیقا نمیتونم بگم چی گفت چون خیلی حرف زد…
_دربارهی چی ازش کمک خواستی؟
_هرچی…
_نه دیگه اینجوری نمیشه.مگه نمیگی باید رواندرمانگر میشدم؟پس بذار کارمو انجام بدم دیگه!
_خب…چی بگم؟
_از دیدارمون تو شرکت دو روز گذشته بود که منو به خونه دعوت کردی.اون یه روزی که گفتی داشتی فکر میکردی درمانگرتو دیدی مگه نه؟دربارهی من ازش کمک خواستی؟
_دیگه زیادی ترسناکی ییبو!خواهش میکنم یکم عادی رفتار کن!
_پس درسته…از این که منم مثل اون خیانتکار از آب در بیام ترسیده بودی؟
_این دیگه زیادیه…
_درست میگم یا نه؟
_نظرم عوض شد؛همون سکوتت بهتره…
_این چند روز بهتون خوش گذشت؟اگه بخواید میتونم تا تهش همینجوری باشم.
_چرا لحنتو عوض میکنی؟مگه نگفتم…
_ترسیدید منم دروغ بگم؟
_ییبو بس کن…
_دوباره میگم اگه بخواید میتونم تا تهش همینجوری باشم.
_این چه کاریه که با من میکنی؟!
_با جینا دربارهی من حرف زدید؟
_وقتی اینجوری حرف میزنی عصبی میشم…
_بار سومه میگم…اگه بخواید میتونم تا تهش…
_آره آره با جینا حرف زدم چون میترسیدم یه بار دیگه همه چیزمو از دست بدم.اون باعث شد از همهی نابیناها بیزار بشم ولی تو فرق داشتی؛نمیخواستم تو هم مثل اون باشی.حالا بس میکنی یا نه؟
_کارم تازه شروع شده پس نمیتونی از زیرش در بری!
_ییبو…
_این که ما در آینده چه رابطهای با هم داریم هیچ ربطی به این کاری که دارم میکنم نداره.من برای کمک به تو و خودم اومدم اینجا پس بذار کارمو انجام بدم.من چه فرقی با اونای دیگه داشتم که نمیخواستی مثل اون باشم؟
_میشه تکتک بگی که بتونم جوابتو بدم؟کمک به خودت برای چی؟
_من چه فرقی دارم؟
_نمیدونم.به چی داری فکر میکنی؟
_باید بگی تا بتونم بهت کمک کنم.من چه فرقی با بقیه دارم برات؟چرا نمیخواستی مثل همه ازم بیزار باشی؟پس چرا روز اول اونجوری باهام رفتار کردی؟
_دیگه داری کلافهم میکنی.تهش به چی میخوای برسی؟
_منم از سکوت خسته شدم که اومدم اینجا پس اگر…
_گفتی اومدی با تاییو غذا بخوری این چه ربطی به من داره؟
ییبو آماده بود تا از پشت میز بلند شده و از اونجا بره.اون همه مقاومت جان دیگه داشت خستهش میکرد و پشیمون بود از این که به حرف دلش گوش داده تا یک بار دیگه برای کمک به جان تلاش کنه.آرزو داشت میتونست مثل شنیدههاش جان رو به زور بلند کرده و تا جون داشت مشت به صورتش بکوبه ولی تنها کاری که ازش بر میومد همون مشت کردن دستاش و فشردن دندوناش به هم بود.سرش رو پایین انداخته و از میون دندوناش غرید:وقتی بهت گفتم ازت خوشم اومده امیدوار بودم تو هم همینجوری باشی و دست کم یکم برای بهتر شدن وضعیت تلاش کنی.مگه چی ازت خواستم که این همه حرفو میپیچونی؟فقط میخوام بدونم اون عوضی چجور آدمی بوده که از تو این سنگ سخت نفوذناپذیرو ساخته!
_چرا باید دربارهی اون حرف بزنیم؟
_چون تو ازش نمیگذری…چون من هیچی از گذشتهی تو نمیدونم…چون دارم خودمو به هر دری میزنم که تو بتونی رها بشی از زندانی که برای خودت ساختی ولی تو همهی درا رو به روم بستی…
جان میخواست حرفی بزنه تا ییبو رو آروم کنه ولی به خوبی میدونست که این تنها دلیل ناآرومی ییبو خودشه و میترسید چیزی بگه و این بار ییبو جوری واکنش نشون بده که توقعش رو نداشت…
_ببخشید…ولی…
_ولی نمیتونی چیزی بگی.باشه!من مشکلی باهاش ندارم.هیچی نگو ولی دیگه هم سراغمو از تاییو نگیر.من از فردا برمیگردم سر کار خودم و دیگه هم نمیتونم بیام خونهت.
_ییبو…
_تصور نمیکردم ناجیم چنین آدمی باشه.کسی که تو نهایت سیاهی زندگیم بهم امید داد که هنوز آیندهای دارم حالا خودش تو نهایت بیرنگی به سر میبره.من با تو نهایت خوشبختیمو تجربه کردم ولی تو حتی دستی که به سمتت دراز کردمو نمیگیری تا بتونم کمکت کنم…ببخشید که روراست حرفمو میزنم ولی حقیقت اینه…نابینا تویی نه من!تو چشم بینا داری ولی هیچ چیزی از زندگی نمیبینی.زندگیتو به گذشته باختی و اینی که که جلوی من نشسته یه مردهی متحرکه که همهی حواسشو از دست داده…تا حالا ساکت موندی،از این به بعدم هیچی نگو چون به شدت گرسنمه و اصلا نمیخوام یک تکهی کوچیک از غذام برای کسی که هیچ ارزشی برای خودش و زندگیش قائل نیست هدر بره…
جان از چیزایی که میشنید شوکه بود ولی در اون لحظه یه سوال تکراری ذهنش رو مشغول کرد!ییبو چجوری متوجه شده بود که گارسون با غذای اونا به سمتشون میاد؟
*
چند دقیقهای از ورودش به اتاق و نشستنش روی کاناپه میگذشت.تمام مدت به پنجره خیره بود و هیچ حرفی نمیزد انگار برای گذروندن زمانش به اونجا اومده بود ؛ه گفتن و آروم شدن.
