=تهمین
_کوک
^تهتهیونگ
میدونید ،راستش رو بخواید برام سخته که اینو بهتون بگم ولی فکر کنم الان وقت مناسبی باشه برای گفتن بعضی چیزا
راستش مامان من اون فرشته مهربونی نبود که همه تو خانواده عاشقش بودن
شاید هم بود اما فقط منو دوست نداشت ؟
اون همیشه کوک رو بیشتر بغل می کرد و می بوسید و بهش شکلات هایی که بابا می خرید رو می داد درسته کوک پسر خاله من بود اما نمی دونم چرا مامان بیشتر اون رو دوست داشت،نه اینکه منو دوست نداشته باشه ها اما من همیشه الویت دوم بودم ،کوک بچه خاله بود اما تو خونه ما راجبش بیشتر حرف زده می شد من بچه بودم نمی فهمیدم ،تا اینکه یبار از مامان پرسیدم چرا کوک رو بیشتر از من دوست داری؟
من بچه بودم برای همین نتونستم خودم رو کنترل کنم و نپرسم ازش
منم همه شجاعتمو جمع کردم و زمانی که روی کاناپه مورد علاقه اش دراز کشیده بود و فیلم می دید ازش این رو پرسیدم نمی دونم چرا من رو زد ؟اون موقع بچه بودم فکر می کردم چون وسط فیلم دیدن رفته بودم پیشش اینجوری کرده اما الان که فکر می کنم
دروغ چرا هنوز هم نمی فهمم...
نه که حق رو به مامان و خاله ندم نه
من خودمم هم کوک رو بیشتر از خودم دوست دارم ولی بازم نمی تونم این موضوع رو ول کنم ...
می دونی
من اورثینکم زیای فکر می کنم و پر وبال می دم ب همه چی
بیا این قضیه ها رو ول کنیم شاید نباید بخاطر حرفای کوک ناراحت بشم
اون فقط واقعیت ها رو با صدای بلند گفت خب حق داشت ،شنیدی می گن موقع دعوا برای این داد می زنن ،چون قلب هاشون از هم فاصله گرفته ؟
خب اگه اون داد نمیزد من نمیشنیدم .
می دونی من نمی خواستم لوس به نظر اون بیام من فقط می خواستم خود واقعیم باشم ،چون فکر می کردم کوک این رو قبول کنه و من رو مثل هیونگ قدیمیش دوست داشته باشه ولی شاید خواسته زیادی باشه درست نمی گم؟
شاید نباید خود واقعیم باشم؟
ولی من که گناهی نکردم!
چرا همیشه من باید درک کنم چرا کسی نباید به غیر تو من رو درک کنه
ببخشید دیگه چشمام نمی تونه ببینه
شب بخیر
کتاب رو بست
هیچ وقت فکر نمی کرد انقدر از آدم ها خسته بشه که به نوشتن رو بیاره و اون رو بهترین همدم خودش ببینه
اروم اشک روی گونه اش رو پاک کرد ،جدیدا وقتی کم می خوابید خون دماغ میشد اما براش مهم نبود،زخم شمشیر که نبود ی خون دماغ ساده که خیلی مهم نیست .
تو این چند وقت که برگشته بود کم کم داشت ساید همیشگیش رو از بین می برو و مثل قبلا ی احمق می شد .
شاید باید به همون حالت برمیگیشت؟(خونه کوک)
همه چی رو هوا بود.
تهیمن لحظه ای رو برای گریه کردن بخاطر نبود ته از دست نمی داد،
کوک خودش وضعیت بهتری نداشت،اما سعی می کرد اول تهمین رو اروم کنه بعد به این موضوع فکر کنه البته این تا وقتی بود که تهمین بهش گفت :ت..تو هق خی..خیلی ددی رو بلند دعوا کردی (با صدای بلند)
و بعد خودش هم زد زیر گریه و تهمین که فکر نمی کرد پاپاش گریه کنه محکم بقلش کرد و گفت توام دلت برای ددیت تنگ شده؟
کوک که وسط گریه کردن بود با این حرف سرشو سریع آورد بالا و با صدای بلند گفت:چییییی؟
=آخه خود ددی گفته بود که هم ددی منه هم می تونه ددی تو باشه!
