"بله"و نفس عمیقی کشید تا در ادامه فریاد نکشد!شیرین ترین جواب عمرش را به زبان آورده بود و حالا فقط یک کلمه دیگر مانده بود بشنود تا بهشت مال او بشود.آنقدر خوشحال بود که پاهایش را حس نمیکرد!حتماً روی ابرها بودن چنین چیزی بود!
نگاهش با شوق به سمت ییبو برگشت که همچنان از خجالت سر به زیر داشت ولی دست او را هر چند سست ولی متقابلاً نگه داشته بود.حلقه طلایی دور انگشت ظریفش برق میزد و قلب ژان را بیشتر میلرزاند.
این یک رویا بود نه؟بالاخره با زیباترین فرشته روی زمین ازدواج میکرد!
یببو بله ژان را شنید و قلبش با ترس فشرده شد.انگار هنوز هم کابوس میدید. ازدواج با همجنسش!؟حتی اگر این شخص از بهترین دوست هایش باشد و از نیت خوبش مطمئن باشد...
خودش و این حس بدی که نسبت بخودش پیدا کرده بود به کنار، پدربزرگش؟
اگر میفهمید فقط بخاطر اقامت آمریکا به چنین کاری تن داده حتماً خودش را میکشت!
"...تا وقتی مرگ شما را از هم جدا کند؟"فرد ساکت شد تا برای بار دوم جواب بگیرد.
ژان با هیجان به لبهای قرمز ییبو نگاه کرد تا صدای قشنگش را بشنود. شاید خیلی نامردی بود ولی در آن لحظه دیگر برایش اهمیت نداشت ییبو به چه فکر میکرد یا چه حسی داشت. حتی اگر ترسیده یا منصرف شده بود کافی بود بله را بگوید و نقشه او کامل شود. پلی ساخته بود تا این پسرک زیبا را از آن رد کند و بعد طوری پل را نابود کند که حتی یک آجر از آن باقی نماند!"آقای وانگ ییبو؟!"
لهجه جدی مرد خارجی او را بخود آورد.نوبت جواب دادن او بود و او چقدر دلش میخواست نه بگوید ولی می دانست با این جواب لطف عظیم شیائو ژان برباد میرود و زندگی خودش برای همیشه ویران میشود.نمی خواست قبول کند اما همانطور که ژان گفته بود این تنهاترین و سریع ترین و آخرین راه خوشبختی او بود. راهی زشت که مقصد زیبایی داشت!
ژان دستش را آرام فشرد تا به او اخطار داده باشد و ییبو بالاخره تلخ ترین جواب عمرش را به زبان آورد..."بله"" من طبق..."
ژان صبر نکرد سخنرانی تمام شود و پیوندشان را اعلام کند.
چرخید و تن لرزان ییبو را که هر آن ممکن بود نقش زمین شود به آغوش کشید و چنان میان بازوهایش فشرد که نفس خودش از هیجان برید اما ییبو انگار در چاه تنگ و تاریکی گیر افتاده بود حس خفگی کرد بطوری که چیزی نمیشنید.
"تبریک میگم!"
فردی شناسنامه هر دو را جایی روی میز گذاشت تا به دستشان برسد:"میتونید همدیگه رو ببوسید!"
بوسه؟!بوسیدن!؟ نه نمیشد! چطور...چرا اصلاً فکرش را نکرده بود؟!
ییبو با وحشت سرش را عقب کشید و به صورت ژان نگاه تهدید آمیزی انداخت به این امید که نارضایتیش را از چشمانش بخواند ولی ژان چنان هوس آلود و بی صبرانه به دهان او خیره شده بود که انگار میخواست اولین بوسه عاشقانه عمرش را تجربه کند!ژان کاملاً در خلسه فرو رفته بود! بالاخره لحظه رویایی که هزاران بار فکرش را کرده بود و هربار فقط با تجسم کردنش تحریک شده بود فرا رسیده بود!قرار بود اولین بوسه عاشقانه عمرش را تجربه کند!
ییبو دستهایش را ناامیدانه روی بازوهای ژان گذاشت تا او را از خود دور نگه دارد ولی مگه قدرتی در دنیا وجود داشت که ژان را از چشیدن آن لبهای زیبا دور نگه دارد؟
قفل بازوهایش دور کمر تنگ ییبو تنگتر شد و تن گریزان و لرزان او را محکم تر بخود چسباند.تا لبهایش را پیش آورد ییبو وحشتزده سرش را عقب برد:
"گه نه..."
زمزمه شرمگین ییبو با نشستن لبهای گستاخ ژان روی لبهایش خفه شد!
........................
YOU ARE READING
Cold Bed
FanfictionCOLD BED ورژن ژان تاپ: (هر دو ورژن ژان تاپ و ییبو تاپ موجوده) ییبو بله ژان را شنید و قلبش با ترس فشرده شد. انگار هنوز هم کابوس میدید. ازدواج با همجنسش!؟ حتی اگر بهترین دوستش باشد و از نیت خوبش مطمئن باشد... خودش و این حس بدی که نسبت بخودش پیدا کرده...