_برای همین گفتی میخوای بعد از همه بیای؟
با صدای جینا به خودش اومد و نگاه از سیاهی شب گرفت.چشماشو میون اجزای صورت جینا گردوند و لب زد:خودمم نمیدونم چرا اومدم.
_پس نیومدی حرف بزنی.
_شاید نه…
_پس منم هیچی نگم؟
_نمیدونم.
_باشه…
با تردید بهش نگاه کرد که دید واقعا سکوت کرده و با آرامش به صندلیش تکیه داده.حس میکرد همه چیز عجیبه ولی از طرفی به این آرامش نیاز داشت.تنها چیزی که آرامشش رو ازش میگرفت یادآوری یک ماه گذشته بود.اون روزها معمولیترین روزهای زندگیش رو میگذروند ولی یک چیز،متفاوت بود…
_این روزا همش به ییبو فکر میکنم…
جینا با شنیدن صداش تکونی به خودش داده و با نگاهی کنجکاو بهش چشم دوخت.جان ناخودآگاه به حرف اومده بود ولی همین میتونست آغاز یه گفتوگوی پربار و سودمند باشه پس آروم دست جلو برده و خودکارش رو برداشت.دفترچهای که برای ویژهی جان روی میزش گذاشته بود رو جلو کشید و اینبار نگاهش رو به لبهای جان دوخت.باید هر واژهای که میگفت رو با دقت مینوشت چون میدونست که جان سکوت رو ترجیح میده…
جان هم از سکوت جینا گیج شده بود.منتظر بود تا چیزی بگه و سوالات زیادی بپرسه ولی گویا اونم میدونست که سکوت بهترین راهه.همین بود که جان رو به حرف میاورد…
_با خودم میگم اشتباه کردم ولی میدونم که چیزی برای گفتن نداشتم.
باز جینا سکوت کرد و جان خستهتر از همیشه با اخمهای در هم پرسید:نمیخوای هیچی بگی؟
جینا باز خودش رو جلوتر کشید و شونه بالا انداختن.
_چی باید بگم وقتی تو هیچی نگفتی و من نمیدونم چی شده که بعد از چند ماه پات به اینجا باز شده؟!
_یک ماه پیش که همو دیدیم…
_بیشتر از یک ماهه…
_حالا هرچی.اصلا دو ماه گذشته باشه!چه ارزشی داره که چند روز و چند ساعت گذشته؟
_خب چی ارزش داره؟چی ارزش اینو داره که تو به اینجا برگردی؟
_خودم…شایدم نه…
_پس چی؟
این پرسش و پاسخا اونو بیشتر از هر زمان دیگهای به یاد ییبو مینداخت.دقیقا یک ماه از آخرین باری که اونو دیده بود میگذشت و نمیدونست چرا همه چیز یکباره با هم به پایان رسیده بودن…!هیچ راهی پیدا نکرده بود و به کمک جینا نیاز داشت.
_جینا!
_میشنوم…
_اون روز…بیشتر از یک ماه پیش…یه چیزی رو برام تعریف کردی…
_آره…
_میشه امروز به جای این کارا بهم بگی باید چیکار میکردم که نکردم؟
_مگه چی شده؟
_راستش…اگر عشقو تجربه نکرده بودم میتونستم بگم عاشق شدم ولی این روزا بیشتر شبیه روزای اولیه که…
هنوز هم نمیخواست چیزی رو به زبون بیاره.با این که میدونست همین سکوتش باعث شد آبی بی خداحافظی بره و دیگه برای دیدنش نیاد،نمیخواست هیچ چیزی از گذشته رو دوباره مرور کنه…
_مطمئنم که هیچ نفرتی از ییبو ندارم…
_اگر نفرت نیست چی میتونه باشه؟عشق؟
_عشق؟نه!معلومه که نه…من یه بار عاشق شدم…خوب یادمه چه حسی داشتم…
_چجور حسی بود؟میتونی بگی؟
_چندین بار برات گفتم…
_هر چند بار دیگه هم نیاز باشه بگو.
_چرا باید دوباره بگم؟
_چون تو بهش نیاز داری.
_به گفتنش؟
با یادآوری ییبو به خنده افتاد و ادامه داد:ییبو هم اصرار داشت که باید بگم…اگر بهش گفته بودم شاید بازم میدیدمش…
_میخوای بازم ببینیش؟
نیازی به یادآوری نیود.یک ماه گذشته رو تنها با مرور اون چند روزی که ییبو به دیدنش میومد،گذرونده بود…
_آره،میخوام بازم ببینمش ولی گفتم که مطمئنم عاشقش نشدم.
