5

55 22 2
                                    


آسمان خاکستری با رعدهای بی صدا نورانی میشد و باران ریز و سرد شیشه های ماشین را بخارآلود میکرد.هر دو خیره به جلو سعی میکردند این سکوت سنگین و ننگین را بشکنند اما بعد از ازدواج، اینکار بنظر غیرممکن می آمد.فضای داخل ماشین و حس بین آندو بطور واضحی تغییر کرده بود. یک تغییر کامل و عظیم.
هرقدر هم در ظاهر، هدفشان کمک بهمدیگر بود اما هر دو میدانستند دیگر مثل سابق دو دوست عادی نبودند و نخواهند بود و نمی توانند مثل قبل به هم نگاه و با هم رفتار کنند نه لااقل بعد از آن بوسه آتشین!

بماند که هنوز هیچکدام ازدواجشان را باور نکرده بودند و حتی نفهمیده بودند کی و چطور وارد دفتر ثبت ازدواج شده امضا زده انگشتر بدست کرده و با ثبت شدن ازدواجشان از دفتر خارج شده و تا ماشین خود را رسانده بودند!
و حالا بدون رد و بدل کردن حتی یک کلمه،در مسیر رسیدن به جایی بودند که هنوز تصمیم نگرفته بودند!
لرز تلفن ژان در جیب کتش و ملودی آرام موبایل ییبو روی داشپورت یک لحظه هم آرام نمیشد ولی نه اهمیت میدادند نه اصلاً بیاد میاوردند چه کسانی چه حرف و کاری ممکن است با آنها داشته باشند!

یک خلا سرد اما پر آرامش در دل هر دو بوجود آمده بود که دوست نداشتند آن لحظه و آن راه تمام شود.

"ایشششش بذار بینم کیه"
ییبو بالاخره از زنگ موبایلش کلافه شد و برداشت ولی با دیدن اسم تان جیان سی از جواب دادن منصرف شد و درعوض سایلنت کرد و او هم موبایل را در جیب کتش انداخت.
ژان با نگرانی پرسید:"یانگ بود!؟"

ییبو خجل از اینکه بالاخره لب باز کرده بودند زمزمه کرد:"نه!جیان سی..."

"اوه شت!"
ژان تازه پیام ژه یوان را بیاد آورد:"قرار بود امروز تولد بگیرن"

"واسه کی؟"
ییبو معذب از اینکه نتوانسته بود جلوی کنجکاوی اش را بگیرد با عجله اضافه کرد:
"آها لوهان!"

ولی ژان قصد نداشت اجازه بدهد ییبو دوباره در سکوت فرو برود.
"مگه تولدش هفته بعد نیست؟"

"چرا ولی..."
ییبو راضی از اینکه ژان در تلاش برای عادی سازی جو حاکم بود اضافه کرد:
"فکر کنم بخاطر من می خواستند امروز برگذار کنن"

ژان سرش را تکان داد.
اگر پروانه هایی که در دلش پرپر میزدند اجازه میدادند به صحبت ادامه میداد ولی از صدای لرزانش خجالت میکشید.
پس بجایش سرعت کم کرد و فرمان را چرخاند.
ییبو وحشت کرد:"چکار میکنی؟!"

ژان نامطمئن پا روی ترمز گذاشت و رو به ییبو کرد.بالاخره چشم در چشم شدند.
"بریم پیش بچه ها خب!"

ییبو از نگاه غیرمنتظره ژان هول کرد و سر به پایین غرید:"الان؟! با این وضع؟!"

ژان هم قدرت نداشت بیشتر به آن صورت گل انداخته نگاه کند پس او هم به جلو برگشت و غر زد:"مگه چمونه؟!"

Cold BedWhere stories live. Discover now