=تهمین
_کوک
^ته
!عمه ته
/مامان کوک
کوک
میدونید،من همیشه نمره ادبیات ضعیف بود هیچ وقت نمی تونستم احساساتم رو اون جور که می خوام بروز بدم، ولی این حس که وقتی اون رو می بینم و تا ساعت ها می تونم بهش خیره بشم رو دوست دارم ،اینکه جزء به جزء صورتش رو لمس کنم دوست دارم ،اینکه می بینم یواشکی نگاهش می کنم و اون برم میگرده سمتم با اون چشمای قهوه ای ایش و باعث می شه من خجالت بکشم رو دوست دارم
شاید بگید که چرا همه فعل هام برای این زمانه ؟
بخاطر اینکه عشق هیچ وقت پیر نمیشه همیشه تازه است مثل یه گل رز حساسه که به چشم صاحبش لطیفه، زیبا و جذابه ،اما این درست نیست عشق کور میکنه درسته که گل زیبا هست اما صاحبش هیچ وقت خوار های گل رو نمی بینه ترجیح می ده دستاش زخم شه ولی گل رو تو دستش بگیره .عشق زیباست اما بعضی وقتا خیلی غمگینه درسته که عشق پیر نمیشه اما پیر میکنه مثل خیلی از وقتایی که تو این چهار سال دلم برای اون تنگ میشد و کنارم نداشتمش مثل خیلی از وقتا که بخاطر خودم بهش زنگ میزدم تا با تهمین صحبت کنه و من صداش رو بشنوم .عشق مجنون می کنه مثل امروز که اون اومد و من از ترس اینکه کسی از خوشحالیم بویی ببره نرفتم پایین ودر آخر عشق ترسناکه چون من هزاران گله کردم اما از عشقم هیچ زمانی کم نمیشه !دفترش رو بست و داخل کشو گذاشت اون دفتر خیلی براش مهم بود تهیونگ اون رو قبل رفتن بهش داد وبه شوخی گفته بود که هر زمان که دلتنگش بودم براش بنویسه،شاید اون به شوخی گفت اما کوک با هر بار نوشتن قطره اشکی از چشمش ریخت .
با افتادن نگاهش به ساعت متوجه شد که باید بره تهمین رو آماده خواب بکنه داشت سمت پله ها می رفت که صدای خنده های ریزی رو شنید پاورچین پاورچین سمت در باز اتاق رفت و با صحنه ای که دید اروم اروم خندیدتهیونگ حتی این ساعت شب هم کار رو کنار نمیزاشت .آروم آروم رفت پشتش تا عینکش رو برداره .
تهیونگ
بعد خوردن غذا جانگ کوک رفت سراغ کاراش و تهمین هم داشت تلوزیون نگاه می کرد،براش یکم خوراکی چیدم و جلوش گذاشتم می خواستم برم که آستین لباسم رو کشید سوالی نگاهش کردم که پرسید:ته ته ددی ،میشه منم بیام؟؟بعد سؤالش لباشو غنچه کرد .
(آخه پاپات این همه اخلاق خوب داره تو همین خر کردن مردمو باید یادبگیری؟؟؟)
از رو زمین بلندش کردم و رو دوشم گذاشتمش بعد اینکه یکم بازی کردیم بهش گفتم:حالا میشه برم ؟ددی یکم کار داره مرد جوان.
تهمین سریع از دوشم پایین اومد و رفت سمت میوه های روی میز چنتارو تو بشقاب گذاشت و دستشو جلوم دراز کرد وقتی که سوالی نگاهش کردم گفت:یه مرد جوان همیشه به ددیش کمک میکنه.