_چی از عشق میدونی؟
_چی باید بدونم؟
_هر چیزی…چی میدونی؟وقتی عاشق شدی چجوری بودی؟
_باید بگم؟اگر میخواستم بگم که به ییبو میگفتم،نیازی نبود بیام اینجا…
_اگه به ییبو میگفتی چی میشد؟
جان با دقت به چهرهی جینا نگاه کرد و پرسید:تو یه برادر نابینای کوچیکتر از خودت نداری؟
_برای چی؟
_چون منو یاد ییبو میندازی.
_من تو رو یاد اون میندازم؟من سالای بیشتری تو رو میشناسم.درستش این نیست که اون تو رو یاد من بندازه؟
_نه دقیقا…اون زیادی خاصه…
جینا ناخودآگاه لبخند زده و پرسید:چه چیزیش خاصه؟
جان هم مشتاقانه خودش رو کمی جلو کشیده و گفت:کاراش،رفتارش…نگاهش به همه چیز،حرفاش…
_یکم ازش برام میگی؟کنجکاو شدم.
برای جینا جالب بود که جان درست مثل بچهای که ازش دربارهی یکی از چیزهای موردعلاقهش پرسیدن لبخندی به پهنای صورت زده و شروع کرد به حرف زدن…
_تو نگاه اول یه پسر جوون نابیناست ولی همین که شروع کنه به حرف زدن…نه اصلا نیازی به حرف زدن نیست.فقط یکم دقت میخواد تا ببینی توی سادهترین کاراش چقدر دقیقه.وقتی داره راه میره حواسش به همه چیز هست.نیازی نیست کسی بهش کمک کنه یا چیزی رو بهش بگن.اون خودش همه چیزو از قبل میدونه…
نگاه مشکوک جینا رو که روی خودش دید حدس زد چه فکری تو سرش میگذره پس پیش از این که اون چیزی بگه خودش ادامه داد:میدونم هرکی باشه فکر میکنه داره دروغ میگه که نابیناست ولی…
_نمیخوای این احتمالو در نظر بگیری که شاید دوباره عاشق شدی و نمیخوای باور کنی کسی که دل بهش دادی داره بهت دروغ میگه؟!
_مگه دیوونهام؟
_احتماله…
_ولی من مطمئنم که ییبو نمیبینه.
_از کجا؟چی ازش دیدی که مطمئن باشی؟این چیزایی که تو میگی از یه نابینا بر نمیاد…
_چرا فکر میکنی برنمیاد؟من ییبو رو وقتی بچه بود دیدم.مطمئنم که هیچی نمیدید…همین حالا هم مطمئنم هیچی نمیبینه.
_شاید بیناییشو به دست آورده باشه.علم پیشرفت کرده…
_من اومدم اینجا که بهم کمک کنی بدتر دارم گیج میشم.
با یادآوری حسی که از حرف زدن با ییبو داشت لبخند جای اخم روی چهرهش رو گرفت و گفت:ییبو هم باید همین رشته رو توی دانشگاه میخوند…
جینا از رفتار جان تشخیص میداد که اینبار هم به کسی جذب شده ولی گویا این بار خودش نمیخواست باور کنه و شاید همین کمک بزرگی بود…
_ببین…من نمیخوام آزارت بدم.و این هدفم ندارم که ثابت کنم اون پسر داره دروغ میگه.اتفاقا برعکس…چیزایی که تو نمیخوای به زبون بیاری رو من میگم تا یادت بیاد که چجوری عاشق شدی.
_من یادمه نیازی به یادآوری نیست…
_چرا اتفاقا بهش نیاز داری…تو عاشق کسی شدی که همهی سعیشو میکرد تا تو باور کنی که نابیناست.زمین خوردن سادهترین راهه…کیه که باور نکنه؟کدوم آدم بینایی به خواست خودش زمین میخوره؟هیچکس فکرشم نمیکنه کسی که میبینه برای این که به کسی ثابت کنه نابیناست خودخواسته زمین بخوره یا بره وسط خیابون!
جان ناخودآگاه چیزهایی که جینا بهش یادآوری میکرد رو با چیزهایی که از ییبو دیده بود مقایسه کرد.ییبو برعکس چیزی که چند سال پیش تجربه کرده بود اصرار داشت که خودش تنهایی کارهاش رو انجام بده.ییبویی که توی اون یک هفته یا شاید هم ده روز دیده بود یک بار هم کاری نکرد که نیاز به کمک گرفتن داشته باشه…اون پسر حتی از عصا هم استفاده نمیکرد تا کسی متوجه نابینا بودنش نشه…
_ییبو اصلا اینجوری نیست…
_چجوریه؟
_اون هرگز ازم کمک نخواست…چرا یه بار یه چیزی گفت…
_چی؟چه کمکی ازت خواست؟
_بهتره بگم راهنمایی خواست…وقتی برای اوین بار اومده خونهم خواستم اتاقمو بهش نشون بدم که منو فرستاد جلو تا بگم که چی کجاست…ولی خب نیازی نبود چون اصلا دیگه پامونو توی اتاقم نذاشتیم.
_فکر میکنی چرا ازت خواسته چیدمان اتاقتو براش توضیح بدی؟اصلا چرا خواست اتاقتو بهش نشون بدی؟
_نمیدونم…اون نخواست،شاید من گفتم…میخواستم از فکر گذشته بیرون بیاد پیشنهاد دادم که اتاقمو بهش نشون بدم.