کوک که نمی دونست این وضعیت رو چجوری جمع کنه بی ربط ترین چیزی که می تونست به زبون بیاره رو گفت:مینی به نظرت زرافه ها چرا انقد گردنشون درازه؟؟
کوک فکر می کرد این سوال می تونه تهمین رو برای چند دیقه به فکر فرو ببره و بهش زمان میده تا روحیش رو برگردونه اما مثل اینکه یادش رفته بود حیوون مورد علاقه این بچه چی بود
=بعضیها میگن برای اینکه دیدشون بهتر بشه اما بعضیا میگن چون باید بدنشون دما رو به تعادل برسونه .
پاپا بنظرت یه زرافه ددی ته رو خورده ؟چون ساعت یه عالمه دوییده اما اون پیداش نشده!
کوک که فقط ب دوجمله آخر دقت کرده بود برگشت سمت ساعت و دید که تهمین راست می گه خیلی وقته که تهیونگ رفته و اون دو دارن زار زار گریه می کنن پس رو به تهمین که بقلش بود گفت :مینی ته قراره بیاد دنبال ددیش یا دوس داره بخوابه و فردا ددی ببرتش پارک ؟؟هوم هوممم؟
در همون دستشو دو طرف پهلوی تهمین گذاشت و قلقلکش داد از جواب عروسکش مطمئن بود اما می خواست از خودش بپرسه.
=پاشو پاپا عملیاف (غلط املائی نیست)پیدا کردن ددی رو باید سریع تر شروع کنیم .
بعد گفتن حرفاش با ی پرش کوتاه از رو پای پاپاش بلند شد ورفت تو اتاقش تا لباسشو عوض کنده
کوک که با لباساش مشکلی نداشت و اصلا فکر نمیکرده که تیشرت I'm funking bitch قرمزش با شلوارک تا بالا زانوش و جورابای لنگه به لنگه ستش با تهمین که اون رو شبیه مترسک می کنه بد باشه البته خیلی مهم هم نبود چون تو ماشین بود با تهمین پس لباسش مهم نبود(اعتقاد خانواده نویسنده)
بعد از اینکه دید تهمین لباساش رو چپر چلاق پوشیده برای اینکه لباسش رو درست کنه مجبور بود که با این جمله _لباست خیلی قشنگه بزار یکم مرتبش کنم راضیش کنه تا دکمه لباسش رو درست ببنده و کروات تهیونگ رو که جانگ کوک هیج نظری راجب اینکه اون تا الان کجا بود نداشت رو از گردن پسرش جدا کنه،
وقتی ازش دلیل کت و شلوار پوشیدنش رو پرسید تهمین با جدیت بچگونه ای که تو چشماش بود بعد از اینکه عینک آفتابی رو برعکس به چشماش زد گفت:ددی ته ته همیشه وقتی اینجوری لباس می پوشید و عکساش رو می دیدی می گفتی جذاب ترین مردیه که تا حالا دیدی الان که اون نیست من باید این وظیفه رو به عهده ؟هده؟وعده؟انجام بدم .
کوک که از شیرین زبونی تهمین خنده اش گرفته بود اون رو محکم بقلش کرد و گفت:اوه خدای من مرد کوچک من رو ببینید،حالا این مینی مرد لطفا زود تر کفشاش رو بپوشه تا عملیات پیدا کردن ددی ته رو انجام بدیم!شاید یکی تو هتل از اینکه کوک بهش هیچ زنگی نزده بود و از بس به گوشیش نگاه کرده بود خوابش برده باشه؟
Rainy خجالت زده صحبت می کنه
ببخشید انقد طول کشید تا اپ کنم بعد اینکه خوب شدم ی عالمه امتحان نفرین شده گریبان گیرم شده بود و الانم هنوز درگیرم ولی دیگه داشت خیلی دیر میشددد و خودم هم دلم براتون تنگ شده بود پس با همه بدبختی اینو نوشتم ،البته فکر نمی کنم که شما خیلی مشتاق پارت بوده باشید.چون اصلا کامنت و ووت نمی زاریددوستدار شماRainy
YOU ARE READING
A boy with brown eyes
Fantasyمیگن اگه می خوای کسی جذبت بشه،سی ثانیه اول مهمه! درسته من اولین بار روی لباس سفید اون اشتباهی قهوه ریختم اما دلیل نمی شه این توصیه رو به تو نکنم! .......................................... ژانر :چیزی که قراره دوست داشته باشید! کاپل اصلی:ویکوک کاپل...