منم سریع بغلش کردم و ی پدرسوخته نسارش کردم .رو صندلی نشستم و اون رو بین پاهام گذاشتم مسائل شرکت رو داشتم بلند بلند می خوندم تا گوش بده و حوصله اش سر نره که یهو یکی عینکم رو برداشت.اوه گفتم یکی؟،جز کوک مطمئنم هیچکی این کارو نمی کنه این بچه رو من بزرگ کردم سمتش برگشتم که دیدم داره بلند بلند می خنده تهمین رو تو بغل گرفت و گفت:بچه امو از الان وارث شرکت کردی؟
بعد حرفش بلند خندیدم درسته که دارم از خستگی پاره میشم اما وقتی کوک رفت تا چیزی درست کنه تا با فیلم پیشنهادیش بخوریم سریع از فرصت استفاده کردم و گفتم که تهمین رو می خوابونم و سمت تخت رفتم و تهمین رو بغلم خوابوندم و شروع کردم به قصه گفت:یکی بود یکی نبود ی گربه کوچولویی بود که تو مزرعه با دوستش جوجو بازی می کرد......جونگ کوک:
می خواستم ب جبران غذایی که اون درست کرده بود،الان منم ی چیزایی درست کنم به نظرم سیب زمینی ،اونیگیری و کیمچی و نودل خیلی خوب باشه درست که تعداد غذا ها زیاده اما کار زیادی نداره
https://pin.it/4GKbUx5Tw
https://pin.it/3xo0HgPCd
https://pin.it/6hGgQvqaN
https://pin.it/41Q700vJu
(بچه ها لینک اموزش غذا ها🤣🫡)
بعد اینکه کارا رو تموم کردم فقط می موند نوشیدنی که آبجو از همچی بهتره دوتا آبجو هم گرفتم .
تلوزیون رو روشن کردم
اوه یادم رفت فلش رو بالا جا گذاشتم
همین جوری که داشتم بالا می رفتم گفتم به تهیونگ هم خبر بدم که دیدم تهمین رو بغل کرده
خاک بر سرت کنن واقعا!معلومه خسته ا س تازه از راه اومده .
درسته که درک می کنم خسته شده باشه اما خب دوست داشتم فیلم ببینیم ،اما ولش کن اصن به درک الان همه غذا هارو تنهایی می خورم ،سریع از اتاق فلش رو گرفتم و به تلوزیون زدم ،وسطای فیلم بودم که دیدن ی خرس گنده که عین گراز خمیازه می کشه با پاهای زشت زرافه ایش داشت میومد پیشم دروغ گفتم اگه بگم خوشحال نشدم پس نودلی که دستم بود رو خوردم و بعدش ی تخم مرغ رو لقمه بعدیم گذاشتم و بردم جلو دهنش بعد اینکه خورد ،
اروم گفتم:چرا نگفتی خوابت میاد من گه مجبورت نکرده بودم!(نویسنده:الان من باید دهن کیو سرویس کنم؟)تهیونگ
ریدم؟
ایا آب قطعه؟
البته راستم می گفت باید بهش می گفتم اما الان که داره می گه منظورش اینکه باید نازش رو بکشم .
محکم بغلش کردم و پهلوهاشو تند تند قلقلک دادم و اون به عنوان جایزه خنده هاش رو هدیه می داد هیچ وقت نمی فهمیدم چرا تهیونگ داستان بقیه نویسنده ها عاشق چین های کوچولوی کنار چشم کوک می شن اما الان متوجه میشم،بعد اینکه قلقلک رو تموم کردم بغلش کردم و موهاشو ناز کردم گفتم:درسته خسته بودم باید می گفتم و الان معذرت می خوام،ولی دیگه خسته نیستم .
بعدشم کاسه از قسط (درسته؟)کاسه نودلشو گرفتم و ی لقمه بزرگ گرفتم و خوردم و بعد اون شاید ی جنگ جهانی کوچیکی هم که خسارتش دماغ من بود رخ داد ،البته خیلی هم مهم نبود شاید چون کوک ی عالمه نگران من شد و محکم بغلم کرد و عذر خواهی کرد.می دونستم که از عمد این کارو نکرده اما مرضه دیگه مرض
آقا من دوس دارم زمانایی رو که این پسر نگران من میشه مشکلیه ؟اما مسئله اینکه؟....
اوه راستی چرا من دوست دارم زمان هایی رو که اون نگرانم میشه؟؟
قارچ های من لطفا ووت و کامنتتتتتتت بزارین .
من اینجا جر نمی خورم که شما دو دیقه بخونید و برید🔪🔪🔪☠️دوستدار شماRainy
YOU ARE READING
A boy with brown eyes
Fantasyمیگن اگه می خوای کسی جذبت بشه،سی ثانیه اول مهمه! درسته من اولین بار روی لباس سفید اون اشتباهی قهوه ریختم اما دلیل نمی شه این توصیه رو به تو نکنم! .......................................... ژانر :چیزی که قراره دوست داشته باشید! کاپل اصلی:ویکوک کاپل...