_خب نمیتونست مثل همیشه خودش اتاقو بگرده و بفهمه چی توشه؟
_چرا باید این کارو بکنه؟اصلا نیازی به این کار نداره چون هیچوقت بیشتر از راه خودش جایی نمیره…
_یعنی چی؟
_یعنی وقتی میومد خونهی من همون راهی رو میرفت که روز اول رفته.از سمت راست راهرو راه میرفت،تا به نشیمن میرسید مستقیم میرفت روی اولین کاناپه مینشست.وقتی برای ماساژ میرفتیم تو کتابخونه دقیقا همون راهی رو میرفت که روز اول با خودم بردمش.به جز همون یه بار دیگه اصلا سمت اتاق خوابم نرفت.با این که میدونستم اصلا براش کار سختی نیست هیچ کاری به جز اون چیزی که براش اومده انجام نمیداد.
_چرا فکر میکنی براش سخت نیست.
_چون دیدم چقدر براش آسونه که کنجکاوی کنه و سر از همه چیز در بیاره.به آسونی میتونه تو چند دقیقه همهی چیدمان یه اتاق بزرگو از بر کنه.
_تا حالا تو این حالت دیدیش؟
_آره…یه بار تو شرکت،که البته بعد از اینکه بهم گفت تو اتاقم تابلوی نقاشی دارم رفتم دوربینو چک کردم.یه بارم وقتی اولین بار رفتیم تو کتابخونه.اتاق جوری تاریک بود که من دو بار نزدیک بود زمین بخورم.اون روز بعد از تموم شدن کارش همهی اتاقو گشت.یکی از کتابا رو هم قرض گرفت تا برای مادرش ببره…
_بازم…
جان با فکر این که جینا میخواد ثابت کنه ییبو هم یه دروغگوئه درحالیکه مشتاشو با همهی توانش میفشرد از جا پریده و غرید:بازم چی؟میخوای بگی بازم فریب یه دروغگو رو خوردم؟میخوای ثابت کنی ییبو میبینه و داره منو گول میزنه؟یا میخوای بهم بفهمونی من هنوزم احمقم که دوباره فریب یه کلاهبردارو خوردم؟!
شاید بهتر بود گفتوگو همونجا به پایان برسه چون جینا به چیزی که میخواست رسیده بود و حالا خود جان باید به خودش کمک میکرد.برای پایان دادن به گفتوگو اونم مثل جان بلند شده و روبروش ایستاد.به سر تا پای جان نگاه کرده و گفت:من اصلا نمیخوام چنین چیزی بگم چون به عنوان کسی که ده سال با همه جور آدمی سروکار داشته و هزارتا مقالهی روانشناسی خونده با چیزایی که گفتی باور دارم که ییبو راست میگه.ولی این که چرا من به این نتیجه رسیدمو نمیتونم بهت بگم چون تا خودت نخوای و دنبالش نباشی من نمیتونم چیزی رو بهت ثابت کنم.
_چی میگی؟من…چی میخوای ازم؟
_آفرین!من فقط ازت میخوام که به همه چیز خوب فکر کنی.میخوام بدونم چه حسی به ییبو داری…برای رسیدن به جواب هر کاری بخوای میتونی انجام بدی شاید سادهترین و یا شاید سختترین کار مقایسهست.
_ولی من اومدم که…
_اومدی که بهت کمک کنم تا شاید بتونی یه راهی برای دوباره دیدن ییبو پیدا کنی ولی هر کاری راه خودشو داره…هفتهی دیگه همین ساعت میبینمت…!
جان بهتر دید که دیگه چیزی نگه چون حس میکرد فهمیده که جینا ازش چی میخواد و باید زودتر از اونجا میرفت تا بتونه تو تنهایی خودش به همه چیز جور دیگهای نگاه کنه.پس بی اون که چیزی بگه سر تکون داده از اتاق بیرون رفت…
*
بیشتر از ده دقیقه پشت فرمون ماشین خاموش نشسته و چشم به در ساختمونی دوخته بود که تاییو میگفت ییبو اونجا کار میکنه.خودش هم نمیدونست چرا اونجاست و چی میخواد به ییبو بگه!شاید هم میدونست ولی هنوز توان به زبون آوردنش رو نداشت.هر چیزی که بود باید از جایی شروع میشد…
با بیرون اومدن ییبو از در ساختمون ناخودآگاه لبخندی به پهنای صورت زد و زود از ماشین پیاده شد.به سمت ییبو پا تند کرد که انگار اونم صدای پاهاشو شنید و ایستاد.تا بهش رسید ماشینش رو نشون داد و پرسید:میشه سوار شی؟باهات کار دارم.
_چه کاری؟
_میخوام باهات حرف بزنم…
_دربارهی چی؟
_خودمون…
_خودمون؟من و تو؟
_آره.میشه بیای؟
_میشه ولی نمیخوام.
ابروهای جان به هم گره خورد و باز گامی به جلو برداشت که ییبو پا پس کشید ولی جان باز هم جلوتر رفت و این بار با صدایی آرومتر گفت:باید باهات حرف بزنم ییبو.از دستم فرار نکن…
_من فرار نمیکنم؛از چی فرار کنم؟
_شاید من…!
_شاید…ولی از خودتم پرسیدی که چرا باید فرار کنم؟
_اینو تو نباید بگی؟
_اینجا جای خوبی برای گفتنش نیست.
