part 5

105 8 0
                                    

سلام گایز.
عیدتون هم مبارک
کسانی که روزه میگیرن هم قبول باشه.
ببخشید این جند روز نبودم.
مسافرت رفته بودم و سرم شلوغ بود.
بریم برای پارت.
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
چمدونشون رو بسته بود و حالا داشت اماده میشد تا برن فرود گاه.

"به بچه ها خبر دادی، داریم میریم؟"
با لحن بغض دار امگا، برگشت و بهش نگاه کرد.
"نه یادم رفته. الان میرم."

تصمیم گرفت اول بره اتاق یونگی.
در رو که باز کرد، با یونگی که تو بغل برادرش بود روبه رو شد. چشماش از تعجب اندازه ی دوتا کاسه بود.
تصمیم گرفت وقتی که بیدار شدن، بهش زنگ بزنه و بگه که رفتن ایران.
درسته. جانگ به ایران فرار کرده بود تا کسی فکرش به اونجا نرسه.

از اتاق اومد بیرون و دید که جونگکوک نشسته پای چمدونمش و داره گریه میکنه.
"کارامل، چیشده چرا گریه میکنی"

"ته...بیا اینجا....ببین این..هق....اینجا سویون امضاشو و اسمشو رو چمدون حک کرده....اون روز یادمه که...هق...میگفت اینو حک کردم..هق...حک کردم که اگه..من بمیرم....از یادت نرم...هق"
و تو بغل جفتش شل شد هق هقاشو اونجا خالی کرد.
.
.
.
.
مدتی بود که تو ماشین بودن و تو راه فرودگاه بودن.
کوک سرشو گزاشته بود رو شونه ی ته و خوابش برده بود.
"کوک....عزیزم بیدار شو رسیدیم.... بیدار شو سه روز راه هست تا ابران اونموقع میتونی بخوابی پاشو"
اروم چشماشو باز کرد و پیاده شدن. مارک، چمدوناشون رو میاورد.

"مارک گوش کن ۱۰۰ تا از افرادمون رو فردا بفرس ایران، شهر شمال اونجا هستیم ما. هتل ما اسمش قاصدک هست. ما اونجا میمونیم. خودتم با اونا بیا."
"چشم جناب جئون".
.
.
.
سوار هواپیما شده بودن و هواپیما برخواسته بود. تهیونگ به کوک که به شونش تکیه داده بود، نگاهی کرد.
" چقدر تغییر کردی کاراملم، یه روزی بود که ناراحتی تو چهرت نمیدیدم الان تو خوابت هم داری گریه میکنی نفسم"
سرشو بوسید اونم خوابید.
.
.
.
.
.
از خواب بیدار شد، تو بغل الفاش بود. یاد دیشب افتاد و گونه هاش رنگ گرفت.
خواست بلند شه که با کمر درد وحشتناکی روبه رو شد.
"ایییی"
یکم همونجوری موند، و بلند شد و اروم و لنگ زنان رفت حموم.
.
.
چند دقیقه ای میشد که از حموم در اومده بود و داشت لباساش رو میپوشید. به ساعت نگاهی کرد، نه و چهل دقیقه بود.
در و باز کرد و رفت پایین. هیچ کس نبود جز چند تا نگهبان.
رفت و زنگ زد به تهیونگ.
شش تا بوق خورد ولی جواب نداد.
به کوک زنگ زد اونم برنداشت.
"به کی زنگ میردی؟"
"به تهکوک"
"خونه نیستن"
"چرا؟"
"رفتن ایران، جانگ به ایران فرار کرده رفتن بگیرنش"
"اوه"
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
خب تامام شد.
کمه ولی قبولش کنین. مغذم نمیکشه.
اینم کانال تلگراممه همین امروز زدم. گفتم یه کانالی داشته باشم ته همه چیو اونجا به اشتراک بزارم.

kim_tehkook_1389
اینم از کانال.

[شاخه عشق] Where stories live. Discover now