_پس بریم یه جای آروم…
ییبو روشو برگردوند و پیش از اون که از کنار جان بگذره گفت:فعلا کار دارم.تنهایی برو…
جان هم شک داشت که چه کاری درسته ولی نمیتونست از حرف زدن با ییبو بگذره پس باز هم دنبالش رفت و این بار بازوشو گرفت.اونو رو به خودش برگردوند و گفت:بیشتر از یک ماهه ندیدمت و حالا که اومدم دنبالت اینجوری باهام رفتار میکنی؟من فقط میخوام باهات حرف بزنم ییبو!
_منم گفتم وقتشو ندارم.ولم کن باید برم.
_کجا میری؟میرسونمت.
_جایی نیست که تو خوشت بیاد.ولم کن میخوام برم دیر میشه.
یه بار دیگه محکمتر بازوشو گرفت و اینبار با صدای بلندتری غرید:خودم میبرمت!
ییبو هم با این که میدونست چی میخواد با تردید سر تکون داده و بازوشو از دست جان بیرون کشید.روشو به سمتی که جان اومده بود برگردوند و با گامی که به سمت ماشین برداشت گفت:باید زودتر راه بیافتیم داره دیر میشه.
جان سرخوش از پاسخی که گرفته لبخندی دندوننما زد و کنارش راه افتاد.بهش کمک کرد توی ماشین بشینه و خودش هم پشت فرمون نشست که یادش افتاد نمیدونه باید کجا بره.رو برگردوند تا ازش بپرسه که ییبو گفت:به خونهت نزدیکه راه خودتو برو…
جان دیگه نمیخواست چیزی بپرسه.اون حس کنجکاوی داشت کلافهش میکرد ولی ترجیح میداد چیزی نپرسه تا خودش بفهمه.با این همه،همین که ماشین راه افتاد رو به ییبو کرده و پرسید:برای چه کاری کجا میری؟مگه نگفتی همیشه از کارت برمیگردی خونه؟
_گفتم ولی از یک ماه پیش که تو رو دیدم متوجه شدم خدمات ویژه توی خونه درآمد بیشتری داره این شد که هر روز مشتری ویژه دارم.
_مشتری ویژه؟
_آره تا حالا نشنیدی؟شاید بهتره بگم ویآیپی!
_چه تفاوتی داره؟
_اینو تو متوجه نمیشی چون از روز اول مشتری ویژه بودی.
_یعنی میری خونهشون…
_گمون کنم…
جان نمیخواست در این باره حرف بزنن ولی باز هم همه چیز از دهنش پاک شده بود پس با سادهترین سوال بحث رو عوض کرد:چرا این یک ماه نیومدی؟
_یک ماه و یک هفته…تو چرا نیومدی دنبالم؟
_گفتم شاید نمیخوای منو ببینی.
_درست فکر کردی.بههرحال من که نمیبینم…
_منظورم این نبود…میخواستم بگم…
_نمیخواستم باهات حرف بزنم چون میدونستم به جایی نمیرسیم.
_چرا اینجوری فکر میکنی؟
_پس بهم ثابت کن که اشتباه فکر میکنم.اگه میتونی بحثی رو شروع کن که نتیجه داشته باشه.
_میدونم آدم خوبی برای حرف زدن نیستم…
_اشتباه میکنی.میتونی حرف بزنی ولی نمیخوای.منم نمیخوام به کسی امید داشته باشم که خودش از خودش ناامیده.
_من فقط یکم خستهم…
_یکم بیشتر از یکم.خسته هم نیستی،ترسیدی ولی نمیخوای به روی خودت بیاری.این که چی میتونه باعث بشه آدم سکوت کنه رو من خوب میفهمم ولی این که دست و پا زدن آدمای اطرافشو ببینه و بازم کاری نکنه احمقانهترین کاریه که هر کسی میتونه با خودش و اطرافیانش بکنه.
_ییبو من واقعا…
_واقعا نیازی نیست چیزی بگی.همین امروز و همینجا به من بگو همهی چیزایی که با اون آدم گذروندی رو از زندگیت پاک کردی تا من یه راه درست پیش پات بذارم.
_خودت گفتی نمیشه چیزی رو پاک کرد.
_خوبه که یادت مونده.پس اینم یادت باشه که هیچکس نمیتونه با یه مسئلهی حل نشده بره سراغ یه مسئلهی سخت دیگه.
_این روزا به اندازهای خستهم که توان فهمیدن هیچ چیزی رو ندارم چه رسیده به چیزایی که تو میگی.
_رابطهی ما چیه؟اینو میتونی بگی؟
_خب ما…
_حواستو جمع کن که چی میگی.اگه تو خستهای منم همینم پس بیا یه قرار بذاریم.جواب این سوال منو هر زمانی که خواستی میتونی بگی ولی بدون،هر چیزی که میگی تا تهش همون میمونه.
_یعنی چی ییبو؟من نمیتونم…
_منم نمیتونم به کسی امیدوار باشم که هیچ معلوم نیست فردا چه جواب دیگهای میخواد بهم بده.
_میشه اینقدر بهم سخت نگیری؟من همینجوریش در عذابم…
_بهت آسون گرفتم که دیگه نیومدم.تنهات گذاشتم تا فکر کنی ولی انگار تنها بودن و نبودنت زیاد تفاوتی با هم نداره.با این حال من همون تنهایی رو ترجیح میدم.این که نباشی و بدونم یه جایی زندگی خودتو میگذرونی بهتر از اینه که هر روز کنار هم بشینیم و از این حرفای بیدلیل و بینتیجه به هم بگیم.با این کار چیزی درست نمیشه.
_با تنها موندنم بیشتر عصبی میشم…
_پس با یکی حرف بزن…چی بود اسم رواندرمانگرت؟جینا…
_اونم مثل خودته!
_چون تو نیاز داری که اینجوری باهات رفتار بشه.
_دیگه چی؟راه دیگهای نیست؟
_من باید دنبال راه بگردم؟
_به کمکت نیاز دارم.
_من خواستم بهت کمک کنم ولی تو نخواستی.من راهی سراغ ندارم.
_باشه.
_بزن کنار میخوام پیاده شم.
جان دوباره از تغییر ناگهانی ییبو شوکه شد؛سرش رو برگردوند و با اخمی میون ابروهاش بهش نگاه کرد.چیزی نگفت ولی ییبو ناگفتههاش رو حس میکرد برای همین ترجیح داد از امیدش دست بکشه و گفت:بهت دروغ گفتم تا بتونم باهات حرف بزنم.میخوام بهت کمک کنم ولی راهشو نمیدونم.همه چیز نشدنیه،حتی دیگه نمیتونم به حرف زدن باهات دل خوش کنم.بزن کنار میخوام پیاده شم…
جان هم میخواست کاری که ییبو گفته رو انجام بده ولی نمیتونست به این آسونی همه چیز رو رها کنه.اگر تا هر زمانی سکوت میکرد باز نمیتونست مغز خودش رو ساکت کنه.انگار ذهنش تنها برای یادآوری اون چند روزی که همراه ییبو گذرونده بود کار میکرد.حتی چیزی که جینا ازش خواسته بود رو هم نتونست درست انجام بده چون اینبار نه دلش و نه مغزش نمیخواستن گذشته رو زنده کنن…
_دروغ گفتی که مشتری ویژه داری؟
_آره…بزن کنار میخوام تنها باشم.
_دیگه داره شب میشه…
_شب و روز من یکیه.
_نمیتونم تنهات بذارم.حتما تاییو نگرانت میشه.
_باهاش تماس میگیرم…
سرعت ماشین رو کم کرد.نگاهش رو گردوند و دنبال جایی برای ایستادن گشت که با دیدن فضای سبزی که کمی جلوتر بود ماشین رو برای پارک کردن آماده کرد و گفت:منم باهات میام.
ییبو دیگه نمیخواست چیزی بگه،حتی مخالفت هم دیگه فایدهای نداشت.این کشمکش هرچه زودتر باید به پایان میرسید.باید باور میکرد که کاری از دستش بر نمیاد.
_هر کاری دلت میخواد انجام بده.
با ایستادن ماشین ییبو زود از ماشین پیاده شد.عصاش رو که توی دستش جمع کرده بود رها کرد و اون رو روی زمین کشید.جان به محض خاموش کردن ماشین پیاده شده و خودش رو به ییبو رسوند ولی چیزی نگفت.کناری ایستاد تا ییبو راهش رو پیدا کنه و درست بعد از این که ییبو راه رسیدن به فضای سبز رو در پیش گرفت اونم کمی عقبتر دنبالش رفت.شاید ییبو تنهایی رو ترجیح میداد ولی جان نمیخواست این بار اونو رها کنه.باید راهی برای گفتن حرفایی که آماده کرده بود پیدا میکرد.
ییبو صدای گامهای جان رو پشت سرش میشنید.میدونست تنهاش نمیذاره چون این بار حس متفاوتی داشت ولی باز هم این که هیچ اشارهای به مشکلشون نمیکرد نشون میداد همه چیز به خوبی پیش نرفته و هنوز راه نرفته زیاده.چند دقیقهای همونجور آروم و بیصدا راه رفتن تا این که ییبو به نیمکتی رسیده و آروم یه گوشهی اون نشست.جان هم آروم جلو رفت و گوشهی دیگهی نیمکت نشست که ییبو بیمقدمه پرسید:چی میخوای بگی؟
لب جان کش اومده و گفت:گفتنی زیاده ولی نمیدونم چیو باید بگم.
_از آسونا شروع کن.
_آسونترینش اینه که همهی این روزا داشتم به تو فکر میکردم.
_سختترینش چیه؟
_یادآوری گذشته سختترین کاره.
_اگر اصرار داشتم این کارو انجام بدی یک ماه تنهات نمیذاشتم.اونقدر بهت اصرار میکردم تا بالاخره بگی چی بهت گذشته.
_چیز بد و عجیبی نبوده ولی من آدم درستی نبودم.
_منظورت چیه؟
_گفتی از آسونا شروع کنم ولی سختترین چیزو ازم میخوای.
_خب باشه آسونا رو بگو.
سرش رو پایین انداخت و همونجور که زیرچشمی به ییبو نگاه میکرد گفت:نبودتو بدجور حس میکردم.دلم میخواست بیام دنبالت ولی ترسیدم که دوباره ناراحتت کنم.
_ناراحتی من بخاطر خودت بود وگرنه من کمبودی تو زندگیم ندارم که بخوام از چیزی ناراحت بشم.
_میدونم همهتون به فکر منید ولی سختترین کار اینه که بخوام…
ییبو همهی حواسش رو به جان داد.سرش رو کمی نزدیک برد تا صداش رو بهتر بشنوه ولی جان هنوز آمادگیش رو نداشت پس دنبال چیز دیگهای برای گفتن گشت که با یادآوری چیزی که جینا ازش خواسته بود رو به ییبو کرده و گفت:جینا رو دیدم و ازم خواست که تو رو با…تو رو با اون…مقایسه کنم.
ییبو که دیگه میدونست این کار برای جان نشدنیه ناخودآگاه لبخندی از خنده روی لبش نشست و گفت:چه کار سختی ازت خواسته!
جان که برخورد متفاوتی از ییبو میدید خوشحال شده و کمی خودش رو بهش نزدیک کرد.سرش رو تکون داده و در جوابش گفت:آره راست میگی!
ییبو حس میکرد جان خودش رو برای گفتن چیزی آماده میکنه ولی گویا باز هم تا خودش کمک نمیکرد چیزی ازش نمیشنید!برای همین رو بهش کرده و پرسید:تلاشتو کردی؟
جان هم در جوابش سر تکون داد و بالاخره چیزی که هدف اصلیش از این دیدار بود رو به زبون آورد:چیزای زیادی رو ازش به یاد آوردم ولی هیچکدوم قابل مقایسه با تو نبودن.راستشو بخوای با این کار بیشتر از یادآوری گذشته ترسیدم.
_پس خودت چه راهی رو پیشنهاد میدی؟چه کاری میتونه بهت کمک کنه؟
جان شگفتزده از چیزی که میشنید سرش رو جلوتر آورده و پرسید:من باید بگم؟
ییبو هم با همون لبخند روی لبش سر تکون داده و گفت:اگر من و جینا نمیتونیم بهت کمک کنیم پس خودت به خودت کمک کن.اگر کارایی که ما میخوایم سخته پس خودت راهی پیدا کن.یه کاری کن که میدونی میتونی ازش نتیجهی درستی بگیری.
_حتی اگر مسخره و کلیشهای باشه؟
ییبو باز خودش رو کمی به جان نزدیک کرده و گفت:پس راهتو پیدا کردی!
جان هم مثل ییبو خودش رو کمی بهش نزدیک کرده و با تکون دادن سرش گفت:بیشتر وقتمو به این فکر کردم.
_چی هست این راه کلیشهای و مسخره؟
جان هنوز هم تردید داشت ولی باید دل به دریا میزد.زمان زیادی رو برای فکر کردن بهش صرف کرده بود پس باید خواستهش رو به زبون میاورد.نفس عمیقی کشیده و گفت:بعد مدتها با خودم فکر کردم یه رابطهی تازه رو شروع کنم.
_با کی؟
چیزی که پرسید خودخواسته نبود؛شاید هم اختیار زبونش به دست دلش افتاده بود که پیش از فکر کردن چنین پرسشی رو به زبون آورد!هر چی که بود حال جان خوب شد از شنیدنش.چرا که حس میکرد نیمی از پاسخش رو از همین سوال گرفته.با این همه باز هم چشم به چهرهی پریشون ییبو دوخته و گفت:با کسی که یه بار منو از مرگ نجات داد.
_کی؟
ناخواسته به خنده افتاد و اینبار کاملا خودش رو به سمت ییبو کشید.سرش رو به گوشش نزدیک کرده و پرسید:تو چی فکر میکنی؟
ییبو نمیخواست به حسی که از شنیدن اون حرفا وجودشو گرفته بودن پروبال بده.نمیخواست به چیزی فکر کنه که یک ماه گذشته رو با خیالش گذرونده بود.میدونست که یکی از راههای پیشنهادی یا شاید هم بهترین راه پیشنهادیش همین بوده ولی حالا که اینو از جان میشنید حس میکرد اصلا نمیخواد به چنین راهی فکر کنه!حالا این راه نگرانش میکرد.اگر خوب پیش نرفت چی؟
_داری به چی فکر میکنی ییبو؟
با شنیدن صدای جان کنار گوشش ناخودآگاه خودش رو کنار کشیده و گفت:به هیچی فکر نمیکردم…
_باور کنم؟
ییبو گیج شده بود و نمیدونست چه کاری درسته.شاید هم بهترین راه رو فرار دید که عصای جمعشدهش رو روی زمین رها کرد و از جا بلند شد.شاید زمان زیادی رو با فکر به این لحظه گذرونده بود ولی این که به راستی براش پیش اومده بود نگرانش میکرد.
_داری از من فرار میکنی؟
نمیخواست جان چنین فکری کنه چون که خودش هم خوب میدونست غلطه!اون از جان فرار نمیکرد،چیزی که میترسوندش خودش بود.توی همهی زندگیش خودش رو باور کرده بود ولی حالا به خودش شک داشت.بیش از هر زمان دیگهای کمبود بزرگی رو در خودش حس میکرد.
جان میدید که ییبو ترسیده ولی نمیفهمید چی میتونست ییبو رو به این حال بندازه!شاید کار اشتباهی کرده بود که به این سرعت خواستهش رو به زبون آورد!از کاری که کرده بود پشیمون شد و سر پا ایستاد.گامی به ییبو نزدیک شده و با پشیمونی گفت:ییبو منو ببخش.نمیخواستم ناراحتت کنم فقط…راستش تنها چیزی که این مدت بهش رسیدم همین بود.من…هیچ کسی رو مثل تو ندیدم برای همین با خودم گفتم شاید…
نمیدونست چی باید بگه!نمیخواست اشتباه خودش رو توجیه کنه و وضع رو از این هم بدتر کنه پس راه دیگهای رو در پیش گرفت و ادامه داد:نباید اینو به زبون میاوردم…
_چیز بدی نگفتی…حقته بخوای با هر کسی وارد رابطه بشی.شاید بهترین راهم همین باشه ولی…منظورت از کسی که یه بار از مرگ نجاتت داده کیه؟
خودش هم باور نمیکرد جاشون عوض شده!حالا اون بود که نمیخواست به چیزی فکر کنه و امیدوار بود جان کس دیگهای رو گفته باشه!نمیخواست خودش رو توی اون موقعیت تصور کنه.
_منظورت چیه ییبو؟معلومه که تو رو دارم میگم.میخوای بگی نفهمیدی کسی که منو از مرگ نجات داده خودتی؟
بهترین راه فرار بود.باید از جان دور میشد تا افکار نگرانکننده سراغش نیان ولی جان چیز دیگهای میخواست و این رو با گرفتن دستش بهش نشون داد.اونو رو به خودش برگردوند و پرسید:ییبو به چی داری فکر میکنی؟مگه تو نبودی که میخواستی بهم کمک کنی؟چی شد پس؟
هیچ چیزی برای گفتن نداشت.نگرانیش رو تنها خودش درک میکرد ولی فشرده شدن بازوهاش توی دست جان نمیذاشت آروم بمونه.جان هم انگار ترسیده بود که چندبار اونو تکون داده و پرسید:به چی داری فکر میکنی؟
_ولم کن…
جان تازه متوجه رفتار خودش شد و زود دستاش رو باز کرد.گامی به عقب برداشته و با درموندگی نالید:اگر از کمک کردن بهم پشیمونی بگو.اگر اشتباهی کردم بهم بگو ییبو!این سکوتت بیشتر منو میترسونه.
_نه من پشیمونم،نه تو اشتباه کردی فقط این که…
_فقط چی؟حرف بزن ییبو!بهم بگو مشکل چیه؟نمیخوای رابطهای با من داشته باشی؟اگر مشکل اینه رو راست بهم بگو…
_نمیخوام ولی نه بخاطر تو…
_پس چی؟
_من آدم خوبی برای رابطه نیستم.هرگز فکرشم نکردم که بتونم وارد رابطهای بشم.من…
_تو چی؟چرا چنین فکرایی میکنی ییبو؟کی بهتر از تو پیدا میشه که…
_من یه نابینام و این همه چیزو سخت میکنه.
جان باور نمیکرد چنین چیزی شنیده!ییبو نابینایی خودش رو دلیلی برای رد کردن پیشنهاد اون میدید؟از شدت ناباوری به خنده افتاده و گفت:دلیل این رفتارات همینه؟واقعا فکر کردی دلیل خوبیه برای رد کردن من؟
با دلخوری رو ازش برگردونده و گفت:اگر خودمو بهونه میکردی آسونتر باهاش کنار میومدم…
_تو هیچ کمبودی نداری که بخوام بهونه کنم.هر کسی گذشتهای داره که به خودش مربوطه.اگر تا حالا پیگیر گذشتهت بودم فقط برای این بود که خودت آسونتر باهاش کنار بیای.
_پس با خودت فکر کردی نابیناییتو بهانه کنی!
باز رو بهش کرده و گفت:من نابینا کم ندیدم.اونقدرام که فکر میکنی ترسو نیستم ییبو!
_زندگی با یه نابینا کار آسونی نیست.
_اینو من بهتر از تو میدونم.
_ولی من واقعا نابینام!
با بالا رفتن صداش خودش هم شوکه شد و دستاش رو مشت کرد.جان شوکه شده بهش چشم دوخته و به سختی از میون هزاران سوال و جوابی که توی ذهنش میچرخیدن یکی رو پیدا کرده و به زبون آورد:میدونم!خب که چی؟
ییبو به سختی به خودش جرات داد و گامی به جلو برداشت.دست جان رو گرفته و با صدایی آرومتر پرسید:واقعا میخوای بازم با یه نابینا وارد رابطه بشی؟
_میخوام با تو وارد رابطه بشم.میخوام با تو دوست باشم؛میخوام با تو زندگی کنم ییبو!این که نابینا باشی انتخاب تو نبوده ولی تو انتخاب منی.
ییبو چیزی برای گفتن نداشت.تنها امیدش این بود که همه چیز خواب نباشه.آرزو داشت چیزهایی که میشنید راست باشن برای همین با تردید دست جان رو فشرد و پرسید:مطمئنی؟چند وقت دیگه پشیمون نمیشی؟
جان زمان زیادی رو با فکر کردن به این موضوع گذرونده بود و دیگه هیچ شکی نداشت.اون یه رابطهی دروغی رو تجربه کرده بود و حالا مطمئن بود که میتونه از پس یه رابطهی راستین و درست بر بیاد.زمان کمی رو با ییبو گذرونده بود ولی اینبار ذهن و دلش با هم همنظر بودن و همین برای پذیرفتن حسی که توی دلش پدیدار شده بس بود.
لبخند روی لبش نشست.دستای ییبو رو گرفته و همزمان با نزدیک بردن سرش زیرلب گفت:هرگز ازش پشیمون نمیشم.
با فشرده شدن دستش توی دستای ییبو ناخودآگاه سرش رو کمی جلوتر برد و پیشونیشو به پیشونی ییبو تکیه داد.پلکاشو روی هم گذاشت و لب زد:حالا منم دارم گرمای خورشید دم صبحو حس میکنم.گفتی چه رنگیه؟
ییبو جوابی نداد ولی با خندهش تهموندهی سیاهی رو هم از دل جان بیرون برد تا جا برای رنگهای زیبای دیگه هم باز بشه!
YOU ARE READING
معجزهگر
Fanfictionداستان رویارویی مردی توانا ولی بیانگیزه با پسری نابینا اما پر از امید به زندگی...